کابل ناتهـ، Kabulnath



 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 

 

 
 

   

زیرنظر نصیر مهرین

    

 
یکی از مقالات قاری عبدالله خان
برگرفته از کلیات قاری

 

Ähnliches Foto 





شیخ


بشمع انجمن خاکستر پروانه‌ میگوید
که‌ انجام محبت رشک آغاز است می‌دانم
خان آرزو: لفظ «میدانم» محض برای ردیف است با آنکه‌ حاصل بیت بس نزدیک است بمعنی بیت معز فطرت:
شب از پروانه‌ شرح انتهای شوق پرسیدم
کف خاکستری افشاند در دامان فانوسی
صهبائی: «میدانم» محض برای ردیف نیست دخل در معنی هم دارد چه‌ مقصود آن است که‌ آنچه‌ من میدانم این است که‌ انجام محبت چنین است ... و معنی هردو بیت جداست چه‌ معنی بیت شیخ آنست که‌ محبت انجام ندارد و معنی بیت فطرت آنکه‌ انجام محبت چنین است.
قاری: آنچه‌ صهبائی پنداشته‌ که‌ معنی بیت شیخ آنست که‌ محبت انجام ندارد درست نیست بلکه‌ معنیش آنست که‌ انجام محبت بهتر از آغاز اوست. و «میدانم» حشو محض است.

شیخ

هر سر موی من است، اینکه‌ بمیدان عشق
سینه‌ به‌ نشتر دهد، دشنۀ فولاد را
خان آرزو: در میدان به‌ نشتر کار فرمودن از مخترعات است پس صواب خنجر است بجای نشتر
صهبائی: نشتر آلۀ زخم است در محل فصده‌ و غیر آن هرد و، نظیری کوید:
بهر کس می‌نشینم نشتری در آستین دارد پی آسود نم یک یار بی آزار بایستی
قاری: چون دشنه‌ مرادف خنجر است اصلاح خان بجا نیست و جواب صهبائی هم سست. بهتر بود میگفت نشتر درین بیت بمعنی نیش است و مراد از آن دم دشنه‌ است تا فی الجمله‌ عذری از طرف شیخ می‌شد.

شیخ

گویا خط پیشانیت ای زهره‌ جبین است
بیرون نتوان برد ز ابروی تو چین را
خان آرزو: لفظ زهره‌ جبین در اینجا مناسب نیست بت بدخو موافق است
صهبائی: پای بند باینقدر مناسبات موجب تنگی دائرۀ سخن است مثلا گلعذار و ماهر و هردو در صفات معشوق شائع است و در استعمال آن رعایۀ مشبه‌ به واجب نیست.
قاری: واقف این مضمون را خوب بسته‌:
جوهر و تیغ بهم نسبت ذاتی دارند
نیست ممکن که‌ زابروی تو چین بر خیزد

شیخ

نگذاشت سبکدستی ایام بهاران تا بوی گل از رخنۀ دیوار برآرم
خان آرزو: سخن فهم میداند که‌ سبکدستی در اینجا بیجاست جلد روی میباید گرچه‌ ‌ بستن در سبکدستی تعلق دارد لیکن مدعا آن نیست که‌ ایام بهاران زود رخنۀ دیوار را بست بلکه‌ مراد آنست که‌ آنقدر ایام بهار زود و شتاب رفت که‌ فرصت برآوردن بوی گل را از دیوار نیافتم با آنکه‌ برآوردن بو مسموع نیست برآمدن شهرت دارد.
صهبائی: اگر نگذاشت را بمعنی باقی نگذآشت گویند و بهاران را مفعول آن و بوی را معنی «شاید» گیرند و گل را مفعول برآوردن قرار دهند. قباحتی که‌ معترض گفته‌ بر خیزد و معنی شعر آنکه‌ ایام سبکدستی بکار برده‌ بهار را از میان برد و هیچ ازان باقی نگذاشت تا شاید گل از رخنۀ دیواری برآرم. حاصل که‌ بوی گل ترکیب اضافی نیست.
قاری: «بو» بمعنی «شاید» بدون کاف رابط مستعمل نیست و«یا» در آخر آن زیاده‌ نمیشود مانند این بیت خواجه‌:
ای شهنشاه‌ بلند اختر خدا را همتی بو که‌ بوئی بشنویم از خاک ایوان شما
بنابران بوی گل در مصرع شیخ ترکیب اضافی است و انتقاد خان بجاست.

شیخ

از همت سرمستان بردار حزین خضری
تنها نتو ان رفتن صحرای محبت را
خان آرزو: «خضر برداشتن» عبارت تازه‌ است خضر از عالم زاد نیست که‌ توان برداشت در اینجا همراه‌ گرفتن میباید. اگر گویند نفر برداشتن در محاوره‌ گوئیم همراه‌ برداشتن است نه‌ تنها برداشتن.
صهبائی: برداشتن بمعنی گرفتن است و قید لفظ همراه‌ چندان عذری نیست طاهر نصر آبادی در حال ولی قلی بیگ نوشته‌:_
بنا و معماران را برداشته‌ متوجه‌ آن مقام شد.
ابولفضل در نامه‌ای که‌ از جانب اکبر بادشاه‌ به‌ عبدالله‌ خان والی توران نوشته‌ می‌نگارد: سران آند یار یکی از منسوبان آنسلسله‌ را برداشته‌ نخوت آرا شدند .
بلی اگر میگفت: برداشتن در اشخاص سند میخواهد مناسب تر بود.
قاری: بنا و معماران از قبیل نفرند نه‌ از قبیل خضر و در فقرۀ ابوالفضل برداشتن بمعنی انتخاب کردن و قبول کردن است یعنی یکی از منسوبان آنسلسله‌ را بسرداری قبول کردند. برعلاوه‌ «را» در آخر مصرع دوم علامۀ مفعولی است حال آنکه‌ رفتن فعل لازم است مفعول نمیخواهد و بمعنی «به‌» یا «در» هم نشاید گفت چه‌ غالب آنست که‌ در کلام فصحای عجم باین معنی نیامده‌ است.

شیخ

یا رب این لعل شکر خا همه‌ جا نوشش باد
خون ما بیگنهانی که‌ به‌ پیمانۀ تست
خان آرزو: یای تحتانی در آخر بیگنهان و کاف ما بعد عجب ترکیبی است و افادۀ معنی طرفه‌ میکند.
صهبائی: قاعدۀ کلیه‌ است که‌ وقتی که‌ تنکیر یا صفت مضاف مقصود باشد «یا» بمضاف الیه‌ لاحق کنند و پس از «یا» کا ف بیان واجب است مانند: که‌ روز اجری و فردائی و جزائی هست.
قاری: مضاف نکرده‌ میباشد و بسبب اضافت معرفۀ «یا» نکرۀ مخصوص میشود. پس تنکیر مضاف مقصود باشد یعنی چه‌؟ گذشته‌ ازین «یا» بلفظ بیگنهان لاحق گشته‌ که‌ صفت مضاف الیه‌ است نه ‌خود آن و روز اجری کاف بیان ندارد. آمدیم بر اینکه‌ مصراع اول شیخ نیز چیزی نیست و اگر بجای اسم اشاره‌ حرف ندا و بجای شین غائب تای ضمیر مخاطب بود یا بجای «تست» در مصرع دوم «اوست» میگفت فی الجمله‌ هر دو مصرع با هم ربطی پیدا میکردند اگر چه‌ بیتی نیست که‌ لائق شان حضرت شیخ باشد زیرا لفظ «همه‌ جا» در مصرع اول بیجاست.

شیخ

ثابت نمی‌شود بتو خون شهید عشق خنجر بدست داری و حاشا در آستین
خان آرزو: پیش منصف این مصرع از مصر ع شیخ بهتر است: تیغ برهنه‌ در کف و حاشا در آستین
زیرا مطلق خنجر بدست داشتن دلیل خون ریختن نیست بلکه‌ خنجر و تیغ برهنه‌ دلیل باشد بران.
صهبائی: اگر مطلق خنجر بدست داشتن دلیل خون ریختن نیست، خنجر برهنه‌ هم دلیل نمیتوان شد..... البته‌ خنجر خون آلود دلیل می‌شود و مراد شاعران آن است که‌ معشوق شهید عشق را کشته‌ و خنجر از کف نینداخته‌ و این دلیل است بر قاتل بودنش پس میگوید در جنین حال حاشا و انکار چگونه‌ مفید بود.
قاری: حضرت شیخ چیزی میگوید و مو لا نا آنرا چیز دیگر شرح میکنند. شیخ میگوید در حالی که‌ خنجر در کف و حاشا در آستین داری یعنی منکر از کشتن هستی خون عشق بر تو ثابت نمی‌شود و صهبائی میگوید در چنین حال انکار فائده‌ ندارد: ببین تفا وت ره‌ از کجاست تا بکجا.

