|
در ميان دو انفجار
پرتو نادری
به کوچه می برايم به کوچهء بن بست فرياد می زنم و مشت بر ديوار می کوبم کوچه تاريک است و چراغ ها در صدف دلتنگی خود پوسيده اند چراغ ها زبان الکنی دارند چراغ ها شعر سپيد روشنايي از ياد برده اند چراغ ها مرده اند و زنده گی در فاصلهء کوتاهی در ميان دو انفجار دود و خاکستر شده است می دانم می دانم اين پيراهن شرمساری کيست که اين سان چرکين و و پاره پاره روی ريسمان خميدهء تاريخ تاب می خورد در روزگازی که ماه عمامهء سپيدش را بر فرق سياه شب می گذارد و شب در وزن روشنايي منظومه می سرايد ديگرنمی توان به آفتاب اعتماد کرد که کاغذين نيست
تکدرخت
چنان تکدرخت پير که ريشه هاش دراعماثق کور زمين می خشکد من ريشه هام درخالی سياه روزگاری پوسيده ا ست که عشق را چنان جانيي درچار راه عبرت سر بريده است چنان تکدرخت پير ديرگاهيست پنجه در پنجهء بار های خزانی افگنده ام و شيون شبانهء شلاق سکوت هلوت هميشه ء مرا برگ برگ روی خاک ريخته است در اين گريوهء تاريک دلتنگم دراين گريوهء تاريک کاروان روزهای حسرت خورشيد اند دراين گريوهء تاريک آفتاب خر گوشی زخم خورده ييست که خونش درآن سوی تپه های کسوف خطی به سوی مرگ کشيده است چنان تکدرحت پير بی آن که در اعماق زنده گی ريشه يي داشته باشم در خالی سياه روزگاری پوسيده ام که بامدادش در کمين آفتاب نشسته است چنان تکدرخت پير ار شقوط خويش هراسانم چشم انتظار الههء بارانم
در يک بامداد رنگين
بوسيدمش تمام اندامش لرزيد چنان شاخهء پرشگوفهء بادام در باد چون ماه چون ستاره که می لرزد در آب
بو سيدمش تمام اندامش لرزيد گونه هايش رنگ ديگر يافتند نگاهايش رنگ ديگر يافتند و آفتاب ار گريبان مهربانی او طلوع کرد و هزار و يک شب انتظار پايان يافت و من دريک بامداد رنگين با حقيقت عشق همخوابه می شدم
|
سال اول شمارهً نهم جولای/ اگست 2005