کابل ناتهـ، Kabulnath
|
بشنو از نَی
به استقبال مثنوی جاویدانهء خداوندگاربلخ، حضرت مولانا جلال الدین محمد بلخی!
از داکتر اسدالله حبیب
«بشنو از نَی چون حکایت می کند و زجدایی ها شکایت می کند»
من نَیم نالان شده در دشتِ کر در جهانِ ناله های بی اثر
کوهسارانم نیستان منست نای گشتم، ناله ها جان منست
من ز میهن دور اشکم ناله ام سوز و دردم، آتش جوَاله ام
تا جدا از آن نیستان گشته ام روز ها با چشم گریان گشته ام
آن نیستان خون و خاکستر شدست استخوان و لاشه را بستر شدست
من جدا از آن نیستان کیستم؟ همچو نی با شور و شیون زیستم
می روم وادی به وادی سوگوار ترجمان درد دوری از دیار
تاکه آتش در نیستان او فتاد نای در هر بزم نالان او فتاد
یک جهان آواره و درهای بند حق انسان گفتن و بانگ بلند
نَی ز خون و درد دارد رازها زیر این بام بلند آوازها
نَی ز راه دور دارد قصّه ها ز آتشِ اندر نیستان غصّه ها
این نَی از هر صخره دارد آب و رنگ ناله دارد با گلوی سرد سنگ
بانگ نَی از آسمـــــایی سرکشید همچو باد از تیغ کوهستان وزید
می رود منزل به منزل اشکبار ناله برلب در عزای کوهسار
کوه مرد و سنگ مرد و آب مرد آرزو در قلب کوهستان فســـــرد
روزها رخساره با خون تر نمود واژه های توپ را از بر نمـــود
در زمینش تخم اشک افشانده شد اختران از آسمانش رانده شد
شامگاهش شعله زار ناله هاست گرنیستان نیست کوهستان کجاست
برلبان نی که هر جا نام اوست ناله خیز از صد نیستان شام اوست
در همه غربتسرا بانگ نَی است بانگ نَی را کاروانها از پی است
این نی اندر محفل هر مرد و زن شور انگیزد وطن گوید وطن !
از دفتر شعر « آتش در نارنجزار»
|
سال اول شمارهً دوازده سپتمبر 2005