شیخ

نسیمی که‌ خیزد زگلگشت کویت دماغ خرد را معطر نماید *
خان آرزو: عجب است که‌ بجای گلزار، گلگشت آورده‌ والا نسیم از گلگشت خیز چه‌ معنی دارد؟
صهبائی: از گلگشت خیزد عبارتست از آنکه‌ بعد از گلگشت خیزد چنانکه‌ از گلگشت می‌آید و از گلگشت بیرون شد یعنی بعد از گلگشت می‌آید و بیرون آمد. صائب
عرق کلک سبکسر مرا پاک کنید که‌ ز گلگشت سر کوی سخن می‌آید
حاصل که‌ از گلگشت خواستن و آمدن یکی است لیکن سند استعمال آن بنظر نرسیده‌ چون شیخ زبان دان است محاوره‌ خواهد بود.
قاری: از گلگشت بر خواستن بمعنی از گلگشت آمدن نیست بر علاوه‌ در معنی گلگشت حرکت کردن و برخاستن است و درین صورت برای برخاسن برخاستن لازم شود و آن محال است بر خلاف آمدن که‌ از جائی بجائی میباشد پس بیت صائب دلیل بر صحت بیت شیخ نمی‌شود.
شیخ

دیدم بباغ لب بلب غنچه‌ داشتی ترسم نهفته‌ بوسه‌ ترا بر دهان دهد
خان آرزو: در صورت لب بلب داشتن بیم از بوسه‌ چیست؟ واگر باشد بیهوده‌ است چه‌ بوسه‌ وقوع یافته‌ و نیز اختلاف زمان«داشتی»و «ترسم» دهد خالی از چیزی نیست.
صهبائی: در بوسه‌ سه‌ چیز معتبر است: لب فراهم آوردن، بازگشادن و صدای بوسه. مراد آنکه‌ من ترا بباغ بدین حال دیده‌ بودم ازین وضع اجتناب کن مبادا این حرکت ازو سرزند.
قاری: لب بلب داشتن اگر برای بوسه‌ گرفتن یا بوسه‌ دادن نباشد برای چه‌ خواهد بود زیرا لب غنچه‌ گوش انسان نیست که‌ برای سر گوشی لب بران داشته‌ باشد **
** جز اینکه‌ لب بلب داشتن را با غنچه‌ در ضمن بو کردن بدانیم و برعلاوه‌ شیخ بیم بوسه‌ گرفتن را از دهان معشوق دارد ( عبدالرسول لبیب)



شیخ

خالی نما قلمرو ایجاد از ستم خط مسلمی بجهان خراب کش
خان آرزو: خط مسلمی چه‌ معنی دارد؟ برات مسلمی بمعنی سند متعارف شعر است چنانکه‌ یکی از اساتذه‌ گوید: کس را نداده‌اند برات مسلمی.
هرچند اردۀ خوبی است لیکن الفاظ نا مأنوس است.
صهبائی: خط مسلمی بمعنی پروانۀ مسلمی است مقابل خط معزولی که‌ بمعنی پروانۀ معزولی است. صائب:
قدم زمیکده‌ بیرون منه‌ که‌ چون خط جام خط مسلمی اندر جهان نمیباشد
و خط مسلمی کشیدن از عالم طغرا کشیدن بمعنی نوشتن آن است.
قاری: خط کشیدن یا خط مسلمی کشیدن بمعنی نوشتن آن وقتی درست بود که‌ صلۀ آن «با» واقع نمی‌شد. مؤلف بهار عجم گوید: خط کشیدن به‌ صلۀ «بر» و«با» و«در» کنایه‌ است از محو و ناپدید کردن. و اگر فرضا ً «با» بمعنی «برای» باشد هم معنی بیت چندان درست نمی‌شود زیرا لفظ خراب در اینجا صفت است از برای جهان و خط مسلمی کشیدن او در صورتیکه‌ متصف بخرابی باشد چه‌ معنی دارد؟

شیخ

خارترم که‌ بارم بردوش باغ و گلخن دهقان بیمروت بیجاد ماند ما را
خان آرزو: اگر چه‌ ابتذال در دیوان حضرت بحدیست که‌ زبان قلم از تعداد آن قاصر است لیکن جناب شیخ درین بیت غریب صنعنتی بکار برده‌ که‌ حاصل دو شعر استاد را در یک بیت مندرج فرموده‌ اول شعر فصیحی هروی:
خار ترم که‌ تازه‌ زباغم بریده‌اند محروم بوستانم و مردود آتشم
دوم شعر ملا فوقی اردستانی:
نه‌ شکوفه‌ای نه‌ برگی نه‌ ثمر نه‌ سایه‌ دارم
همه‌ حیرتم که‌ دهقان بچه‌ کار کشت مارا
با وجود آن لطافت شعر شیخ ظاهر است.
صهبائی: هرچه‌ بآن ا طناب عبارت بوده‌ در ظرف کوچک یک بیت باین حسن و لطافت گنجائش یافت و عجب نیست که‌ عمدا ً برای اظهار قدرت چنین کرده‌ باشد.
قاری: مراد از هر دو یک چیز و عبارت است از بیحاصلی وجود خود که‌ هر یک ازین دو استاد آنرا بطور مخصوصی بیان کرده‌ است بنابران نه‌ در آن اطناب عبارتست و نه‌ در بیت شیخ کوچکی ظرف و حسن لطافت، لیکن میتوان گفت که‌ لفظ خارتر از مصرع فصیحی گرفته‌ شده‌ است با حذف صفت که‌ تازه‌ بریدن آنست از باغ در صورتیکه‌ ذکرش در چنین جا مؤید معنی مقصود میشود و دهقان از مصرع ملا فوقی به‌ غنیمت برده‌ شده‌ با زیادت صفت بیمر وتی، حال آنکه‌ دهقان بیچاره‌ جز کاشتن دخل و قدرتی درد مالیدن گل هم ندارد اگر چه‌ منظور اوست پس خار منفور را که‌ خود روست چگونه‌ میتواند رویاند بنابرین نسبت دمانیدن خار بطرف دهقان اسناد مجازی هم نخواهد بود زیرا در اسناد مجازی فعل بطرف زمان یا مکان یا سبب میشود در صورتیکه‌ دهقان هیچ یک از اینها نیست بلکه‌ فعل متعدی از دمیدن لفظ قلم نخواهد بود ازینجهت ملا فوقی نسبت کشتن بدهقان کرده‌ نه‌ دماندن.

شیخ

رشک ریاض خلد شد دیده‌ ز فیض عارضت یاد قد تو کرده‌ام سرو کنار جوی را
خان آرزو: مصرع دوم بر عکس بسته‌ شده‌ چه‌ مطلب آنست که‌ یاد قد ترا سرو کنار جوی کرده‌ام وجو عبارت از چشم خود داشته‌ و اگر یاد، بدون اضافت خوانیم افادۀ طرفه‌ معنی میکند با وجود ان از مصرع اول وصل معلوم می‌شود و از دوم جدائی و ربط لفظی و معنوی هرد و هم ظاهر است.
صهبائی: ظاهر آنست که‌ سرو بی اضافت است و حرف «را» بمعنی «بر‌» یا «در» یعنی یاد قد ترا در کنارجوی سرو کرده‌ام و از مصرع دوم جدائی معلوم نمیشود چه‌ خطاب دلالت بر حضور معشوق دارد.
قاری: معنی ظاهر را گذاشته‌ بدنبال تاویلات گشتن چندان حسنی ندارد و جواب از انتقاد نمی‌شود گذشته‌ ازین این مصرع باینقدر تاویلات نمی‌ارزد.

شیخ

از جوشش عرق شود افسرده‌ برگ گل رخسارۀ ترا بگلاب احتیاج نیست
خان آرزو: معنی این بیت که‌ مصرع اول مثل است و مصرع دوم مدعا هیچ فهمیده‌ نشد.
صهبائی: جوشش عرق عبارتست از کشیده‌ شدن گلاب از گل و ظاهر است که‌ چون از برگ گل گلاب بکشد آن برگ افسرده‌ شود و گلاب در مصرع دوم عبارت است از عرق چهرۀ معشوق. معنی شعر آنکه‌ رخسارۀ ترا بعرق هیچ احتیاج نیست پس آنرا برمیاور چرا که‌ گل کشیدن گلاب افسرده‌ شود. مباد رخسارۀ تو بی رونق شود. لیکن حق آنست که‌ گلاب باید در مصرع اول و عرق در مصرع دوم میبود و بجای لفظ احتیاج، مناسب بهتر است.
قاری: شاید گلاب حقیقی مراد باشد زیرا رسم است بسروری اهل مجلس بگلاب پاش گلاب میزنند لیکن لفظ جوشش مانع این توجیه‌ است. اما نهی معشوق از عرق رخساره‌اش چنانکه‌ صهبائی پنداشته‌ محل تأمل است چه‌ عرق طبیعی است خودبخود برخساره‌ و سائر اعضا در اثر حرارت و غیره‌ ظاهر می‌شود با آنکه‌ رخساره‌ عرق آلود در نظر شعر احسن دیگری دارد چنانکه‌ فطرت گوید.
روی عرق فشان تو اینچنین مرا تقصیر آفتاب و گناه‌ ستاره‌ چیست
مگر آنکه‌ گویند مشرب شیخ از مشرب سائر شعرا جداست.

