کابل ناتهـ، Kabulnath
|
رفعت حسینی
افرای تنها در دشتِ خاکستر
تقدیم به داکتر اکرم عثمان
سپیده دم در آن ادبار بی برگی طلوع باغ تنها بود و در شب های مهتابی عبور نور از لای درختان نیز، تنها بود و در روزانِ پاییزی رخِ خورشید تنها بود و آوایی که از سوی چنارستان می آمد و رنگِ نازنین چشم او را داشت با خود نیز تنها بود! «»«»
زمستان تا به کنه خویش تنها بود و در هذیان بیداری غریو باد تنها بود و افرایی به روی دشت خاکستر ـ در آن باغِ گرفته دل ـ گرفته دل و تنها بود فضای صاف عرفان نیز تنها بود و بوی شبدر و نرگس ـ به سانِ اشک ـ تنها بود و دست او ـ که چون یخ بود و می لرزید ـ تنها بود و انگشتش ـ چو شاخِ تاک ـ تنها بود و چشمانش ـ چو بی امت پیمبر ـ یکهء جاوید و تنها بود فلق تنها شفق تنها و خوابِ رنگ تنها بود و معبد ها و مسجد ها و ذکر عابدان تنهای تنها بود. «»«»«»
قلم تنها سخن تنها و شعر سبز بٌد تنها
خموشی بود تنها هایهو تنها.
زبان کودکان تنها و خواب طفل در گهواره بُد تنها
و در جنگل صدای مرغکان تنها و جای پای آهو ـ جا به جا ـ تنها
ـ به روی دشت ـ و صیاد دغل در مکر خود تنها. «»«»«»
و گورستان ـ تمامش خاطراتِ مرده ـ بُد تنها و کوهستانِ شهرِ بی خدا تنها !
برلین، جنوری نودونه م.
************** |
سال اول شمارهً شانزده نومبر 2005