زن هستم و
درین روزگار بی فردایی
اسپ بیداری
بر شانه های خواب آلودم،
سم میکوبد
تا بسترم
گور کوچک امیدهایم نشود
چراغ عشق،
سوسو می زند
تا آفتابی برایم بسازم
برای آسمان باورم
تا مرگ را باور نکنم
مرگ امید را
که بی صدا بر پیکر خاطره هایم
اشک بریزد
تا در کنار گور نامرئي
زانوی سردم را بر دوش نکشم
تا ستاره نیمه روشن عمرم
در بی غوغایی دلم
آهسته نمیرد
نعش خورشیدی را
بر دوش می کشم
نعش آرزو های من است
در من مسیحی ست
که حرف آخر زندگی را میزند :
در ته دیوار ها ماندن
و صدای پیروزی زنجیر ها را شنیدن
مرگی ست
که هیچ مسیحی
به آن نفس نخواهد داد ....!
" نه " میگویم
تا این مرگ را نپذیرفته باشم
زن هستم
و
درین روزگار بی فردایی
فردا را فریاد میزنم ...
(ح.کوهستانی)
. |