شیخ

هر سوز مجلس تو بو در شک هشت خلد هر خوان بسفرۀ تو بود گنج هفتخوان
خان آرزو: گنج هفتخوان مسموع نیست جنگ هفتخوان که‌ مقلوب اوست شهرت دارد هفت گنج پرویز که‌ در کلام استاذه‌ است، نشنیده‌ام که‌ آنرا گنج هفتخوان گفته‌ باشند.
صهبائی: شعر هرچه‌ هست، هست اما گنج هفتخوان بیمعنی نیست چه‌ مراد گنج هفتخوان جامع نعمای هفت تا خوان طعام است یعنی هر خوان بر سفرۀ او آنقدر نعمت دارد که‌ گوئی نعمت هفت خوان در اوست و نظیر این بسیار است مانند گنج گهر و گنج علم و گنج تمیز. جامی گوید:
صفای صفهایش صبح اقبال فضای خانهایش گنج آمال
و متصل نوشتن هفت بلفظ خوان از اغلاط کاتبان بی املاست.
قاری: مقابلۀ هشت خلد مقتضی آنست که‌ هفتخوان همان هفتخوان مشهور باشد که‌ جنگ آن گنج شده‌ است بر علاوه‌ خوان بمعنی سفره‌ نیز مستعمل است بنابرین برای خوان لازم می‌آید. و گنج هفت خوان مانند گنج علم نیست؟

شیخ

نگذاشت بجا دامن من پاکی که‌ نزد چاک
ابن یوسف بیباک ز زندان که‌ جسته‌ است
خان آرزو: یوسف علیه‌السلام دامن کسی را چاک نکرده‌ بلکه‌ زلیخا دامن او را علیه‌ السلام چاک کرده‌ معهذا از چاک کردن دامن چه‌ راده‌ کرده‌؟
صهبائی: مراد از چاک زدن دامنهای پاک، دیوانه‌ ساختن پاک دامنان است در عشق خود؛ چه‌ دامن را هم در دیوانگی چاک میزنند. امیر خسرو گوید:
ای طالبان وصل ز ما دور کز فراق ما چاک سینه‌ایم و شما چاک دامنید
و اسناد چاک زدن بسوی یوسف مجازی است چه‌ سبب است از چاک زدن نه‌ فاعل آن یعنی یوسف تنها زلیخا را دیوانۀ خود ساخته‌ بود یوسف ما از زندان که‌ جسته‌ که‌ هر پاکدامن را دیوانۀ خود ساخته‌ است بر خلاف صاحب محاکمه‌ که‌ بزعم او چاک دامن زلیخاست که‌ بعدها اتفاق افتاده‌ بود، لیکن در اینجا مراد نیست.
قاری: انتقاد خان مبنی است بر قاعدۀ مقررۀ شعرا که‌ شیخ از ان تخلف کرده‌ است یعنی گاهی شعرا اطلاق یوسف و شیرین و غیره‌ بر معشوق خود میکنند و خود را زلیخا و فرهاد مینامند و برخی از احوال مخصوص بیوسف و شیرین را بمعشوق و از زلیخا و فرهاد را مثلاً بخود یا غیر نسبت میکنند. میرزا صائب گوید:
ظاهر شود که‌ خلق چه‌ دارند در بساط در کشوری که‌ یوسف ما را بها کنند
چون میرزا درین بیت ان معشوق بیوسف ما تعبیت کرد، گران بهائی حضرت یوسف را در بازار مصر بمعشوق و تهیدستی خریداران او را از بهای او بخلق نسبت کرد زیرا واقعه‌ چنین بود که‌ از بهای حضرت یوسف جز زلیخا خریداران دیگر عاجز آمدند و مانند این بیت واقف:
داریم یوسفی که‌ به‌ خواب ندیده‌ کس ور دیده‌ برگرفته‌ نقابش ندیده‌ کس
حضرت یوسف را زلیخا بخواب دیده‌ بود، واقف که‌ معشوق را بر حضرت یوسف ترجیح داده‌ آمدنش را بخواب نفی کرده‌ بطور مبالغه‌ گفت: داریم یوسفی که‌ ....... و ضمنا ً محاوره‌ را هم رعایه‌ نمود که‌ میگوید چیزی دارم یا این چیزی یست که‌ کس بخواب ندیده‌. وقتیکه‌ یک چیز عزیز را بوجود نایاب، شخصی داشته‌ باشد چنین میگوید. بنابرین وقتی که‌ شیخ از معشوق بیوسف تعبیر کرد و سخن چاک دامن را بمیان آورد باید دامن او را از دست شیخ یا دیگری چاک میشد یا دست کس بدامنش نمیرسید نه‌ آنکه‌ خودش تمام دامنهای پاک را چاک زند. زیرا اینگونه‌ حرکت منافی است با یوسف بودن خصوص که‌ بصفت بیباک وصفش هم نمود.
و آنچه‌ صهبائی در جواب گفته‌ که‌ مراد از چاک زدن دامنها دیوانه‌ ساختن پاک دامنان است در عشق خو د ؛ چه‌ در دیوانگی دامن را نیز مثل گریبان چاک میزنند، درست نیست بواسطۀ آنکه‌ در جنگ و غیره‌ نیز دامن چاک می‌شود و بیت امیرخسرو هم ازین عالم نیست و اینکه‌ میگوید اسناد چاک بطرف یوسف مجاز است چه‌ ایشان سبب چاک زدنند نه‌ فاعل آن، هم خطاست زیرا بقول خود او یعقوب علیه‌السلام سبب چاک میشوند نه‌ یوسف. شیخ بقرینۀ لفظ ایشان اگر میگفت در اسناد ابقاعی فعل مجاز است، جا داشت زیرا وقوع چاک مجازا بدامن پاک نسبت یافته‌ حال آنکه‌ مفعول حقیقی آن« دامن یوسف» است اگر چه‌ باین توجیه‌ نیز رفع انتقاد نمی‌شود آری اسناد مجازی چنین سبک میخواهد که‌ طالب آملی میگوید:
فتنۀ حسن چو پیراهن یوسف بدرید عشق طرح یعقوب زچاکش برداشت
فاعل حقیقی دریدن، زلیخاست و درین بیت نسبت آن بفتنۀ حسن شده‌ که‌ سبب دریدن است.
گویا شیخ درین بیت مضمون را واژگون نموده‌ است، کاش درین زمینه‌ چنین بیتی میگفت.
میرزا صائب:
چون رود بیرون زباغ آن یوسف گل پیرهن گل بدامن گیرش دست زلیخا میشود
لراقمه
یوسفی را که‌ من خریدارم نرسد دست کس بدامن او‌



شیخ

تشمرده‌ کند درگره‌ غنچه‌ بهارش این مشت زر از لطمۀ احسان که‌ جسته‌ است
خان آرزو: لطمه‌ در لغت تپانچه‌ زدن است پس معلوم نشد که‌ از لطمۀ احسان چه‌ اراده‌ فرموده‌ است.
صهبائی: هر گاه‌ دست بر چیزی زنند آن چیز از صدمۀ دست دور بیفتد زرهم از احسان کریم در دامن سائل میرود پس این حرکت زر را که‌ سبب احسان واقع شد جستن آن از لطمۀ احسان قرار داده‌ درین معنی هیچ اشکال نیست.
قاری: هر وقت چیز از صدمۀ دست زدن دور نمی‌افتد بلکه‌ هر دست زدن صدمه‌ ندارد حقیقه‌ ردیف و قافیه‌ این بیت و بیت سابق با هم مناسبتی ندارد اگر بجای لطمۀ احسان کیسۀ احسان میگفت نقصان این بیت بر طرف می‌شد چه‌ کیسۀ احسان شائع است و ممکن است در اصل کیسه‌ بوده‌ و بتحریف نا سخین لطمه‌ شده‌ باشد.
شیخ
زافغان شکیب نیست دل دردمند را مهر زبان دل نگۀ سرمه‌ سای کیست؟
خان آرزو: نگاه‌ سرمه‌ چه‌ معنی دارد اگر «سا» کنایه‌ آلودگی است چنانکه‌ چشم سرمه‌ سا و مژگان سرمه‌ سا، پس آلودگی نگاه‌ از سرمه‌ ظاهر است و اگر«سا» بمعنی مانند است نیز درست نبود چه‌ نگاه‌ را با سرمه‌ نسبتی نیست.
صهبائی: سرمه‌ سا بمعنی سرمه‌ آلود است و آلودگی نگاه‌ بسرمه‌ مجاز است حاجی محمد اسلم سالم می‌گوید:
سرمه‌ آلودنگاه‌ که‌ بیادم آمد که‌ سرشک شفیقی از مژه‌ام طوسی ریخت
قاری: ظاهرا ً هر دو مصرع شیخ باهم ربطی ندارند چه‌ در مصرع اول اظهار ناشکیبی از فغان است که‌ دلیل بر وجود افغان میشود و در مصرع دوم دلیل مهر بودن زبان دل بواسطۀ نگاه‌ سرمه‌ آلود که‌ موجب عدم افغان است.
شیخ
افسانه‌ کرده‌ است شبم را بکو تهی زلف سیه‌ دل تو پایان نداشته‌ است
خان آرزو: کوتاهی شب عاشق معنی ندارد علی الخصوص مشهور شدن بکوتهی. معهذا زلف را وقتی که‌ سیاه‌ دل مقرر کرد پایان نداشتن برای نمیتوان حمل کرد.
صهبائی: کوتاهی شب عاشق بمقابل زلف معشوق برای مبالغه‌ در درازی زلف بیمعنی نیست یعنی زلف تو آنقدر دراز است که‌ شب من با همه‌ درازی در برابر آ ن بکوتاهی مشهور گشته‌ و حمل پایان نداشتن نظر بزلف درست است اگر چه‌ نسبت بشخص درست نیست.
قاری: حمل پایان نداشتن نظر بخود زلف هم د ر ست نیست زیرا کس نمیگوید زلف او پایان ندارد.

