پرتو نادری
|
به آبروی شعر معاصر فارسی دری احمد شاملو به مناسبت هفتاد ساله گی اش
پرتو نادری
آن سوی موجهای بنقش من کوله بار سنگينم را در راهکوره های حادثه بر دوش می کشم و از سرزمين بزرگی می آيم که آفتاب سکهء مروج هر کوچهء آن است و مشعل آزادی بر برجهای بلند آن سبز است و سپيداران باغهايش ستاره گان عشق را دست می افشانند
من از سرزمين بزرگی می آيم و در اين ديار غريبم زبان من غريب است من زبان تفنگ را نمی فهمم و واژه گان سرخ گلوله ها و رديف دود و خون و انفجار در اوزان شعر من نمی گنجند اوزان شعر من با هجا های آهنين توپ و تانک و تفنگ تقطيع نمی شوند اوزان شعر من با سبکی روح من رابطه دارند
اوزان شعر من در رشد يک گل در گلدان دررقص يک شاخه در باغ در ترانهء يک کودک در مکتب در خندهء يک ستاره در آسمان نفس ميکشند
اوزان شعر من با روشنی چراغ در شب سرود چشمه در کوه نجوای پرنده در جنگل رقص نيلوفر درآب پيوند دارند
من از سرزمين بزرگی می آيم که روزنامه هايش را با مرکب آفتاب می نويسند و در شبانه ترين اعصار تاريخ می شود از آن چراغی افروخت و ذهن باغچه را روشن کرد و به تما شای گل های حقيقت رفت
من از سر زمين بزرگی می آيم و در اين جا در اين ديار غريب روزنامه ها سرزمين بلا منازع دروغ اند و من دلم برای يک شبنامه تنگ شده است و من ديريست سيمای بزرگ حقيقت را درآيينه های کوچک آن نديده ام و من ديريست می بينم مردم از غرفه های رنگ رنگ روزنامه ها بسته بسته دروغ می خرند و با دروغ مباحثه می کنند و از دروغ مغلوب می شوند و من ديريست می بينم انبوه شاعران با کشتی های کاغذين شعر های شان بر شط گل آلود روزنامه ها شنا می کنند و من ديريست تا چشم می گشايم پاسداران بی وزن شعر سپيد را می بينم ايستاده بر برجهای خاکستری رنگين نامه های بدنام و گرمای تمام تابستان حسادت را با کلاهخود عاريتی خود پيمانه می کنند و به روی هرچه غزل و ترانه است خنجر می کشند و بر گلدستهء بلند مثنوی سنگ می اندازند و با نماز بی طهارت طهارت هميشه گی نماز را زايل می سازند و من ديريست می بينم آن که روزگاری حنجرهء کبودش از اهتزاز رشته های شب آگنده بود امروز زنگی صدايش را در زمزم مقدس آفتاب رها کرده ا ست و ستاره گان - دختران نو باوهء آسمان – چشمهاي شان را با سرمهء غروب روشن کرده اند و کس نمی داند که آفتاب در کجاست ؟ مثل آن ا ست که آن زورق زرين در فراسوی موجهای بنفش بر صخرهء عظيم سياهی در هم شکسته است و سايه ها تابوت نامش را رو به سوی ساحل شکسته ء جنوب
بر دوش می کشند
شب ذهن بستهء پنچره ها با عبور لطيف روشنی بيگانه است و دختران شرمگين فانوس از پشت هفت پردهء تاريکی قامت بلند باد را تما شما می کنند و دختران شرمگين فانوس چادر حيای هميشه گی خود را در چشمه سار قير شست وشو می دهند و کودکان تبسم را با ابريشم تافتهء گيسوان شان حلق آويز کرده اند
می روم می روم می روم و از دور دستترين چشمه که از دوردستترين کوه می آيد در دوردستترين لحظه های آزادی مشت آبی به صورت خود می زنم و ترانه های غمگينم را بر بال کبوتران سپيد می بندم و بادبان آغوشم را آن قدر در مسير باد های کوه می گشايم تا ذرات مترسب اين تمدن وحشی از شريان های نازک انديشه هايم دور گردد
