کابل ناتهـ، Kabulnath
|
کاندیدای اکادمیسین سیستانی
یادی از شخصیت والای فرهنگی ،سیاسی کشور، ونمونه هایی از آفریده های فرهنگی ایشان
چگونه سر زخجالت بر آورم بـر دوست که خدمتی که ســـزاوار اوســت نـتـوانم
تجلیل وگرامیداشت از شخصیت های نیکنام فرهنگی، سیاسی واجتماعی کشور در حیات شان، اقدام بسیار پر ارج و درخور تقدیراست، که به ابتکار وپیشقدمی هموطن بادرک وبادرد ما ایشور داس عزیز، در صفحۀ انترنت بجا آورده میشود. این کار ازآنجهت نیزبا ارزش است که نشان میدهد هنوز احساس قدرشناسی وتقدیر ازبزرگان عرصه های علم وادب وشعر وهنر در نسل های کنونی ما، در غربت نخشکیده و هستند جوانان هوشیار وبا درکی که خدمتگزاران وروشنفکران ووطنپرستان صدیق ونیک نام وطن را تشخیص میدهند وبا برگذاری محافل علمی ویا همایش انترنتی از آنهابه نیکوئی یاد میکنند و کارنامه های سیاسی وفرهنگی واجتماعی شان را برمیشمارند وبه نسل های بعداز خود انتقال میدهند. و این خود درسی آموزنده ایست برای فرزندان ما تا از فضایل اجتماعی وفرهنگی این شخصیت ها بیاموزند وبا تاًسی از آنها شخصیت خود را تکامل ببخشند وبه مدارج عالی تر گام نهند. وجناب آصف آهنگ نیز یکی ازآن شخصیت های والای سیاسی ، فرهنگی واجتماعی کشورماست که از آوان کودکی با ناسازگاریها وناملایمات روزگار روبرو گردیده وبار سنگین زندگی را با آن همه ناملایمات وسختیهای آن بردوش کشیده است، ولی با شکیبائی وحفظ عزت خانواده وتقوای وطن پرستی از کوره راه های دشوار زندگی سربلند بیرون برآمده است. جناب آصف آهنگ یکی ازآخرین حلقه های زنده مشروطیت سوم است که اینک در آستانه هشتاد سالگی قراردارند .ما فرخنده سالروزمیلاد وی را به خودایشان ،خانواده محترم شان ، جامعه فرهنگی تبریک عرض میکنیم وامیدواریم که سالهای بسیاری دیگر زنده وسرحال واز صحت مندی کامل برخوردار باشند. جناب آصف آهنگ فرزندميرزا محمد مهدى خان افشارچنداولى است ، واو يکى از مشروطه خواهان پر شور منسوب به گروه «جوانان افغان »بود. وى در دوره امانى بر اثر درايت و شايستگى و توانايى قلم خويش از کارمندان ورزيده و مقرب در بار شاه امان اﷲ بشمار ميرفت. پس از سقوط رژيم امانى ، به مخالفت با رژيم حبيب اﷲ کله کانى و سپس به مخالفت با رژيم نادرشاه پرداخت. (گرچه نادر خان او را به عضويت مجلس سنا نيز منصوب کرده بود) اما چندى بعد وى را، به اتهام قتل سه نفرکارمند سفارت انگليس درکابل که توسط محمدعظيم يکى از هواخواهان پر شور امان اﷲ خان صورت گرفته بود، دستگير و همراه با چهار نفر ديگر اعدام نمود٠ ميرزا محمد مهدى خان چنداولى همان مردى بود که وقتى ديد محمد وليخان وکيل مقام سلطنت را قبل از خودش بدارمى آويزند، فريادکشيد وگفت: «اول مرا بدار بزنيد تامرگ چنين مردى را بچشم خود نبينم!» یاد آن شخصیت شجاع وفداکار گرامی باد! جناب آصف آهنگ فرزند همين مشروطه خواه فداکار و وطن دوست است که پس از اعدام پدرشان خود وبرادرش محمدیونس مهدی زاده از رفتن در مکاتب دولتی محروم شناخته شدند مگربا وجود اختناق و تحريم رسمى از تعليم در مدارس کابل، بر اثر استعداد ذاتى وسعى و تلاش شخصى، خود را تا سطح شخصيت هاى سياسى - فرهنگى در جامعه روشنفکر افغانستان بالا کشيدند. برادر ایشان محمد يونس مهدى