شیخ

در خاطر خدنگ قضا هر نهان که‌ هست
کرد آنچنان نگاه‌ تو خاطر نشان که‌ هست
خان آرزو: بر دقت فهم پوشیده‌ نسیت که‌ یک لفظ «که‌ هست» زائد محض است چه‌ مراد آن است که‌ هر چیزی در خاطر خدنگ قضا نهان است نگاه‌ تو آنچنان خاطر نشان کرد.
صهبائی: زائد نیست، چه‌ معنی شعر آنست که‌ هر امر نهان که‌ در خاطر خدنگ قضاست نگاه‌ تو آنچنان که‌ هست خاطر نشان کرد.
قاری: معلوم نیست که‌ درین بیت مخاطب معشوق است یا ممدوح و مراد از خاطر نشان ساختن نگاه‌ مخاطب هر امری را که‌ نهان در خاطر قضاست چیست؟ اگر مخاطب بمعشوق و مراد آنست که‌ فتنه‌ و آشوبی که‌ نگاه‌ تو خاطر نشان و ظاهر کرده‌ همه‌ امور پنهانی قضاست، تعریف از نگاه‌ معشوق نشد زیرا هر چیز از هر کس که‌ ظاهر میشود امور پنهانی قضاست و اگر قضا نرفته‌ باشد کس چیزی ظاهر نمیتواند. همچنین است اگر مراد نگاه‌ ممدوح باشد و اگر مدعا آنست که‌ قضا در هلاک مردم پیرو نگاه‌ تست این مدعا باینچنین عبارت ادا نمی‌شود. گویا شیخ بقول خان مضمون دو مطلع را که‌ از دو استاد میخواست درین مطلع بگنجاند. یکی مطلع غزلی است منسوب بفیضی:
فلک تدبیر خود را وقف آن لعل نکو کرده‌ قضا تقدیر را محکوم چشم مست او کرده‌
دیگر مطلعی است از قصیدۀ کاتبی:
ای راست رو قضا بکمان تو چون خدنگ در ابرش تو چتر مرصع دم پلنگ
نمیدانم منتقد و مجیب چرا بلفظ «که‌ هست» پیچیده‌ بمعنی ملتفت نگشته‌ اند گرچه‌ مطلع شیخ چنانکه‌ شرح داده‌ شد چیزی نیست لیکن اگر چنین میگفت جمله‌ بندی آن سر و صورتی پیدا میکرد:
آماجگاه‌ تیر قضا هر نشان که‌ هست سازد هدف نگاه‌ تو آنرا چنانکه‌ هست

شیخ

بخون خویش زبس تشنه‌ کرد عشق مرا بتیغ اگر کشدم خون من فرونچکد
خان آرزو: خص.صیت تیغ چیست؟ بخنجر و تیر اگر بکشند همین حال دارد.
صهبائی: ازین عالم حرف زده‌اند. شیخ نظامی:
چنان در دویدن شدی نا صبور کزین ره‌ نگشتی بشمشیر دور
قاری: حاصل انتقاد آنست که‌ لفظ «بتیغ» در مصرع شیخ زائد است و جملۀ شرطیه‌ در اینجا بهمین قدر تمام میشود که‌ اگر خون من نمی‌چکد بر خلاف ابیاتی که‌ مجیب شاهد آورده‌ زیرا لفظ بتیغ و شمشیر در آنها زائد نیست بلکه‌ ذکرش لازم و بطور محاوره‌ است.
شیخ

دل نالان من تا خاک شد در راه‌ جانبازی
نوائی که‌ از رکاب نی سواران بر نمیخیزد
خان آرزو: نوا از رکاب برخاستن چه‌ معنی دارد؟
صهبائی: نوار از رکاب برخاستن از جزئیات نوا از کسی برخاستن است چون از بی التفاتی کسی سخن رانند گویند صدائی ازو برنخاست و نوا و صدائی نیست یعنی رکاب نی سواران ملتفت نشد و بی التفاتی رکاب ایشان همان نارسیدن ایشان است بر خاک و لیکن تکلیفی که‌ در تحصیل معنی مقصود است بیرون از بیان است.
قاری: نوا برنخاستن از کسی بمعنی بی التفاتی نیست اما صدا برنخاستن در بعض جا بمعنی انفعال و شرمندگی می‌آید و معنی بیت این است:
از وقتی که‌ دل نالان در راه‌ جانبازی خاک شده‌ است هیچ صدا از رکاب نی سواران بلند نمی‌شود یعنی کسی نماند که‌ در رکاب آنها ناله‌ کند و ازین جهة شکوه‌ شاهدان نی سوار کم شده‌ و مراد ادعای کسرشان آنهاست در اثر خاک شدن دل نالان شاعر. نه‌ آنکه‌ صهبائی میگوید: دل نالان من خاک شد و رکاب نی سواران التفات نکرد یعنی خودشان بر خاک دل نالان من گذر نکردند که‌ حاصل بیان ناز و استغنای معشوق می‌شود.

شیخ

در چمن گر قد شمشاد بناز افرازی قمری از منت سرو چگل آید بیرون
خان آرزو: لفظ «چگل» در معنی زائد محض است و چون نام جائی است چنانکه‌ چین و چگل گویند اختلال در معنی هم پیدا می‌شود.
صهبائی: در برهان قاطع چگل بمعنی گل و لای و لجن نیز آمده‌ پس سر و چگل بمعنی سر وی است که‌ در گل و لای است و بودن درختان در گل و لای ظاهر است.
قاری: لفظ چگل در اشعار فارسی بمعنی جائی از ترکستان چنانکه‌ خان آرزو گفته‌ مشهور است و نیز سرو چگل بمعنی معشوق یا قداوه‌ آمده‌ نه‌ بمعنی درخت معروف. پس استعمال شیخ سرو چگل را بمعنی درخت معروف. محل تأمل است و بقرار توجیه‌ صهبائی در سور چگل تقدیر لازم میشود مانند سرو پا در چگل وشاید باین تقدیر کس قائل نباشد.





شیخ

این گهر نیست که‌ نشمرده‌ بخاک اندازم اشک گلرنگ بصد خون دل آید بیرون
خان آرزو: حاصل بیت آنست که‌ اشک گلرنگ گوهر نیست که‌ ناشمرده‌ بخاک اندازم حال آنکه‌ بخاک انداختن شمرده‌ باشد خواه‌ شمرده‌ موجب بیقدری میگردد معهذا مشهور بمعنی مشقت و خون جگر است و نیز بخون جگر بدست آمدن نه‌ بیرون آمدن.
صهبائی: «نشمرد» بمعنی بیشمار است و معنی شعر آنکه‌ این گهر نیست که‌ هر قدر باشد در خاک اندازم و در تضییع آن پروا نکنم؛ اشک بمشقت بسیار بیرون می‌آید اینها را باین باد دستی نتوان ریخت و بیقدری را درین مقام مدخلی نیست و هر چند مشهور خون جگر است اما چون در مقام مشقت خون شدن دل نیز میگوید اگر بخون دل کف چه‌ مضائقه‌؟ خواجه‌ میگوید:
دولت آنست که‌ بی خون دل آید بکنار
ورنه‌ باسعی و عمل باغ جنان اینهمه‌ نیست
قاری: شمرده‌ انداختن اشک بخاک، بمعنی اشک ریزی اندک است که‌ لازم آن اندک گریستن است پس حاصل معنی اینکه‌ اندک گریه‌ میکنم که‌ اشکم بسیار بخاک نریزد و بقول منتقد یا محبیب بیقدر یا ضائع نشود حال آنکه‌ عموم شعراء اکثر تعریف و ادعای از بسیاری گریه‌ و اشک میکنند چنانکه‌ در ادعا از بسیاری گریه‌ صائب گوید:
گر نمی‌افشرد ذوق گریه‌ مژگان مرا
این زمان دریای خونی در جگر میداشتم
عنان سیل بی زنهار را هر کس که‌ می‌پیچد
حریف گریۀ مستانۀ ما میتواند شد
واقف
یا رب چه چشمه‌ ایست محبت که‌ من از ان یک قطره‌ آب خوردم و دریا گر یستم
سلیم
ندارم اختیار گریه‌ امشب بدر میگویم ای دیوار بشنو
و ادعا از کثرت اشک مانند این بیت:
کنم نثار خیال تو هر شبی در اشک که‌ در فراق تو، یارم بکنج تنهائی است
شکسته‌ رنگی خویشم خوش آمده‌ است کلیم که‌ دائم آینۀ اشک در نظر دارم
و اگر از قلت گریه‌ و اشک سخن رانند هم عذر معقولی برای آن می‌آورند چنانکه‌ واقف میگوید:
گر امید حاصلی از گریه‌ عاشق داشتی
همچو باران دیده‌ نخل از جمله‌ اعضا میگریست


گویا شیخ میخواست مانند صائب توصیفی از گوهر اشک نموده‌ و بیتی در برابر این ابیات او رساند:
اشک خونین نه‌ زهر آب وگل آید بیرون این گل از دامن صحرای دل آید بیرون
منم که‌ قیمت یاقوت داغ میدانم سرشک را گهر شبچراغ میدانم
لیکن درین ابیات طوری از اشک توصیف شده‌ است که‌ دلالت بر کثرت آن میکند و بلکه‌ سامع را وادار باشک ریزی مینماید بر خلاف بیت شیخ که‌ دلالت بر قلت اشک نموده‌ و سامع را بر اشکریزی بخیل میسازد بدون آنکه‌ عذر معقولی برای ان بیاورد؛ چه‌ گوهر را عمدا کس بخاک نمی‌ریزد ازینجا که‌ صائب در تعریف خود میگوید:
کسی بخاک چو من گوهری نیندازد بسهو از گره‌ روزگار وا شده‌ام

