|
سالها بود که شیر
زن و فرزند خوده
کتی یک پای چلاق
کتی یک بیل وکلنگ،ا
نان میداد
***
سوبکی وخت که ابرای سفید
به سرخانۀ او میآمد
سوبکی وخت که نیش افتو
از سر کوه نمایان میشد
غم هرروزۀ او گل میکد
به غم یافتن نان میشد
***
سنگ شکن بود
او به همرای شریف سنگ کش
همه روزای دراز
لنگ لنگک میرفت
ازهمو پیچ و خم راه که راه دگراس
سون سنگای کلان
کت یک بیل وجبل
کت یک یکدانۀ نانی که زنش
بین دسمال ِ گل ِ سیبِ سرش میـبستـشِ
***
چشمش امروزتر اس
غمش امروز به رنگِ دگر اس
وختی از خانه بر آمد
نه کسی نانش داد
نه کسی گفت : فلانی!ا
شو که شد دیر نیایی که تنا میمانیم!ا
پیش چشمش زن دلخواهش مرد
***
نیمۀ روز پس از سنگ کنی
خسته شد . شیشت
او به مانند دگه کم بغلا
سون بد بختی و بیچاره گیش
چرت یردیش:ا
ای عجب ملک خراب!ا
اینجه هر سو که ببینی درد اس
اینجه هرسو که ببینی مرگ اس
تابکی بدبختی
تابکی صبر!ا
مه که سالای دراز سنگ تامیر بزرگاره به اِی پای ِ چلاق
کندم وکندم و کندم آخر
هی چه شد؟
هیچ!ا
یک شوام طفلم و بیچاره زنم
به شکم سیر نشد
دست پر اوله ده اینجه خوار اس
همه از دیدن ما بیزار اس
اف که نادان بودم
حالی میدانم که
بخت ما کم بغلا یک رنگ اس
روی اونای دگه
همه از زردی رخسارۀ ما گلرنگ اس
خون ما میره به یک جوی و ازاو نا یک جوی
راست میگفت شریف:ا
بین خانا و فقیرا جنگ اس
***
قامت شیر
از سر کوه بلن گشت
او به خورشید که مغرور و بزرگ
سون او میخندید
خیره شد!ا
خشم در چهرۀ او میجوشید
به صدا گفت:ا
شریف!ا
کوهها گفت:ا
شریف . . . شریف .. .. شریف
وازان سوی صدایی برخاست:ا
شير!ا
کوهها گفت که:ا
شیر... شیر....شیر!ا
ازسروده های سال
١٣۵١
*********** |