زاده، متأسفانه در حادثه چنداول در سرطان ١٣٥٧ از طرف سرکوبگران رژيم کابل نابود شد، اما خوشبختانه محمدآصف آهنگ از آن حادثه شوم جان سالم بدر برد. آقاى آهنگ از اعضاى برجسته «جمعيت وطن » برهبرى مير غلام محمد غبار میباشد که در جنبش مشروطيت سوم سهم و نقش عمده داشته است. وی به اتهام شرکت در کودتاى ضد دولتى عبدالملک خان مدت ٦ سال از 1336تا 1342 را در زندان سپرى نمود و بدون موجب متحمل شکنجه و ضرب و شتم دژخيمان زندان گرديد. جناب آهنگ پس از رهائى از زندان، در دوره سيزدهم شوراى ملى افغانستان به حيث نماينده مردم کابل انتخاب و در شوراى ملى راه باز کرد. او تا اخير ماموريت و اقامتش در کابل شخصيت نيکنام و وطن خواه باقيماند و واقعاً از شخصيت هاى ملى و وطنخواه کشور است که هر وقت با وی از طریق تلفن همصحبت میشوم، فکر وذکرش اعتلای وطن واحیاء مجدد آنست و آنانی را که بنام رهبران احزاب در این کشور بعد از سقوط سلطنت بقدرت رسیدند ودرحق مردم وطن تا توانستند جفا رواداشتند، سخت ملامت ونکوهش میکند ومورد شماتت قرار میدهد، بخصوص آنانی را که خود را مدعی نجات وطن از چنگ سوسیال امپریالیزم شوروی قلمداد میکردند، ولی همینکه به قدرت رسیدند،خدا، وطن وسوگند به قرآن درخانه خدا را فراموش کردند وبه تخریب کشور،صدبار بیش از بیگانه پرداختند وتمام هست وبود وطن راغارت وچپاول کردند. اومیگوید درواقع دشمنان اصلی وطن همینها اند وآنها را «منافقین» میخواند که به زبان یک چیز میگویند و عمل شان چیزی دیگری است و بخاطر منافع شخصی وطن را ویران ومردم را ذلیل وزبون کرده اند.جناب آهنگ نیزمثل هزاران باشنده دیگر شهر کابل،اوضاع هرج ومرج وبی بازخواستی وتجاوز وغارت وچپاولگری وتباه کاریهای وحشت آورتنظیمها را در دهه نودبه چشم سردیده وسرانجام مجبورگردید از کشور خارج شود،ابتدا به پاکستان وسپس به کاناداپناهنده شد و اکنون درآن کشور زندگی میکنند.
تا آنجا که من دریافته ام، جناب آصف آهنگ انسان بسیار صمیمی،
خوش
برخورد ومتواضع وعلاقمند به مطالعه وتبادل نظر در مسایل اجتماعی وملی است. اودر
دوستی و رفاقت ونگهداشتن پاس نمک و ایفای تعهد که از بهترین صفات عیاران و
کاکه های
کابل است، صادق وانسان الگواست. من در نشرات برون مرزی گاه گاهی اشعار کاوه آهنگ راخوانده ام واز آن بسیار محظوظ شده ام. در زیر نمونه شعر او را خواهیم دید. واما خود آهنگ صاحب خط زیبائی دارد که بطرز منشیانه مینویسند و از سلیقه وهنر بلندی برخورداراست، نمایانگر سطح فهم وآگاهی وی در هنرخط نویسی نیز هست، درزیر نمونه های شعر ونثرداستان نویسی ایشان نشان داده میشود. در غزل زیر ظلمى که بروطن ازسوى ملحد و ملا و طالب اعمال شده به تصوير کشيده شده است ، توجه کنید:
غزلی از آقای آصف آهنگ
خراب باغ از آن شـد که باغبانش نيست دگـر بـنفشه نخندد که هـمزبانش نيست
نــشـــد بلـــــــند ز الــبـُرز قــامــت آرش مـگر شکسته کمانش و يا توانش نيست؟
کجاست رستم و گــودرز و نـــوزر وکـاوه کـزان سپهبـــدان اين زمان نشانش نيست؟
درخت و سبزه و گل را ز ريشه برکندند بــباغ ديد تــبرزن کـه پـاسبانش نيست
فسرده گشت بهــــار و نسيـم پــژمــرده کـه خـنده برلب گلهاى ارغـوانش نيست
پرستـوها بچـه ارمــان به لانه بـرگردند که خانه ها همه ويران و آشيانش نيست؟