شیخ

چشم و دل زآینه‌ و آب مرا پاک تر است پرده‌ پوشی مکن از ما دو سه‌ عریانی چند
خان آرزو: عزیزی زمردم هند بر لفظ «دو سه‌ عریانی چند» اعتراض نمود که‌ صحیح نیست. یا دو سه‌ عریان می‌باید یا عریانی چند و این اعتراض را بشیخ رسانیدند وقتی که‌ بلاهور تشریف برده‌ بود.
حضرت شیخ در جواب نوشت که‌: اینها ناشی از جهل و قلت حیای ایشان است ندانند که‌ در امثال این مقدمات غلط بر فقیر روا نیست اگر نشنیده‌ بودند چه‌ عجب؛ لیکن مقتضا آن بود که‌ قیاس برا اشتباه‌ خود نکنند و همان را حجت صحت انگارند در صحت آن چه‌ حرف است و محاورات عرب و عجم هردو برآنست و مرا فرصت بیان آنست. خواجوی کرمانی گوید:
دو روزی چند اگر با ما نشیند خرد از بیخودی خود را نبینند
همچنین مصرع خواجۀ شیرازی است: حسب حالی ننوشتیم و شد ایامی چند
ظاهر است که‌ ایام دو سه‌ روز است یا بیشتر.
فقیر مؤلف گوید: کلام اهل زبان واقعا ً سند است اما بشرطیکه‌ بپایۀ استادی رسیده‌ باشد و احتمال غلط در کلام او نبود و سقمی در نظم او نباشد هرچند زبان مردم ولایت اعتبار دارد اما زبان شعر و زبان محاوره‌ در کلام از هم جداست که‌ وزن و قافیه‌ خلل اندازند بهر حال شعر خواجو از ما نحن فیه‌ نیست چه‌ مراد او آنست که‌ اگر عقل در مدت دو سه‌ روز چند یا چند نفس باما نشیند؛ و شعر خواجه‌ نیز از این عالم نیست چه‌ ضابطۀ فارسیان است صیغۀ جمع عربی را گاهی در محل مفرد استعمال کنند مانند حور جمع حورا که‌ در محل مفرد استعمال کنند و حوران جمع آن آرند. ازین عالم است ریاض بمعنی یک باغ و عجائب بمعنی عجیب پس «ایامی چند» احتمال دارد که‌ بمعنی «یوم چند» باشد که‌ عبارتیست از «روز چند»؛ و آنچه‌ نوشته‌ که‌ محاورات عرب و عجم هردو بران است محل نظر است چه‌ محاورۀ عرب را سند عجم نمودن هرگز صحیح نیست و نیز«ایام چند» محاورۀ عرب نبود.
صهبائی: عریانی چند ودوسه‌ عریان چند و امثال ان بیک معنی است و اشعار فصحا مصحح آن. مسعود سعد سلمان در حبس گفته‌.
گر حنظل تلخکامی وگر قند است یکسان باشد چو دهر کم پیوند است
اقبال تو ای خسرو وادبار رهی چون در نگرستم دو‌ سه‌ روزی چند است
صائب فرماید:
نیست هشیار درین میکده‌ صائب شخصی
هست این جام و صراحی دو سه‌ حیرانی چند
پس تاویلی که‌ در شعر خواجو کرده‌اند چیزی نیست. اما استشهاد بشعر خوجه‌ البته‌ از اضطراب شیخ خبر میدهد؛ حاصل اعتراض آن بود که‌ عریانی تمیز است خواه‌ از دو سه‌ بشماری و خواه‌ از چند از هردو نتواند شد؛ سؤال از جمع تمیز یا افراد آن نبود درین صورت تاویل ایام بمفرد از خان هم بجا نیست گر چه‌ استعمال جمع الفاظ عربی در معنی مفرد آمده‌ معهذا تمیز بلفظ جمع نیز هست چون:
فروتر زبخل و فزون تر زهمت نشیب و فرازش بچندین مراتب
و از فقرۀ «محاورات عرب وعجم هردو بران است» ظاهرا ً مراد آن نیست که‌ عرب در محاورۀ خود بآن حرف میزنند بلکه‌ آنست که‌ فارسیان در الفاظ فارسی و عربی اینچنین بکار می‌برند مانند شعر خواجو و مصرع خواجه‌ و شاید مرادش از محاورۀ عرب جمعیت ممیز (کم) خبری باشد.
سید السند در ترجمۀ کافیه‌ میفرماید: ممیز (کم) خبری مجرزر باشد گاه‌ مفرد چون مألة رجل و گاهی جمع چون ثلثة رجال، لیکن برین معنی انتقاد وارد نمیشود که‌ محاورۀ عرب را سند محاورۀ عجم نمودن درست نیست اما بتأمل معلوم میشود که‌ شیخ محاورۀ عرب را سند محاورۀ عجم ننموده‌ بلکه‌ محاورۀ عجم بمحاورۀ عرب تائید کرده‌ و این جهة گفته‌ که‌ هردو برآن است لیکن عبارت شیخ در ادای مدعا قاصر افتاده‌
قاری: دو سه‌ روز یا سه‌ چهار نفر مانند آن بحذف عا طف معطوف و معطوف علیه‌ است که‌ در اصل دو روز یا سه‌ روز و سه‌ نفر یا چهار نفر است لیکن تمیز از معطوف علیه‌ و جو با حذف میشود بواسطۀ ذکر تمیز معطوف که‌ مفسر آن است و استعمال این گونه‌ اسم عدد با معدود در جائی است که‌ سخنگو در تعین یکی از دو معطوف متردد باشد یا تعین مقصود نباشد. و نیز لفظ «چند خبری» کنایه‌ است از عدد مبهم از سه‌ تا ده‌ که‌ تمیز میخواهد و استعمالش غالبا ً در جائی است که‌ در تعین آن سخنگو تردد داشته‌ یا ابهام مقصود او بوده‌؛ بنابرین در ترکیب «دو سه‌ عریانی چند» و مانند آن قائل بتقدیم و تأخیر و حذف دو تمیز از عبارت شد یکی تمیز معطوف علیه‌ و دیگری تمیز لفظ چند که‌ تقدیر چنین میشود:
چند تا دو روز یا سه‌ روز چند تا عریان یا سه‌ عریان: لیکن این تقدیر اختلالی را که‌ در مصرع شیخ بلکه‌ در بیت اوست رفع نمیتواند زیرا تقدیر تمییز که‌ موجب صحت این گونه‌ ترکیب هاست مفید تکرار دو معدود است در جائی ذکر میشود که‌ ذکر مقصود باشد در صورتیکه‌ تجویز تکرار در دو سه‌ عریانی چند نمیشود بقرینه‌ چشم و دل که‌ در مصرع اول ذکر شده‌ و مراد شیخ از دو سه‌ عریان همان چشم و دل اوست که‌ تکرار در ان صورت پذیر نیست و نمیتوان گفت چند تا دو عریان یا سه‌ عریان بلکه‌ چشم و دل او چنانکه‌ خودش بدان تصریح نموده‌ و عریان است بسه‌ هم نمیسرد و چشم اگر چه‌ دو هست لیکن در اینجا بواسطۀ عطف آن بلفظ «دل» تعددش مطلوب نیست.
و اگر گویند «ما» ضمیر متکلم مع الغیر است و دلالت بر جمع دارد بنابران دو سه‌ عریان صحیح است گوئیم مردا از ما تنها متکلم واحد است به‌ شهادت لفظ «مرا» در مصرع اول: حاصل که‌ ذکر چشم و دل در مصرع اول منافی تقدیر تقد یم چند است بر دو سه‌ عریانی و درین صورت تصریح و تعین پیش از ابهام می‌آید و باید ابهام پیش از تعین میبود و حق آنست که‌ لفظ « چند» درین ابیات حشو














قبیح است و مخل معنی بجز مصرع خواجو و خواجه‌.
پس آنچه‌ صهبائی نوشته‌ که‌ عریانی چند و دو سه‌ عریانی چند و امثال آن بیک معنی است خطاست و انتقاد خان بجا.
آمدیم بر اینکه‌ از اصل انتقادی که‌ بر بیت شیخ وارد است منتقد و مجیب هر دو سکوت ورزیده‌ اند و آن عدم ربط است در میان هر دو مصرع و بلکه‌ بیمعنی بودن مصرع دوم مثلاً:
چشم و دل زآینه‌ و آب مرا پاک تر است
پرده‌ پوشی مکن از مادو سه‌ عریانی چند
در مصرع اول ادعا از پاکی و عفت چشم و دل خود نموده‌ که‌ لازم آن بی عیبی ست و در مصرع دوم نهی از پرده‌ پوشی چشم و دل خود یا از پرده‌ پوشی خود کرده‌ و گفته‌ عیب ما دو سه‌ عریان را مپوش، چه‌ پرده‌ پوشی بمعنی عیب پوشی است و پرده‌ پوشی عیب از کس فرع وجود عیب است در او و لفظ عریان مؤید وجود عیب است چه‌ اکثر عریان دیوانه‌ میباشد؛ بنابراین مصرع دوم منافی مصرع اول است که‌ مراد از ان پاکدامنی و سلامت چشم و دل شاعر است از عیب.
بلی اگر بیت عشقی نباشد و مخاطب در مصرع دوم خصم بود فی الجمله‌ در بین هردو مصرع بیتی بهم میرسد چه‌ درین صورت معنی بیت چنین میشود:
چشم و دل من از آئینه‌ و آب پاکتر و بی عیب تر است، پرده‌ پوشی از ما سه‌ عریان مکن، یعنی اگر می‌توانی عیب ما را آشکارا ساز لیکن ما عیب نداریم. اما این بیت از غزل شیخ است که‌ یازده‌ بیت است و تمام آن عشقی است و در بعضی خطاب بمعشوق و بنابران بی ربطی که‌ در میان هردو مصرع است ظاهر است گویا شیخ می‌خواست بگوید:
چشم و دل زآینه‌ مرا پاکتر است طلعت خویش مپوش از دو سه‌ عریانی چند
و سهوا ً پرده‌ پوشی از ما دو سه‌ عریان گفته‌ بهر تقدیر بر لفظ عریان بیجاست و بر عیب این بیت افزوده‌؛ مقطع این غزل هم چندان چیزی نیست شیخ گوید:
جیب پیراهن خود گل زده‌ چاک تو حزین در تۀ خرقۀ ناموس بزندانی چند
«یای» بزندانی ضمیر مخاطب است و «یای» سائر قوافی این غزل «یای» تنکیر است و لفظ چند که‌ ردیف است در مقطع بیک معنی و درسائر ابیات بمعنی دیگر استعمال شده‌.



