کابل ناتهـ، Kabulnath
|
پروین پژواک
... و آنگاه خورشید سرد شد، و ستاره ها بر زمین فرو ریختند حفر های عمیق را به وجود آوردند حفرهای عمیقی که صدای دردناک تهی بودن از آنها برمیخاست
و حال؟ اینجا تاریکیست اینجا برگهای آرزو برباد رفته اند اینجا چه بس استعدادها که ناشاد رفته اند اینجا پرنده ها را سربریده خورده اند اینجا کتاب ها را برای گرمی اتاق سوزانده اند اینجا نهال ها را برای کوبیدن اطفال از بیخ در آورده اند اینجا مفکوره ها از ترس نجسته اند اینجا ترس جانشین همه چیزها شده است اینجا از مرگ خورشید هیچکس به ظاهر نگریسته است همه چیز در باطن همه در خفا همه در چهار دیوار تن آه بین پوست ها میشگافند دلها میکفند از درون ما چه خواهد ریخت جز سیاهی و کینه و اشک ما هیچ هستیم ما مرده های نگذاشته شده در گور هستیم ما اسیر زنده گی هستیم زنده گی آه درکش تلخ است اما زنده گی دیگر نیست تنها خون... خون! دیگر گلها بر دشت ها خشکیده اند خون ها دلمه بسته اند دیگر کسی به مهتاب نمینگرد همه سر به روکش برده اند دیگر در سرک ها در شب های زیبا کسی نیست همه در خانه ها را وقت بسته اند چراغ ها خاموش و در هیچ جا خنده نیست همه گوش به غرش تانک ها داده اند در هوا گلوله ها به جای ستاره ها میدرخشند و توپ ها به جای پرنده ها میخوانند اینجا با فیر هر گلوله فریادی در گلو خفه میشود چه درد ناک است فریاد آخرین شکستن امید و زحمت و تلاش و آنگاه لاشهء بی فایده شدن حتی بی فایده تر از ریزهء ریگ عمق زمین برگشته است مرده ها دیگر در زمین نمیگنجند همه بر روی زمین میبوسند و تعفن... حال در کوچه های گل بوی ادار حکمروایی میکند حال بر دلهای شاد نسیم غم میوزد حال برخندهء گل ابر سیاه سیایه میندازد حال انسان ها اشرف مخلوقات با عجله به هر راه میدوند نور چشم گرگان بیابان را مشعل راه میدانند سراب را آب بقا میدانند گناه را ثواب خدا می دانند هر حیله گگر خرقه پوش را نجات دهنده از غم ها میدانند ریختن خون را یگانه راه حل مشکل ها میدانند آه که این غریقان جنون کی خیرو شر را از هم جدا میتوانند آنها چون ستاره های بی نور و رمه های بی چوپان با علف های هرزه بی باغبان در تاریکی می جنگند و همه منتظر اند منتظر یک فریاد کیست آنکه اول فریاد بکشد زیرا این زبان بسته ها به فریادی همه فریاد میشوند به قطره آبی همه سیلاب میشوند آنگاه چه خواهد شد؟ معلوم نیست یا زمین درهم خواهد ریخت ویا روزی بازهم آفتاب برخواهد خیست
ما از چهار راهی ها از شک ها و تردیدها خسته شده ایم ما از گریه اطفال از خون و جنگ خسته شده ایم
ما خشکیده ایم ما پوسیده ایم ما بدون جوانی پیر گشته ایم ما زنده گی را به خاطر از دست ندادنش آسانتر از خوردن آب از دست داده ایم
ای انسان ها! ای آنانی که افکار شما را موش ها جویده اند ای آنانی که خون شما را غم ها مکیده اند ای آنانی که در جوانی چون رمهء گوسفندان به مسلخ میرویید ای آنانی که از درخت آرزو برگی هم نجیده اید آیا هرگز شما از این بالای دریا ظلمت بلی به سوی نور نخواهید ساخت؟ ای زندانی های جهان نفس آیا هرگز به سوی نور نخواهید شتافت؟
١٦ عقرب١٣٦١
************** |
سال اول شمارهً شانزده نومبر 2005