سحـــرنگشت و نشد صبح يارب اين شب تار که شب ظلمت است وسياهى واخترانش نيست
دلـــم بـحــالـت زار پــرنـــده مى ســـوزد که سـر به زيــر پـر و طاقتى بیانـش نيست
چـو لاله داغ بدل رفت وگفـت با حسرت گـلى بــباغ نــرويـد که باغبانآش نيست
زدست غير بسى ظلم رفـت بــر مــردم کــه فـرق ملحد و ملا و طالبانش نيست
* * *
در شعر زیر جناب آهنگ صاحب از آوارگی مینالد ونیش غربت جگر او را نیش میزند: غریب شهر به شهـر غیرغریـبم که کشور من نیست زبیکسی همه شب غیر گریه کردن نیست
تــو ای مسافــر آواره بــر نگـرد_ نگـرد که ظلمتست وسیاهی وخانه روشن نیست
به بین که دختر مهتاب شد نهان از ترس بحکم آنکه حقوق مساوی بر زن نیست
ز باغ چــید چنان باغبـان خـانـه خــراب که غنچه های هوس قابل شگفتن نیست
پـرنده گان خوش آوای از چمن رفتند صدای زاغ وزغن قابل شنیدن نیست
چه رقصها که نــشد سربه ساز بیگانه ببین به کشور ویران جای گفتن نیست
نشسته ایم به تماشا که دست ما بسته است قفس زآهــن و پـولاد و از شکستن نیست
من آن درخت کهنسال بی بر و بارم امید وآرزویم جز تبر بگردن نیست
واینک غزلی زیبا از پسربرومند آهنگ صاحب ،کاوه شفق آهنگ : قصـــــــــه مکرر
دلم گرفت ازین قصـــــــــــه مکرر شب هزار لحظه گذشت و دوباره شد سرشب
نگاه پنجره فریاد بی صداییــــــــــهاست نکرد شکوه کسی از زبان خنـــــجرشب
الا قلم زن تاریخ شهر بی فـــــــــــــــردا سیاهنامهء تو کی رســــــــد به آخر شب
خیال بیشه ز غوغای نور گشـــــته تهی بروی باغ چه سنگین فتاده پیــــکر شب
چه وحشتی که سحر راه خــانه گم کرده چراغ میکدهء عشق مرده در بر شــــب
هزار رخنه به دیوار این قفـــــس جوشد بهار باره نسيمی زنـــــــــــد اگر در شب * * *
از کارهای ماندگار فرهنگی آقای آصف آهنگ یکی هم، یاد داشتها وبرداشتهای او در مورد«کابل قدیم»(کابل صد سال پیش) است که در275صفحه با عکس های جالب تاریخی از کابل قدیم ومردم وتفرجگاه ها ومحلات تجمع مردم درآن در سال 2000میلادی در آلمان به چاپ رسانده اند و درآن علاوه برمعرفی شهر وکوچه ها وپس کوچه ها وبازارها وصنایع وپیداوار کابل قدیم، نکات بسیار ظریف ازرسوم وآداب وعنعنات وسرگرمیهای مردم در روزهای تعطیل وخوراک و پوشاک ومحلات تماشائی و کاکه ها یا عیاران کابل وغیره مسایل مردم شناسی به بحث گرفته شده است که خواندن هرقسمت آن بسیار جالب وسرگرم کننده است. من در زیر یکی از نمونه های پرزه پرانیهای مردم کابل را که هنگام برخوردهای لفظی بریک دیگر خود میگویند وآقای آهنگ آنرا با استادی وبدون مجامله به بیان گرفته اند در اینجا باز تاب میدهم، اگر با مطالعه این داستان از خنده دل درد نشدید، میتوان گفت که مرد استید ، توجه کنید به این داستان از قلم جناب آهنگ : " پـــر جــــیــــره " انسان، این معجون مرکب از:خوبیها، بدیها، ازپاکیها، پلیدیها، ازمهربانیها،سنگدلیها، از دوستیها، دشمنیها، بوجود آمده است یا تربیت شده است، که شناخت آن عمرهامیخواهد تا به حقیقت این موجود اسرار آمیز پی برده شود. تنها اینقدرمیدانم که انسان محصول اجتماع خویش هست و در تربیه وکرکتر طفل: والدین، مدرسه وکوچه ونشست وبرخاست با اشخاص تاثیر فراوان دارد ودر پهلوی آن ساختمان فزیکی ووراثت هم نقشی