روحم درگیر اسطوره های شرقی ست
انگار
در جنگلی
سایه های پایدار می آفریند
و صداهای ثابت
وقتی صدایت جان داشته باشد نمی ترسد
از گم شدن
از مردن در انزوا
از پنهان کردن تکه های تن یک زن
حتا اگر
هیچکس نفس نکشد
تو
نفس خواهی کشید
با اسطوره های شرقی ذهنت
حتا اگر
هیچ راهی به مقصد نرسد
تو خواهی رسید
به پاره های فکر دفن شده در قبر یک زن
حتا اگر هیچ کسی نشنود
تو خواهی شنید
فریاد های را که از انگشتان من جوانه زدند
تو دوباره رنگ میگیری
در تنهایی
در تاریکی
و راه میروی
روی تکه های تن زنی که منم پا میگذاری
و دوباره
با فریادِ در سکوت جار میزنی
آیا روزی
"قلمرو خدا پایان خواهد یافت؟"