مچالهام در خود به کنج دنج این زندان
غمگين و خاموشم شبيه «نقطه»ی پایان
در من زنان بیشماری خودکشی کردند
گشتهست گورستانِ در آرایشم پنهان
میخ است چشمانم، مرا کوبیده بر دیوار
تیغ است خونم میدود سرتاسرم، برّان...
مثل جنينی میخورد جان مرا عمريست -
بغضی كه مانده يادگارِ حضرت جانان
در كهكشانها لاكت مرغوب الماس و
مهتاب مانده بين آن از دار آويزان
برگی كه بيدش میدهد برباد میرقصد
با بیخيالی در ميان آتش و توفان
آیینه میگرید، گمانم باز تب دارد
لب میگشاید روبهرویم باز از هذیان:
«ای روح سرگردان، سرگردان، سرگردان»
خود را بغل كن، جمع کن چون «نقطه»ی پایان.
مهتاب ساحل |