دارند. مخصوصاً شخصیت وکرکتر اشخاص را محیط اجتماعی آن میسازد. دوستی دارم رند وخراباتی وبی قید وبی پروا وبا هرگونه مردم نرد دوستی باخته وبا هر مسلک وعقیده دمساز است. اگردر حلقه باده پرستان نشست، مست ولایعقل میشود ودین ودنیا را به یک دومی بازد و درصف صوفیان تا صبح یاهو میزند. روزجمعه که مصروف چیدن علف های هرزه از باغچه بودم، سرزده داخل شد وگفت: توهم مثل زنان که بیکارند خوده بیک چیز حق و ناحق مشغول میسازی. گمکو، بخیز که بیک سوبریم تاسات ما تیرشود. گفتم: بسیارخوب ، برخاسته وبا او براه افتادم، دم دروازه بیک تاکسی بالا شدیم وراسأ به دوراهی پغمان پیاده گشتیم. راستی تا امروز من آنجا نرفته بودم. دشت ودامان از پیر وبرنا پر بود. مثل میلۀ گل سرخ مزار از نفر موج میزد. بهرطرف جمعیتی گرد آمده بودند وصدا ها بلندبود.ستار در یک حلقه توقف کرد. دست مرا گرفته به فشار داخل صحنه شدیم. یک میدان نسبتاً وسیع بصورت دایره کشیده شده بود و مردم مشغول تماشا بودند.دوسگ بسیار قوی برنگ سرخ وسیاه باهم کلاویز شده بود ویکدیگر را چک میگرفتند و بزمین میزدند.
[صحنه ای از کبک جنگی مردم کابل در روزهای تعطیل آخر هفته]
سرو روی آنها خون آلود بود. یک عده طرفدار سرخه وعده ای طرف سیاه را گرفته و شرط بسته بودند وبه هر حمله و بزمین زدن شرط بالا وپائین میشد. وصدای نیشدار وپهلودار به سگها وصاحبان آن نثار میگردید. ستار از جیبش پول کشیده وبالای یکنفر صدا کرد، که به دوتا سیاه بزنه. طرف مقابل گفت: پیسی ته به جیب کو، دعوی نچسپید. دلم از دیدن سگهای مجروح وخونین بهم ریخت. از صف برآمدم چند لحظه بعد ستار دید که من نیستم اوهم برآمده گفت: توچه شدی! چرا برآمدی، میدیدی چه خوب جنگ بود.گفتم: حالم بهم خورد، مرا ببخش که مانع تماشای توشدم. گفت: پروا نداره، مه همیشه می آیم. بیا که آنطرف برویم. آهسته آهسته روان بودیم که باز یک جمعیت گردهم حلقه بسته بودند. ستار دستم راگرفت وبهمان چال وفشار بداخل صف قرارگرفتیم. آنجا دو خروس باهم می جنگیدند. یکی برنگ سرخ تیره ودیگرش سرخ مایل بزردی بود. گردن بگردن هم بودند وبا نول خود از تاج زیر گلو یکدیگر میگرفتند وبا شدت بیک خیز به سینه وروی همدیگرمیزدند وبر زمین می غلتیدند وباز برمیخاستند. بیچاره خروس ها پر و پوست شده بودند وازسروکله آنها خون جاری بود. بعد از چند دقیقه دونفرآنها را از هم جدا کرده و دربغل خود گرفته سر وروی آنها رابا زبان خود می لیسید وخون های گردآمده اطراف روی وچشم شان راپاک میکرد وآنها رافشار میداد که با زهم«گسو» کنند. سروصداها بلند بود، سرخه بزنه، برابر_ دوتا_ به سه تا، راستی نفهمیدم که کدام یک از این کلنگیها قویتر بودند. از دیدن این صحنه بازهم دلم بشور افتاد وخارج شدم. ستار از عقب من برآمده گفت" توعجیب آدم هستی، چه خوب تماشا بود. گفتم: مثلیکه از خون بسیار لذت می بری؟ دو حیوان بیچاره را بجان هم می اندازند وتماشا میکنند اگر آنها مردند ویا زخمی شدند به بلای شما باید وقت شما خوش بگذرد. ستار گفت: تو راست میگوئی ولی مه نه تنها از جنگ سگ وخروس ، قچ، کبک وبودنه لذت می برم، بلکه همه مرمی که آنجا هستند همه محظوظ می گردند. حتی درطفلی که بین بچه ها وجوانان وکاکه ها جنگ میشد، با چه اشتیاقی تماشا میکردم.
