حمیرا نگهت دستگیرزاده

 

 

 

 

 

 

سوگ سرود

 

 

 

 

 

آسودگی ترا دریافت

بیخوابی هایت را

         بر ما ببخش

آن لب را به خاک سپردیم

                                   ما کودکان

که بار بار

         ما را

              بوسیده بود

آسودگی ترا در یافت

خواب های آشفته ات را

                     بر ما ببخش

آن پنج پنجه

پنج بنای مهربانی را

به خاک سپردیم

ما کودکان

جسم ؟

نه کجا جسم  است مادر

سرزمینیست  از جنس عشق

من در آنجا روییدم

و صدا در من جوانه زد

آن گونه

که آموختم

تا نور را و هستی را

         فریاد بزنم

آن دو دست را

مثنوی روشن نوازش را

به خاک سپردیم

                               ما کودکان

کز زمین ترس

تا بلندای اعتماد

         بلند مان میکرد.

آ سودگی ترادریافت

بر ما

      شب زنده داری هایت را

                            ببخش

 

بوی شیر را

چگونه با حس امنیت می آمیختی

که پناه مان می شد گریبانت؟

آن چشم های بلوطی ِخوشرنگ را

 

با فرشتگان ساکن در آن

و دختران نشاط در عسلی ترین فصل آن

 

به خاک سپردیم

ما فرزندان

پس

با اشک و شیون

روی سیاهی خاکت ایستادیم

و مشت برروی کوفتیم

 مادر!

باز خوابت را آشفتیم؟

 

 

سوگ سرود

 

 

شب مرا در پرده های قصه خواند

قصه پایم را به کوی غم کشاند

دستهای نور در شب لانه بست

خانه کرد اندوه در جانم نشست

وای من فرزند تنهایی شدم

همصدای بی هم آوایی شدم

صبح ازذات کدورت زاده شد

مرگ تنها رهرو این جاده شد

مادرم بر صبح چشمی باز کرد

دیده بربست و سفر آغاز کرد

پوشش تن را رها کرد و گذشت

از بساط بی بساط سر گذشت

دستهایش از نوازش باز ماند

دیده اش از هُرم خواهش باز ماند

نه شتابی از پی دیدار ها

در نگاهش، از پی پندار ها

دیده اش را خالی از دیدار کرد

پشت بر ما روی بر دیوار کرد

رفت تا خورشید را مادر شود

خاک را در بر کشد، تا زر شود

2

در غروبت روز ما بیگاه شد

روز در خود تاب خورد و چاه شد

ما فرو رفتیم با دلو صدا

با صدای سوگوار بی نوا

ریشه ی فریاد ما در نیستان

در سکوت ریشه میکرد آشیان

ما شکست موج وار و پر صدا

بی تویی، درگریه دارد موج ها

آه مادر، خانه را شب ساختی

بی حضورت، تاب را تب ساختی

ای حضورت جاری شعر و سرود

بی تویی در خوا ب های ما نبود

زندگی در چشم هایت می شگفت

دیده چون بستی بگو هستی چه گفت؟

گفت :از تو" چشم یاری داشتم

خود غلط بود آنچه من پنداشتم"

یار من بودی دریغا، میروی؟

همرکاب این رقیبم می شوی؟

مرگ را با تو چه پیوند و قرار

ای مرا آیینه دار آیینه دار!

گفت هستی از زبان ما ترا؟

کای نماد روشن هستی کجا؟

 

ای دریغا تو پری و مرگ دیو

تندر سوگ توام من،پر غریو

 

وای مادر، سر به صحرا می نهم

سنگ بر سر میزنم  تا وا رهم

 

تا بترکد سنگ تا سینا شود

جلوه گاه گفتگوی ما شود

 

من خدا را در صدایت یافتم

لابلای حرفهایت یافتم

تو چراغ راه و من رفتن شدم

با تو رفتم آنقدر تا من شدم

شوق رفتن در تن من زنده بود

مرگ اما آن چراغم را ربود

3

بوسه  ها بر گونه ام آید فرو

با صدای گریه ها با های و هو

می تند دور تن من دستها

کودکانم اشک ریزان همسرا

اشک های کودکانم جوشنم

عشقها شان میتند دور تنم

 

کودک من! وای بی مادر شدم

تاج من افتاد و بی افسر شدم

4

شب رسید و ختم قرآن و دعا

رفت مادر، نیست مادر ای خدا

کفش ها دهلیز را پر می کنند

واژه ها سیر تواتر می کنند

گوش هایم از صدا پر می شوند

من نمیدانم چرا پر می شوند

مادرم را گور سردی برده است

یک صدای گفت: مادر مرده است

می زنم فریاد بیدارم کنید

رفته ام از هوش، هشیارم کنید

 

*********

بالا

دروازهً کابل

سال اول            شمارهً ٢٣         فبروری 2006