واصف باختــــری
همدلان کابل ناتهـ
|
و نه من گريسته بودم
شب از ديار شبيخونيان گذر مي کرد کنار ايوان فانوس کوچکي مي سوخت و درهجوم هجا هاي تازيانهء باد زني به گريه سخن مي گفت از آن پرنده يي بازگشت جنگل رگبار *** پرنده يي که از آن اوج اوج جوهر شب صداي رويش زرد گياه فاجعه را شنفت و گفت به دريا، به کوه و جنگل و دشت پرنده يي که از آن اوج، اوج جوهر شب سوار هودج باران، سوار بارهء باد به پاسداري خواب جوانه ها ميرفت *** پرنده يي که از آن اوج، اوج جوهر شب غريو بر ميداشت آيا چکاوکها! قراولان خوابند گشاده بالتر از باد هاي سرگردان ز آشيانهء خونين خود فرود آييد که ز هر حادثه را در گلوي شب ريزيم چو دانه دانهء باران به روي شب ريزيم ز بام سرخ شايق به کوي شب ريزيم بر آستان شفق آبروي شب ريزيم *** پرنده يي که در آن اوج، اوج جوهر شب به سوگواري هر شاخه کز تگرک شکست ز خود رها شد و سر زير پر نهفت و گريست کجاست آن نفس جنگل از صدايش سبز؟ شب از ديار شبيخونيان گذر مي گرد کنار ايوان فانوس کوچکي ميسوخت و در هجوم هجا هاي تازيانه باد زني به گريه سخن ميگفت از آن پرنده يي بازگشت حنگل رگبار ـ و من گريسته بودم 8 جدي 1358
|
---|
سال اول شماره پنجم ماه می 2005