[تصویری از هنرمندان دوره گرد وتبنگ فروش کابلی در حدود سال ١٩٠٠] هردو قطعه عکس بالا، از کتاب یادداشتها و برداشت ها از کابل قدیم، تألیف استاد آصف آهنگ، گرفته شده اند.
از کسانیکه جنگ را خلاص میکردند، متنفر بودم، حتی چقدراز قصه های مردم که تعریف جنگ این وآن رامیکردند لذت می بردم. اما بتو تا حال این موقع دست نداده که این سرگرمی ها را تماشا کنی. از آنست که دلت بهم میخورد، اگر چندمرتبه پیهم ببینی خوشت می آید. گفتم: شاید، اما من نمیخواهم که چنین صحنه های جگرخراش وغیر انسانی را ببینم تا لذت ببرم، هرگز نمیخواهم قلب من از سنگ شود. انسان واقعی آنست که ازسازمحزونی بسوزآید واز ناله مظلومان قلبش بتپد واشکش جاری شود. ستار گفت: اینطورگپها که تو میزنی از زبان عارفین واولیا الله بسیار جاری شده است، اما اجتماع پر از اضداد است که تکامل بوجود می آید. بهرحال مه فکر کردم که بچه ننه ره از خانه بکشم که ساتیش تیر شوه، اینکه نشد پروا نداره، ماهم غنیمتیم وشما هم غنیمتید. بهتراست که برگردیم. بیک تاکسی نشستیم ودر دهن خانه شان پایان شدیم. خواستم تا با او خدا حافظی کنم، دست مرا گرفته وبخانه برد. چپن خود را به کوتگیر آویختم و برسر دوشک لمیدم وبه بالشت تکیه کردم. ستار شروع به شیرین زبانی کرد ولطیفه میگفت ومی خندیدیم که دفعتاً پسرکوچکش بارنگ پریده درآمد وبدون دادن سلام به پس خانه رفت. پدرش هرقدراو را صدا کرد هیچ جواب نداد. ستار از جایش برخاست واو را از پس خانه کشید وگفت:چرا پت شدی، مثل ایکه مادرت سرت قارشده بگو بچیم چه گناه کدی؟ راستشه بگو! طفلک از ترس میلرزید، میخواست چیزی بگوید که دروازه به شدت باز شد ویک زن باموهای آشفته وپریشان وخیلی عصبانی داخل شد وچیغ زد که مادر غفار: اوبچه بی تربیه وکوچه گردت کجاست؟ واه _ واه، شیشته وبچه تربیه کده، خاک دسرت همراه تربیت! خانم ستار برآمده گفت: بفرمائید خانه چرا چه شده؟زن گفت: دگه چه شوه، بچۀ دربدر وکوچه گردت کجاست؟ که سرطفل مه راواز کده که خونش ایستاد نمیشه، تا سر اوره مثل سربچیم وازنکنم دختر سگ باشم. الهی قول وبول شوه! خانم ستارگفت: مادر شفیع جان، شما عصبانی نشوید، آنها طفلند، اگربچیم سر طفل شما راشکسته باشه، حقشه میتم، حالا بیائین خانه بشینین تا مه او نامراده پیدا کنم، الهی چشمش کورشوه! مادر شفیع گفت: واه واه ،چه خوب بچه تربیه کده وباز چه خوب خوش زبانی میکنه، اگه اونا طفلند چرا سربچه تو نشکست که نذر میدادم. تو میدانی که بچه مه تربیۀ دست کیست؟ او مثل مه مادر داره نه مثل بچه تو بی سر وپا و دربدر فامیدی یانه ؟ خانم ستار حوصله اش سرآمده گفت: او زن دیگه بس کن! توچی میگی هرقدر مه حوصله کدم، تو نفهمیدی. همسایه ها چه خواهند گفت! مادر شفیع به او موقع نداده گفت: واه واه، اگه تو از همسایه ها شرم میداشتی، هموطور بچه تربیت نمیکدی، خدایا توبه، پای سگ چوچیته بسته میکدی که همسایه خبر نمیشد. زن ستار گفت: دگه دانته بیگی اگه نی مه از تو کم نیستم. همین گپ را نزده بود که مادر شفیع مثل بمب منفجر شد وگفت: او کنچینی شوگشت تو مره میگی دانته بگی که بخدا دوچیرت میکنم. اینه میگن همه را مار میگزه مره بقه کور. او فاحشه کُس مشک از بس از پس وپیش دادی کوچه راگنده کدی. به کدام خانه دسترخوان تو هموار نیست. الهی توبیم باشه، حالی ایقه شده که ای کُس مشک هم گپ میزنه. خانم ستار مانند ببر زخمی حمله کرد ودستها را بهم زده وجِرت داده گفت: او شلیته کس مشک ار بس زیرلِنگ این وآن خو کدی وحرامی زائیدی نام شویته بابه سگها ماندن. افسوس که بابه بچیم نیست که لنگ خوده به کست میزد. از صدای غالمغال آنها همسایه ها سر از دیوارکشیده وبعضی هم از راه کوچه به خلاصی آمدند. این دوزن را که نزدیک بود از مویهای یکدیگر خود بگیرند از هم جدانمودند وپیش هریک آنها عذر وزاری میکردند که ، توخوب هستی وپدر کده هستی تو به بکش. ای گپ ها خوب نیس که بالا شوه. مردم چه خواهند گفت: اگر یک نفر دوست است، ده نفر دشمن استند. خوده دشمن شاد نکنین وحوصله کنین، شیطان زنده است لاحول بگوئین، خوبی نداره. گفتار همسایه ها تاثیرکرد و یا از شدت غضب مانده شده بودند، همینکه مادر شفیع کمی سرحال آمد، باز شرار کرده میگفت: الهی بچیت پیش چشت بترقه، الهی شماتتت خاص وعام شوی وروی خوده طرف همسایه هاکرده گفت: شما ای گنده کُسه خوب نمی شناسین، اوچشمش پخته حیا نداره، کیرخر وپاچۀ فیل هم اوره یخ کده نمی تانه. خانم ستار به همسایه ها روکرده گفت: شما خو خوب می بینن که ای فاحشه هرچه به دهانش میایه که نمیگه! اگه مه خراب هستم الهی رسوای جهان شوم واگه تو خراب هستی الهی از گنده گیت کل کابل خبردارشوه، چنانکه کوچگی ها همه میدانند. مادر شفیع گفت: الهی آمین، مه وتو به همه کس معلوم هستیم که توهرجائی کیستی و مه کیستم. خانم ستار گفت: معلومدار همه کوچگی ها مه وتوره میشناسن. زنان همسایه باز مداخله کردند وبه عذر وزاری مادر شفیع رااز خانه کشیدند دعوا خاموش شد. راستی زن هرقدر زیبا باشد، همینکه عصبانی شد و پره های بینی اش شگفت، زشت می شود. ستار از شدت خنده در اتاق برروی شکم خوبیده بود وناخن به ناخن خود میزد ومیگفت: جنگ، جنگ ناخنگ، چه بگویم که ازآمدنم به خانه ستار چقدر پشیمان شدم، نمیدانم امروز روی که را دیده ام که صبح تا حال فقط جنگ است وجنگ. با عصبانیت به ستار گفتم: چرا میخندی! خجالت بکش، ببین که همسایه ها ازدر ودروازه سرکشیده اند وتوعوض اینکه گریه کنی میخندی! ستار گفت: درکدام خانه نیست که چند زن باشد وجنگ نکنند، درکدام خانه نیست که بین عروس وخشووعروس وننو وزن ایور با زن ایور جنگ نکرده باشند؟ گفتم درست، اما با این رسوائی ندیده بودم.