شیخ

گوشی بفغان دل ناشاد نکردی پشت همه‌ تن گر بفغانم چه‌ توان کرد
خان آرزو: «چه‌ توان کرد» در محل بی اختیاری مستعمل میشود چنانکه‌ در تمام این غزل که‌ بیت مذکور از ان است معنی مذکور در ان نشست نمیکند و بر متأمل پوشیده‌ نیست.
صهبائی: معنی این بیت آنست که‌ پیش تو اگر چه‌ همه‌ تن فغانم لیکن تو آنرا نشنودی و گوش بران نداشتی پس «چه‌ توانکرد» یعنی چون این فغان بگوش نکردی دیگر تدبیر کدام است؟ و بنابرین نشست ردیف ظاهر شد.
قاری: صلۀ گوش کردن «را» وصلۀ گوش دادن «با» می‌آید بر علاوه‌ مصرع دوم مقتضی آنست که‌ در مصرع اول بجای «فغان دل» «فغان من» باشد بواسطۀ لفظ «همه‌ تن» که‌ مناسب آن است و نیز در قول فیصل قافیۀ این بیت «فغانم» هست و در نسخۀ دیوان شیخ «زبانم» آمده‌ لیکن «زبانم» بهتر است بواسطۀ عدم تکرار.

شیخ

کوته‌ نظران زلف سیه‌ کار ندانند این مرده‌ دلان فیض شب تار ندانند
خان آرزو: معنی زلف سیه‌ کار هیچ معلوم نشد زیرا که‌ سیه‌کار بمعنی فاسق و بدعمل است و نیز که ‌ته‌نظران با زلف چه‌ نسبت دارند و اطلاق مرده‌ بر کوته‌ نظران از چه‌ سبب می‌باشد.
صهبائی: سیه‌ گر و سیه‌ کار بمعنی سنگدل و ظالم و در صفت زلف مستعمل است. کمال اسماعیل گوید:
همه‌ سیه‌ گری آموختی زطرۀ خود چرا ز روی نیاموختی نکو کاری
میر باید از دهان مار صائب مهره‌ را هر که‌ دل بیرون از ان زلف سیه‌ کار آورد
و کوته‌ نظران زهاد است که‌ بخوبی زلف نمیرسند و چون زلف را شب گفته‌ و زنده‌ دل از فیض شب بهره‌ ور میباشد اگر کوته‌نظران را که‌ از فیض شب زلف محروم اند مرده‌ دل گفت چه‌ مضایقه‌.
قاری: سیه‌ گر و سیه‌ کار در بیت کمال اسماعیل و بیت میرزا صائب بجا و فصیح است بر خلاف بیت شیخ که‌ لفظ سیه‌ کار در ان بیجا و غیر بلیغ است چه‌ زلف در ان دو بیت بشخص بدکار و مار تشبیه‌ یافته‌ و سیه‌ کاری لازم آنهاست و در بیت شیخ زلف شب تشبیه‌ یافته‌ لیکن باعتبار آنکه‌ وقت فیض و مناجات بنده‌ است بآفریدگار خود بنابران وصفش به‌ سیه‌ کاری مخل معنی مقصود است و زهاد را به‌ خشکی و غیره‌ وصف میکنند نه‌ بکوتاه‌ نظری؛ پس کوته‌ نظران عبارت از زهاد نباشد. آمدیم بر اینکه‌ شب را باعتبار آنکه‌ هنگام مناجات است میرزا صائب به‌ بلال تشبیه‌ کرده‌ چنانکه‌ میگوید:

زمام ناقۀ لیلی بلال شب دارد نصیحت من مجنون بیاد دار مخسپ

شیخ

زتیغ بازی چشمی مرا زخاک حزین چو سبزه‌ میدمد انگشت زینهار هنوز
خان آرزو: بعد تأمل واضح میشود که‌ لفظ «هنوز» در اینجا هیچ کار نمیکند و بیکار محض است.
صهبائی: سبب بیکاری لفظ «هنوز» بر فقیر صهبائی منکشف نشده‌؛ چه‌ مراد آنست که‌ از وقتیکه‌ در خاک دفن شده‌ام تا این وقت چنین و چنان میشود.
قاری: بر علاوۀ آنکه‌ اینقدر تقدیر بیجا در عبارت، شعر از رتبه‌ می‌اندازد. دمیدن انگشت زینهار از خاک بسبب تیغ بازی چشم، سخن معقول نیست زیرا انگشت زینهار برای پناه‌ خواستن شخص مغلوب است از غائله‌ هلاک و در حالی که‌ شخص هلاک و دفن یا خاک شده‌ باشد نمیتواند انگشت زینهار بر کشیده‌ و بر فرضی که‌ برکشد چه‌ فائده‌. آری شعرا خود را کشته‌ و دفن خاک گفته‌ و کیفیتی درین حال برای خود اثبات کرده‌اند لیکن بطور معقول؛ خواجه‌ فرماید:
بکشای تربتم را بعد از وفات بنگر کز آتش درونم دود از کفن بر آید
خان آرزو گوید:
زبال خویش کند قبر پوش فاخته‌ام کدام سرو گذر بر سر مزارم کرد
عرفی گفته‌:

بکاوش مژه‌ از گور تا نجف بروم اگر بهند هلاکم کنی و گربه‌ تتار.


از بیان فوق معلوم شد که‌ در بیت شیخ تنها نقصان لفظی نیست بلکه‌ نقض معنوی هم هست.
شیخ

در برگ ریز دی سخنم تازه‌ و تر است چون خامه‌ خرمم زنم جویبار خویش
خان آرزو: دی را با سخن نسبت نیست و نیز در موسم دی نم جویها خشک نمیشود و برگ ریز درختان در ان ایام بسبب خشکی هوا نیست چرا که‌ درین موسم برف میبارد و رطوبت در زمین بسیار میباشد.
صهبائی: روانی جوی منسوب به‌ بهار است نه‌ بخزان گر چه‌ باریدن در ان ایام نیز باشد؛ قطع نظر ازین، کثرت اب درین موسم برای درختان چکار میکند چه‌ موسم نشو ونمانیست تازه‌ است و مانند خامه‌ از نم جویبار خویش خرمم چه‌ آب جوی برای من کافی است بخلاف نهالها که‌ در وقت دی آب جویبار اینها در حق اینها هیچ فائده‌ ندهد. شاید خان آرزو او لفظ «خویش» گمان کرده‌ که‌ مفاد شعر چنین خواهد بود که‌ اگر چه‌ دردی جویها خشک میشوند و در اثر خشکی زمین برگ و گل پژمرده‌ میگردد لیکن جویبار من سیراب و باعث تازگی گلهای من است لهذا گفته‌اند که‌ در آن وقت هم جو خشک نمیشود.
قاری: منتقد حق دارد که‌ گوید دی را با سخن هیچ نسبت نیست و در موسم دی جوی خشک نمیشود چه‌ از عبارۀ این بیت چنین مفاد بر می‌آید. پس اطاله‌ای که‌ جناب صهبائی در اینجا بخرج داده‌اند نمیتواند که‌ رفع این وهم کند بواسطۀ همین اطاله‌ در سخن دی را که‌ اولین ماه‌ زمستان است. خزان گفته‌ است با آنکه‌ خامه‌ از نم جویبار خویش خرمی حسی و ظاهری ندارد: گرچه‌ آلۀ اظهار خرمی طبع نویسنده‌اش گفت؛ خلاصه‌ مضمون بیت شیخ چنین تعبیری میخواهد:
در برگریز دی سخنم تازه‌ و تر است من خرمم زطبع همیشه‌ بهار خویش

شیخ

هر سر موی سمنبوی تو خوشتر زهمند
خط مشکین تو خوش زلف چلپای تو خوش
خان آرزو:درین بیت چند شبهه‌ است: اول، هر سر موی تو خوشتر زهمند و لفظ «هم اند» دو چیز را بتصریح میخواهد و لفظ «هر» برای کل افراد است. دوم در مصرع اول، هر سر موی را خوشتر و در مصرع دوم، خط و زلف را خوش گفته‌. سوم خط را مسکین بسبب رنگ سیاه‌ گویند نه‌ بجهت بو؛ پس خط مشکبو صحیح نبود چنانکه‌ زلف مشکبو. برین تقدیر اطلاق موی سمن بو بر خط نمیتوان کرد.
صهبائی: ظاهرا ً مراد معترض از لفظ «همند» دو چیز آنست که‌ با وجود کلمۀ «هر»لفظ «هم» احتیاج ندارد. گوئیم ذکر مفضل منه‌ ناگزیر است و چون مفضل منه‌ هر یک از موی است. تصریح ان بدون «هم» ممکن نیست. طاهر وحید در ر قمی که‌ بجهت امتیاز الویۀ سیاه‌ نوشته‌ مینگارد: هر صنفی از اصناف این لشکر بیشمار به‌ نشانی ممتاز؛ نیز در همین رقم است: مقرر فرودیم که‌ هر یک از پلربیگیان و امرای عظام را نشانی ظاهر باشد که‌ بدان ........... از هم ممتاز باشد. ضمیر «باشند» به‌ هر یک راجع است و معنیش آنکه‌ بسبب آن از هم ممتاز باشند. و چون هر یک را مفضل و مفضل منه‌ قرار داده‌ مقضود تفضیل نیست بلکه‌ مراد بیان خوبی هر دوست؛ چنانکه‌ درین شعر مولینا جامی قدس سره‌:
ای دهانت زلب و لب زدهان شیرین تر
خنده‌ شیرین و سخن گفتن از ان شیرین تر
و حاصل معنی آنکه‌ هر موی تو خوش است و مصرع دوم بیان این معنی است لیکن موی سمن بو گفتن خط البته‌ وجهی ظاهر ندارد و راجع بزلف چلیپا پیشتر گفته‌ام که‌ بعضی از صفات را بی لحاظ مناسب مقام استعمال میکنند. قاری نیشاپوری گفته‌:
با این سر تسلیم که‌ بر پای تو دارد عالم خطر از زلف چلیپای تو دارد.
قاری: مضمون مصرع اول چنین عبارتی میخواهد: هر سر موی تو خوشتر از دیگر سر موی تست یا از دیگران است.
پس قول مولینا صهبائی که‌ میگوید تصریح آن بدون «هم» ممکن نیست تزئیف . وضمیر جمع «هم اند» نیز خطاست زیرا مرجع آن هر سر موی است که‌ مفرد غیر عاقل است بر خلاف «از هم ممتاز باشند» در فقرۀ طاهر وحید که‌ ضمیر جمع به‌ پلربیگیان راجع است زیرا پلربیگیان جمع عاقل میباشد.

