اگر دوره ی زندگی بدوی انسان ها را نادیده بگیریم میرسیم به دورانیکه می
شود نام اش را زندگی اشتراکی گذاشت که این خود آغازی است برای حیات
اجتماعی. از همین جا است که بشر با کمک و مساعدت همدیگر ادوار تاریخی را هر
چند تا پیدایش رنسانس به کندی سپری نموده است ولی در عهد رنسانس که احیای
تجدید حیات ٬ دوره بازگشت ٬ ساخت و ساز از ادبیات و صنایع تا علوم طبیعی
البته اعتبارازپایان قرن پانزده و آغازین قرن شانزده رونق گرفت حتا همپا با
این مولفه های یاد شده ظهورهنر و هنرآفرینانیکه شاهکارهایی خلق کردند و با
این شگقتی ها به قاره ها رنگ و روی دیگری دادند که به تأسی از این رویداد
ها از یک سو ذهن بشر رشد یافته و از جانب دیگر باعث تکامل روز افزون شعور
شان گردید که در نتیجه سیر تدریجی پیشرفت در زمینه های گونه گون مساعد شد و
تمدن هم با کشفیات ٬ اختراعات و دستاورد های علمی تخنیکی و کیهانی روز تا
روز خودش را نمایان ساخت و امروز همین اعجوبه ها است که ما را در حیرت فرو
برده است. حالا اگر همین تمدن چشمگیر و شگفت آور بنابر یک سؤتفاهم ٬ اشتباه
٬ ندانم کاری ها ٬ عقده های فروخفته از دین و مذهب ٬ ستیزه جویی های دو
کشور میان قاره یی ... وسیله شود که روزی بخشی از این جهان هستی نیست و
نابود گردد ( که امیدواریم هرگز اتفاق نیفتد ) آیا بیگانه ها یا آیندگان
اگر نگاهی دلسوزانه به این سیاره ی ویران شده بیندازند خواهند پرسید چرا
انسان های دارای شعور و عقل با این همه پیشرفت ٬ بلای سترگی را بر سر شان
فرود آوردند و کار شان به این جا کشید یا به اشتباه و غلط کاری انسان های
ویرانگر پی خواهند برد وفهمید که مشکل در ساختار مغز شان بوده است.
از آنجایی که همه میدانیم سمت راست مغز سر انسان پیوسته داده هایش منفی
بوده است و به ویژه انسانهای عقده یی ٬ متعصب و ستیزه خو را به سمت و سویی
رهنمایی می نماید که عاقبت اش خیلی وخیم است. از اثر همین کمبود های روانی
و اجتماعی که از آن ها یاد کردیم به احتمال قوی این افراد دست به عملکرد
هایی ناگوار بزنند و یا خواهند زد که باعث نابودی خود و بخش بزرگی از جوامع
بشری میشود و اگر این قسمت منفی گرا را که به نام مغز خزنده سان انسان نام
گذاشته اند ٬ بشر بتواند از اثر اندوخته های وسیع و با کارگیری از دانش و
خرد به سمت راست غلبه حاصل و نگذارند که دیگر به رشد اش ادامه بدهد جلو این
معضله گرفته خواهد شد ٬ چون حالا تشخیص داده اند سه انگیزه در وجود انسان
باعث عدم پیشرفت بشر میگردد:
اولی را در قوم و قبیله گرایی یافته اند و میدانند که نفرت و خشونت ناشی از
قوم پرستی و قبیله گرایی باعث شده است تا انسانها هیچ گاهی نفهمند اعضای یک
پیکر هستند چون از قبل تعصب را در ذهن و ضمیر خویش پرورده اند و این دست
پرورده که به سان موریانه یی در تار و پود یک عده ریشه دوانیده است بسیار
مشکل خواهد بود که دوباره مداوا شود. دومی که ریشه در اولی دارد همانا
کوتاه فکری است و این کوتاه نظری حتا بخش کثیری از قشر چیز فهم جامعه را
احتوا میکند. این ها در برابر متعصبین به عوض اینکه راه بیرون رفت از مشکل
را دریابند سد قرار گرفته از راه خشونت بر متعصبین حمله ور شده کاسه و کوزه
را بر فرق شان می کوبند در حالیکه نیاز است این قشر آگاه باید عاقلانه و
دلسوزانه عمل نمایند. و سومی ها که نه به این طرف و نه به آن طرف تعلق
دارند و بیشترین افراد جامعه را تشکیل میدهند می شود آنها را از خود راضی
ها نامید. صرف نظر از عده یی قلیل ٬ دیگران البته بی خبر از اوضاع و احوال
٬ خود به جایگاه قضاوت می نشینند و با ملامت نمودن از این و آن جامعه را به
سوی نابودی سوق میدهند. ایکاش این گروه اکثریت ٬ با دیده ی بصیرت و همراه
با منطق عمل می کردند تا آن دوی دیگر خود خواسته یا ناخواسته مجبور به
اطاعت از واقعیت های عینی جامعه می شدند.
به هر حال تاریخ گواه و شاهد بر این است که نسل های پسین در برابر این
ناهنجاری ها ساکت نخواهند ماند و خواهی نخواهی جلو این نابسامانی ها را از
روی اجبار و یا با عشق و محبت و خلوص نیت خواهند گرفت ولی پرسش این جاست که
این لکه ننگ را که بر پیشانی نسل های کنونی نشسته است هرگز نمی توان پاک
کرد.
|