ستار گفت: مثلیکه تو از کدام دنیای دیگر آمده باشی. راستی مه همینطورکه از جنگ سگ وخروس لذت می برم، ار جنگ زنان بیشتر محظوظ میگردم. چه حیوانات دو ودشنام نمیدهند، اما زنان گپ های میزنند که بشنوی وکیف کنی وبینی شان هم خون نمیشود. جنگ آنها جنگ سرد اس. گفتم: لا حول والله. دراین اثنا صدای دروازه بلندشد. گفتم شاید مادر شفیع سرحال آمده وقوایش بجا آمده میخواهد صحنه دوم رابازی کند، ستار خواست برخیزد من پیش دستی کردم وخود رابه پشت در رساندم وصدا کردم کیست؟ آواز یک مرد بلندشد که تو کیستی ؟ او مرده گاوه بگو که اگه کون ندادی، خو برای تا مالوم کنیم که مرد کیست ویک نان چند چند فطیر میشه؟ دروازه رابازکردم واز او عذر خواستم که خوبی نداره، هرچه بود گذشت کارزنان به مردها چی. صدای بلندشما بین همسایه داری خوب نیست. مرد از شدت غیظ فریاد زده گفت" برو اول کس وکونه بگو برای. ستار بایک سوته چوب مثل توپ پرید وبه سروروی همسایه حواله کرد. مرد چون چیزی بدستش نبود، سرو رویش پرخون شدو پس به پس عقب نشست. چند نفر که از کوچه میگذشتند، ستار رابغل زدند ویکی دونفر دیگر همسایه را گرفتند ودستمال دادند تا خون دماغش را پاک کند. مرد فریادمیزد: او کسته زن مرده گاو، اگه زنته پیش چشمت نه کدم آدم نیستم. ستار باز حمله کرده گفت : او کسته زن تا دیروز به قسط کون میدادی ، حالی مردشدی! تو خو مرد نیستی، اما مه اگه سرخوده به فلان او کس مشک نزدم راستی نام خوده میگردانم ، مردم از فلانش دروازه لاهوری ساختن توخبر نداری! همسایه گفت: اگه از کونت موزه توبچی نساختم، دگه نام خود نمیگیرم. چوب ستارباز به شانه اش خورد. مردم ستار را قایم گرفتند. ستار از مردم خواهش میکرد که رهایش کنند. وصدا میزد: ایلا کنین که زن ومرد مالوم شوه وداد میزد او لت خور هنوز صابون مه ده جانت کار نکده، بخدا ایقه بزنمت که کونت سیاه سرفه کنه. مرد به چابکی به خانه رفت وبا یک دسته بیل بیرون شد وحمله کرده گفت: حالی اقه بخوری که خایایت مثل توت بتکد. ستار گفت: ایلا بتین کیرم به الاشه روی به خاک پدرت، کیرم به سنگ کاری های دان بابیت، بعد روی خود را بطرف مردم کرده گفت: شمشیرکونی برش ندارد. برین پرسان کنین هنوز بچه جیجق زنده است. وقتی که دامنش بالا زده بود خایه اش از پشت مثل تازی مالوم میشد، او کونی خوده چارخایه نمی دیدی ؟ مردم ستار رابه طرف خانه اش بردند وهمسایه راهم به طرف خانه اش بردند، اما هردو گردنهای خود رامانند خروس کج کرده صدا میکردند. مرد همسایه گفت: خیر باشه آش مردا دیر پخته میشه ، مه کتت کار دارم. ستار گفت: برو او سگ پوز که به حلقت کیر میشکنانم. کیریم به الاشه روی بخاک بابیت . مردم به جبر وزورآنها رابه خانه های شان بردند ومن دروازه را بستم و کمی آب به سر و رویش ریختم. اما خدا میداند که چه حال داشتم. به تمام عمرم از این گپ ها