شیخ

بر خیز سوی عالم بالا برون رویم از خود بیاد آن قدر عنا برون رویم
خان آرزو: این شعر وقتی صحیح باشد که‌ رفتن و بیرون رفتن بیک معنی باشد. چون اهل هند را تتبع چنانکه‌ باید نیست شاید محاوره‌ باشد هر چند قیاس گواهی نمیدهد.
صهبائی: معلوم نیست که‌ مراد خان آرزو آنست که‌ بیرون رفتن در محل مطلق رفتن استعمال نمی‌یابد یا از جائی و چیزی بیرون رفتن محاوره‌ نیست یا نظر بخصوص لفظ از خود از خویش یا سوی کسی و چیزی رفتن محاوره‌ است نه‌ لفظ بیرون یا بهر یک ازین صور چهار گانه‌ تعرض کنیم و گوئیم صورت اول البته‌ معنی ندارد چه‌ رفتن بیرون رفتن نیست و این از ما نحن فیه‌ نباشد اما دوم و سوم مستعمل و موافق محاورۀ زبان دانان است. نظامی:
چو بیرون رود گوهر جان ز تن
معز فطرت گوید: بسرعتی که‌ من از خویشتن برون رفتم.
هاتفی: دستش چو ز کار رفت بیرون افتاد بدست و پای مجنون
و چهارم راجع است بصورت سوم چه‌ مراد بیرون رفتن است از جائی و بهر سو بیرون رفتن نیز آمده‌. سلیم گوید:
نی همین تنها ره کنعان زلیخا بسته‌ است میبرد غیرت بهر سو کاروان بیرون رود
قاری: در مصرع اول مراد تنها بالا رفتن است پس در جای بالا رفتن بیرون رفتن خطا بود و رفتن یا بر آمدن صحیح است و ابیاتی را که‌ صهبائی برای بیرون رفتن شاهد آورده‌ سند نمی‌شود چه‌ در هیچیک از ابیات مذکور بالا رفتن مقصود نیست.

شیخ

گلاب از خوی بمی‌آمیختی خونم بجوش آمد
بخاکم درد جامی ریختی جمشید گردیدم *
خان آرزو: مقابلۀ خونم بجوش آمد و جمشید گردیدم پرظاهر است و نیز آمیختن گلاب بمی سبب جوشیدن خون نمی‌شود.
صهبائی: شعر مبنی بر مسئلۀ طلب نیست که‌ گفته‌ شود آمیختن گلاب سبب جوشیدن خون نمی‌شود. جوشیدن خون در مقام کمال محبت و رغبت مستعمل می‌شود. نظیری گوید:
لطف می خون در رگ افسرده‌ می‌آرد بجوش
قول نای و چنگ، طبع مرده‌ می‌آرد بجوش
قاری: ظاهرا مراد از «بخاکم» قبر است که‌ شاعر خود را مرده‌ و خاک شده‌ شمرده‌ و بنابرین جمشید گردیدن مرده‌ چه‌ معنی دارد گذشته‌ از این که‌ آمیزش عرق انسان به‌ می اگر چه‌ عرق معشوق باشد و بگلاب تشبیه‌ یابد چیزی نیست که‌ شعرش توان گفت چه‌ شعر باید عواطف را زنده‌ کرده‌ سامع را تکان دهد.

شیخ

درد را یاران بمنت دردل ما مینهند آه‌ اگر زین سفلگان چشم دوا میداشتم **
خان آرزو: «درد نهادن» مشهور نیست.
صهبائی: طالب آملی گوید:
از جور حبس ایمۀ کنعان منال زار این درد هم بپهلوی اندوه‌ و چاه‌ نه‌
لیکن بعد از تأمل ظاهر میشود که‌ در بین هرد و نهادن فرق بسیار است چه‌ در شعر طالب از عالم نهادن چیزی است پهلوی چیزی که‌ مراد ان جمع آوری اشیاست و در شعر شیخ درد آگین کردن و الم دادن است؛ بمعنی اول، خصوصیت بماده‌ ندارد بمعنی دوم، البته‌ سند میخواهد.
قاری: اگر بعض الفاظ مصرع اول بدل شود شاید نقص بیت برطرف گردد مثلا:
بهر درد احباب، منت برسر ما مینهند آه اگر زین سفلگان چشم دوامیداشتم
چه‌«منت نهادن» محاوره‌ است.

شیخ

بی خم زلف مکن مرغ نوآموز مرا رشته‌ از بال و پربال فشان نکشائی
خان آرزو:مرغ نوآموز را اگر رشته‌ از پا میگشودند نهی از ان صورت میداشت.
صبهائی: گشودن رشته‌ از بال مرغ نو آموز چندان استبعاد ندارد شاید بتوهم آنکه‌ مرغ، دست آموز شده‌ رشته‌ از بالش بگشایند.
قاری: اگر چه‌ مراد از مرغ نو اموز، دل است لیکن وقتی که‌ آنرا مرغ گفت ذکر «خم زلف» با او هیچ مناسبت ندارد در حقیقت این بیت بی ترتیب است باید چنین میگفت: مرغ نوآموز مرا بی رشته‌ مگذار یعنی دل را از خم زلف رها مکن.

شیخ

داغ دل من از نفس گرم شکفته‌ است ای لاله‌ تو افروخته‌ئی دامن راغی
خان آرزو: مقابلۀ « نفس گرم» با «دامن داغ» عجیب مقابله‌ است و نیز اگر بجای لاله‌ آتش میبود صورت صحت میداشت.
صهبائی: نفس گرم را با دامن داغ که‌ مقابله‌ کرده‌ و آتش بجای لاله‌ چرا صورت صحت میداشت؟ در مصرع دوم بجای لفظ افروخته‌ هم بنظر رسیده‌ و معنی شعر در صورت اول چنین باشد: ای لاله‌ تو دامن دشت را روشن کرده‌ئی و از امداد نفس گرم در دل من داغ شکفته‌. تشبیه‌ داغ، به‌ لاله‌ و دل، بدشت کرده‌، اگر مقابله‌ای هست در داغ و لاله‌ و دل و دامن دشت است نه‌ در نفس گرم و دامن دشت.
و در صورت دوم چنین: داغ من از نفس گرم پژمرده‌ نمیگردد و بلکه‌ می‌شکفد ای لاله‌ تو دامن دشت بلند کرده‌ئی تا مباد وزیدن باد ضرری بتو برساند.
قاری: مقابله‌ در نفس گرم و دامن دشت است و مفاد بیت چنین: داغ دل من از نفس گرم شکفته‌ و لاله‌ افروخته‌ شدۀ دامن دشت است یعنی لاله‌ مفعول و دامن دشت فاعل است از افروخته‌ که‌ اسم مفعول است از افروختن و مراد از دامن راغ دامنی است که‌ باد زدن آتش میگردد نه‌ وسعت دشت و بنابرین تاویل مقابلۀ نفس گرم داغ طرف صحتی پیدا میکند. از شرحی که‌ نمودیم ظاهر میشود که‌ مولینا صهبائی براه‌ دیگری رفته‌اند.