اين جا تمام پرنده گان می دانند پاييز با شلاق زرد تعصب سرود سبز شگفتن را بر زبان رويش گياه و سبزه و درخت خاموش کرده است و شير زنده گی درتفکر سپيد پستان لحظه های سبز مسموم می شود اين جا تمام پرنده گان می دانند بانوی بلند قامت بهار در کوچه بازار های زرد جنگل پيراهن سبز خويش را به حراج باد های خزان سپرده است باد باد باد وقتی اين اسب های وحشی لگام گسيخته و آشفته يال در دره های سبز زنده گی شيهه می کشند آيينه های ذهن پريشانم از اضطراب شاخه های سبز لبريز می شود آيينه های ذهن پريشانم مفهوم سخت سنگ را تصوير می کنند ميروم می روم می روم و زنده گيم را اين حجم سياه اتاق کرايي ام را با خويش می برم و مي دانم در تمام شهر هيچ کس به هيچ کس نخواهد گفت : جايش سبز می روم می روم می روم و زورق گام هايم را بر اوقيانوس سبز دشت ها جاری می سازم و دستانم را به شاخه های بلند باغ می بخشم تا با نيايش شبانهء درخت آسمان را در آغوش گيرم و از زبان تنها ترين گل باعشق سخن خواهم گفت و آب را به تماشای دشت خواهم برد و کبوتران صدايم را بر بام کبوتر خانهء خورشيد پرواز خواهم داد و با گلوی سرخ شقايق به نام هر چه شهيد است به نام هرچه ايمان است سرودی خواهم خواند و برای تسخير کوه و دشت و دره و دريا اسب های سپيد خاطره را زين خواهم زد
من صدای خندهء ظلمت را از خنجرهء زخمی کوچه های کور می شنوم بدبختی را می شناسم و تنهايي را تنفس می کنم بدبختی در رگ های من جاريست بدبختی همزاد جاودانه ء من است بدبختی کفش های مرا می پوشد و با پا های من راه می رود بدبختی با من شطرنج می زند و هيچگاهی نشده است که برايش گفته باشم : " کشت " بدبختی در خانه ء من است بدبختیی با يگانه کودک من بازی می کند و نان او را می دزدد بد بختی چشمهايش را به من هديه کرده است و من جهان را با چشم های کور او می بينم بدبختی شعر هايش را ازحنجرهء من می خواند و در پايان شعر هايش می نويسد : پرتو نادری
دل من برای آفتاب تنگ شده است اگر او را ديديد بگوييد روزی به خانهء من بيايد با چهرهء غازه کرده ازنور تا پيش گامهايش گوسفند سياه انتظار خود را ذبح نمايم من ديگراز خير اين گلهای سايه يي گذشته ام چقدر به روی سينه ء ديوار ظلمت مشت بکوبم چقدر افقها آيينه های شان را از خون دستان من جيوه بريزند دل من برآفتاب تنگ شده است و من ديريست قاموس لحظه های زنده گي را ورق می زنم و می بينم واژه ها شناسنامهء جديدی دارند و در سر زمين تعابير تازه و مفاهيم غريب اجازهء سکونت يافته اند مثلاً: -سيب سرخ انجماد سلول های سرخ خون است- آفتاب رستمی ست در چاه – که در هجوم خنده های مضحک شغاد مرگ از هوش رفته است زنده گی - تفاله ء مشميز کننده ييست که از دهان مرگ فرو می ريزد دمو کراسی در شاژر تفنگ می پوسد وآن قدر بزرگ است که با وسعت پرواز يک مرمی اندازه می شود خوشبحتی - قفليست آويخته بر دروازه های شهر جادو- که کليد آن در تک ژرفترين چاه دنائت انسان را به زبونی بزرگ فرا می خواند
دل من برای آفتاب تنگ شده است دل من برای آفتاب تنگ شده است من به سر زمين بزرگ خويش بر می گردم من به سر زمين بزرگ خويش بر می گردم من به سر زمين بزرگ خويش بر می گردم
شهر کابل June-1993
|
---|
سال اول شماره پنجم ماه می 2005