کابل ناتهـ، Kabulnath
|
چشمان قشنگ آسمان مره كشت گيسوي بلند آن چناني مره كشت يك لحظه بيا به ساية باغ انار پيراهن مسك ارغواني مره كشت
در گلشن دل هميشه باور گل كرد با دهكدهام درخت صدبر گل كرد بر دامن صحرا و بيابان بنگر امسال دوباره گل دختر گل كرد
گلبخت دوباره دست و دل باز شده در بردن دل ببين چه طناز شده با يك چمدان پر از تبسم امشب همپاية دختران شيراز شده
اين دهكده باز مزرع گندم شد اين كوچه پر از هلهلة مردم شد با كوچ غمانگيز ثريا امشب يك دكمة ز پيراهن دنيا گم شد
از عشق رخ فريده بيمار شدم آوارة هر كوچه و بازار شدم يك شب گذرم فتاد در كوچة او در حلقة گيسويش گرفتار شدم
دل با هوس و هواي دنيا گم شد بازيچة هر قبيله و مردم شد اين متهم رديف دوم آخر افسانهاي در محلة بيگم شد
امشب دل من به ياد جانان كوچيد در شهر پر از نگار پغمان كوچيد همراه تمام كوچيان صحرا در وقت سحر به عشق گلجان كوچيد
اين دختر پاك و ساده عاشق شده بود با خنده و نامه و همين حد و حدود يعني به كدام جرم مجازات شده است يك عاشق ساده بود مجرم كه نبود
اين قول و قرار ما به يك سال كشيد ديدم كه به استخاره و فال كشيد آخر به ميان مردم آبادي كار من و گل نسأ به جنجال كشيد
نه متهمي به چارسوي قرچك بود ديدم كه به دست يكديگر ولچك بود وقتي همه را به مينيبوس بار زدند ديدم همه افغاني بيمدرك بود
اين خاك غريب اگر به من زر گردد كي بهتر از آن بهار لوگر گردد نشرية عصر گفته با خط درشت بايد كه مهاجران دگر برگردد
دمي كه آمدم با ردپايت دلم را هديه ميكردم برايت خجالت ميكشيدم تا بگويم مرا كشتي به دندان طلايت
همان روزي كه دلبر روزه دارد به دست خود سبو و كوزه دارد لب جو ميرود همراه مهتاب به گردن طوقي از فيروزه دارد
دلم آوارة ايران زمين است غريب و بيكس و زار و حزين است ميان اين همه دشت و بيابان شبيه مردم چادرنشين است
به پايم ناگهان يك دشت گل ريخت كجايي ـ گفت خندان ـ يار بيريخت ببين با يك مزاق كوچك او دلم مانند ارگ بم فرو ريخت ********
|
سال اول شمارهً دوازده سپتمبر 2005