|
داکتر رازق رویین
سرنوشت
پاهایم را سر اطاعت از من نیست
گویی
راه نه آن بوده
که رفته ام
ریگی در چشمم میخلد
گدازنده و
چکاوند .
بر خاکی می گذرم
اکنون
که از من نیست .
و گلبنانش را پنداری خارآیین
در سر است .
++
چه کسی سند قلب مرا
پاره پاره
مینگرد
تا بداند که روزگاری
چون شبنمی
برگ گلی را
آبرویی بوده ام
و زمینی را
بر تارک آسمان
که اعرابی ، در استوای زمین
پیش از این
مطلع الشمسش
می خواند .
++
واکنون
برچهار حدش :
مشرقی از ماران خون آشام
و مغربی از ترفند بازان مقدس
و شمالی از گهواره های کودکان بی سر
و جنوبی از ریگزارانی تشنه
جا گزیده اند .
اکنون ؛
زمینم را
قبالهء سرنوشت مجعولیست
در دستانی
که صاحبیش
پیدا نیست
*********** |