نشنیده بودم، حتی از بدترین بچه های کوچه همچنین سخنان زشت ورکیک نشنیده ام. ستار از بس حمله کرده بود وبد وبیراه گفته بود، بکلی از حال رفته بود ورویش رابمن کرده گفت: به هیچ جنگ اقه مانده نشده بودم. نفسک میزد ورنگش پریده بود. گفت: افسوس که مردم خلاص کدن اگه نی اطور سبقش میدادم که تا زنده میبود، یادش نمیرفت. نه فهمیده بود که با نرگو قلبه میره ، افسوس افسوس. گفتم: ستار جان کار خوب نشد. مردم چه میگویند. دیدی همه همسایه وکسانی که از کوچه میگذشتند صحنه را با چشم سر دیدند، اگریکی او را بد بگوید ده تا ترا ملامت میکنند. آدم با آب یخن خود رابدست کس نمیدهد. میگذاشتی یک چند دو ودشنام داده بود ، مردم او را ملامت میکردند. از کوزه همان تراود که دراوست. ستار خندیده گفت: توبچه ننه هستی، اما نشنیدی که جواب کسته زنه بی پیر میته. مقابل ایتور آدمها اگه چپ گرفتی سرت راه مییافند، باز مثل ای کونیها سرش اگه پائین کنی، یک مشک منی از حلقش میریزه، چپ گرفتن خوب نیس افسوس که نماندند اگه نی به حلقش کیر خوده تخته میکدم. راستی تعجب کرده گفتم: امروز از تو گپ های شنیدم که به عمرم از بچه های گوچه نشنیده بودم. گفت: خوب شد که یاد گرفتی وبه مالوماتت افزوده شد. گفتم: راست بگو نام این جنگ راچه میگذاری؟ ستار خندیده گفت: این جنگ سرد وگرم بود. مزه اش از همه جنگها بهتراست. چراکه حیوانات پرت و پوست میشوند، اما حرف نمیزنند وزنان که بدوبیراه میگویند دست ویخن نمیشوند، تنها این امتیاز رامردها دارند که از دو اسلحه کار میگیرند، هم از تیغ زبان وهم قوت بازو. گفتم:راستی پرپرت جنگ است. ستار وارخطا از جیبش یک پر کشیده گفت: خوب شد یادم آمد، امروز که خانه شما می آمدم، بچه جُلجُل ای ره داد وگفت: پر جیره است، آنرا بوسه کرد وبه جیبش گذاشت.(ص 250_258، کابل قدیم) من این حکایت کوتاه رابار اول ظرف دوساعت خواندم، زیرا پرزه پرانیهای دوخانم کابلی را من تاکنون بجز دراین کتاب از زبان هیچ کسی نشنیده بودم وبا هردشنام وپرزه گوئی آنها چنان خنده ام میگرفت که اشک از چشمانم سرازیر میشد وچندین دقیقه پیوسته میخندیدم ، حتی این بار که بعد از پنج سال آن را میخواندم ومینوشتم بازهم خنده ام داد و یاد جناب آهنگ صاحب را با این نوشته واین سوژه گرامی خواستم. یکی از بخش های جالب دیگر این کتاب که نظیر آن رادر جای دیگری نمیتوان یافت، بخش کاکه ها وپرزه گویان کابل است که واقعاً برای خواننده غیرکابلی بسیار دلچسپ وخواندئی است واین بخش از صفحه 287 تا صفحه 245 کتاب را احتوا نموده است ، داشتن ومطالعه این کتاب مفیدرا برای آنهایی که کتاب خوان وکتاب خرند، توصیه میکنم. به امید بهروزی وسلامت جسم وفکر وروان شخصیت محبوب وگرامی وطن جناب آصف جان آهنگ!
پایان 9 _2_2006 شهر گوتنبرگ سوئد ******* |
بالا
سال اول شمارهً ٢٣ فبروری 2006