شیخ

گرگان یوسف جان ابنای روزگارند مردیم از غریبی ای بیکسی کجائی؟
خان آرزو: لفظ «غریبی» در اینجا بسیار بیموقع واقع شده‌ زیرا اگر بمعنی مسافرت است هرگز مناسب نیست و اگر مراد. نامرادی و بیکسی است مطلب بیکسی لغو میشود.
صهبائی: غریبی بمعنی مسافرت خمیر مایۀ لطف شعر است و عبارتتست از ورود در دنیای دون از عالم قدس و بیکسی بودن در همان عالم؛ چه‌ بیکس آنست که‌ او را کس نباشد و بهم رسیدن کس در عالم سفلی است، در عالم علوی تنهائی است و مقصود آنکه‌: ابنای روزگار برای یوسف جان گرگ اند من از اختیار غریبی یعنی آمدن درین عالم هلاک شدم. ای بیکسی یعنی بودن در ان عالم تو کجائی. چون اطلاق کس بمعنی انسان وقتی است که‌ درین عالم بود، بودن آنجا را بیکسی گفتن مزید لطف است.
قاری: غریب و مسافر شخصی است که‌ از وطن و خویش و قوم خود دور افتاده‌ و تنها باشد غریبی که‌ از وطن دور و کس دار باشد از اختراعات مولینا صهبائی است و بنابرین انتقاد خان بجاست. بایست ابنای روزگار را اخوان یوسف میگفت نه‌ گرگان یوسف چنانکه‌ کلیم بهمین معنی اشارت میکند:
حلال زادۀ اخوان نفاق پیشه‌ تر است اگر بچاه‌ نیندازدت برادر نیست
برعلاوه‌ گرگان یوسف جان چندان ترکیبی هم نیست بلکه‌ جمع بستن گرگ در اینجا خطاست بدو وجه‌ یکی آنکه‌ گرگی که‌ برای روزگار و خبر اکثر مفرد می‌آید و مطابقت آن با مبتدا تنها بواسطۀ ضمیر رابطه‌ میباشد چنانکه‌ درین بیت خواجه‌:
غلام نرگس مست تو ناجداران اند خراب بادۀ لعل تو هوشیاران اند
اما مصرع دوم چنین لائق بود: بیزارم از کس و کو ای بیکسی کجائی؟

شیخ

هزار عقده‌ فزون است در رگ جانم ز چین زلف نسیم گرهگشا بنمای
خان آرزو: «بنما» درین شعر بمعنی ظاهر کن است و نمودن نسیم گرهگشا از چین زلف بمعنی ظاهر کردن بوی خوش است ازو که‌ خاطر را شکفته‌ گرداند.
قاری: نسیم یا بوی خوش چیزی نیست که‌ کس آنرا ظاهر کند بلکه‌ خودش ظاهر میشود از اینجاست که‌ شیخ سعدی میفرماید:
مشک آن است که‌ خود ببوید نه‌ آنکه‌ عطار بگوید.

شیخ
ز چشمت موج بی پروا نگاهی بر نمی‌خیزد
چه‌ دیدی کز نیام این تیغ عریانی بر نمی‌آری
خان آرزو: لفظ «عریان» زائد محض بلکه‌ غلط است.
صهبائی: هر چند لفظ عریان فائدۀ چندان ندارد اما غلط چه‌ که‌ قباحتی هم ندارد.
قاری: عریان لفظ عربی بمعنی شخص برهنه‌ است که‌ رخت از تن بر کشیده‌ باشد و در فارسی در صفت تیغ استعمال میشود مانند تیغ عریان؛ پس تقدیر مصرع شیخ چنین باشد: چه‌ دیده‌ئی که این تیغ برهنه‌ را از نیام بیرون نمیکنی یعنی برهنه‌ نمی‌سازی که‌ برهنه‌ کردن برهنه‌ تحصیل است و قول صهبائی که‌ عریان را حال از تیغ پنداشته‌ خطاست بواسطۀ‌ آنکه‌ حال در فارسی اگر مفرد باشد از صفاتش مشتق فارسی می‌آید و عریان چنانکه‌ گفتیم عربی است
مانند: نگه‌ کرد رنجیده‌ در من فقیه‌.
و نیز حال بمعنی فعلی که‌ قید همان فعل واقع شده‌ نمی‌آید و در اینجا عریان بمعنی برآوردن هست. بلی اگر عریان را با قطع نظر از عربی بودنش بمعنی آشکارا گیرند حال بودنش ازین تیغ عریان که‌ مفعول است از «بر آوردن» صحتی پیدا میکند لیکن برین توجیه‌ قباحتی دیگر لازم می‌آید و آن این است که‌ شعراء نگاه‌ پنهان و غمزه‌ و عشوۀ پنهان را می‌پسندد چه‌ بیشتر جذابی این حرکات، در پنهان بودن اینهاست. کلیم میگوید:
کلیم از عشوه‌های او چه‌ خوش کردی نمیدانم تغافلهای رسوا یا نوازشهای پنهان را
شیخ

حمائل سازمت دست دعای می پرستانرا
به‌ ید مستی اگر بخواهی سری چون تاک برداری
خان آرزو: دست دیگری را حمائل گردن معشوق کردن خالی از قباحتی نسیت.
صهبائی: دست اگر از خود می پرستان باشد البته‌ قباحت است و هر گاه‌ از دعا بود چه‌ قباحت؟
قاری: دست دعای میپرستان همان دست می پرستان است که‌ برای دعا بلند میشود و اگر قرار قول مولینا صهبائی، دست از خود دعا باشد درین صورت «دعا» استعاره‌ می‌شود از شخص معانق که‌ باز دستش حمائل گردن معشوق میشود.

شیخ

سر همت تو گردم بحزین خسته‌ جان ریز تۀ جرعۀ نگاهی بز کوة‌ می پرستی
خان آرزو: پیش از بخشش، «سر همت تو گردم» چه‌ معنی دارد برعلاوه‌ تعریف همت کردن و تۀ جرعه‌ طلبیدن بسیار نامناسب است باز تۀ جرعه‌ را که‌ بی اضافت آوردن و بجای شکرانه‌ بزکوة‌ می پرستی گفتن؛ چه‌ می پرستی مالی نیست که‌ زکوة‌ آن داده‌ شود؛ غرض طرفه‌ عبارت و غریب مدعا بسته‌اند.
صهبائی: دریافت حال سخاوت کسی موقوف بران نیست که‌ او بدریافت کننده‌ سخاوت نماید بلکه‌ از سخاوتش بدیگران معلوم میشود و خواستن تۀ جرعه‌ نظر بحوصلۀ خود اوست نه‌ نظر بحوصلۀ صاحب همت و تۀ جرعه‌ در اصل، باضافت است چه‌ جرعه‌ بمعنی ظراف شراب است و تۀ جرعه‌ آنقدرشراب که‌ در تۀ ظرف باشد چون تۀ پیاله‌؛ صائب گوید:
بعاشقان جگر تشنه‌ رحم کن ساقی تۀ پیالۀ خود را بآفتاب مده‌
و بدون اضافت بر خلاف اصل و استعمال چیزی موافق اصل محل انکار نمیتواند شد و زکوه‌ را در غیر مال نیز استعمال کنند:
گلرخان بهروز کوه‌ گلفشانیهای عشق یک چمن گلهای چاکم در گریبان ریختند
قاری: ذکر همت با تۀ جرعه‌ خواستن نظر بحوصلۀ هر کس که‌ باشد خوب نیست زیرا در خواستن چیزی اندک کس چنین حرف نمیزند مثلا نمیگوید همت کن و یکجرعه‌ آب مرابده‌؛ واگر جرعه‌ بمعنی پیاله‌ باشد پس جرعۀ نگاه‌ است و تۀ پیالۀ نگاه‌ معنی ندارد و چون تۀ جرعۀ نگاه‌ را مال زکوه‌ قرار داده‌ ریختن هم ملائم آن نیست چه‌ در زکوه‌ دادن قبض شرط است؛ خلاصه‌ مولینا صهبائی چندان جوابی از انتقاد نداده‌.



شیخ

تو گرا بر نقاب آرزوی آتشناک برداری
چو شبنم عالم افسرده‌ را از خاک برداری
خان آرزو:مواق مذاق فقیر این مصرع بهتر است: چو خورشید نقاب از روی آتشناک برداری
صهبائی: اگر این مصرع موافق مذاق خان است آن مصرع موافق مذاق شیخ است لیکن ظاهرا لفظ «آفتاب» نسبت به‌ «آتشناک» بهتر است چه‌ شبنم بآفتاب نسبت دارد نه‌ بآتش زیرا پرواز آن بگرمی آفتاب مشهور است اگرچه‌ از گرمی آتش هم امکان دارد و بعد از تأمل ظاهر شد که‌ روی آتشناک استعارۀ بالکنایه‌ است و قرینۀ آن لفظ «ابر» در ابر نقاب
قاری: گر چه‌ مراد از ابر نقاب عین نقاب است لیکن ابر مفعول از«برداشتن» نمی‌شود و کس نمیگوید ابر را برداشتم و بنابران رفع انتقاد نمی‌شود.

شیخ

حزین از دیده‌ مینالم نگاه‌ حسرت آلودی که‌ از آغوش مژگان داده‌ام خاک صفاهان را
خان آرزو: در مصرع اول «مینالم» ظاهرا بنون است لیکن نالیدن لازم است؛ درین صورت نگاه‌ حسرت آلود مفعول نمیتواند شد مگر آنکه‌ گویند حرف «با» از ان حذف شده‌ یعنی مینالم با نگاه‌ حسرت آلود، مانند سر برهنه‌ درین بیت:
سر برهنه‌ از ان سیر میکند عارف که‌ در قلمرو بال هما هوا گرم است
لیکن سر برهنه‌ و پای برهنه‌ بمعنی شخص برهنه‌ سرو برهنه‌ پاست بمعنی دیگر دیده‌ نشده‌ پس حذف «با» دراینجا نیز سند میخواهد و میتواند که‌ میبالم بای فارسی بود ماخوذ از پالودن باشد در صحت آن شک است چرا که‌ بدین معنی در کلام اساتذه‌ «پالایم» و «پالاید» آمده‌ بواسطۀ آنکه‌ «واو» این گونه‌ مصدر از مستقبل حذف شده‌ عوض آن «الف» می‌اید مانند از فرمودن «فرماید».
صهبائی: نه‌ «نالم» متعدی است و نه‌ «پالم» ببای فارسی و نه‌ « نگاه‌ حسرت آلود» بتقدیر باء موحده‌ از عالم سر برهنه‌ بل همان نالم بنون لازم است و حرف «از» در «دیده‌ مینالم» اجلیه‌ یعنی برای دیده‌ ناله‌ میکنم و لفظ «باید کرد» مقدر است به‌ قرینۀ یای مجهول در حسرت آلودی مانند این بیت جلال اسیر:
تغافل سوز گردیدم نگاهی بتلخی جان سپردم نوشخندی
یعنی ای حزین از برای دیدۀ خود ناله‌ میکنم نگاه‌ حسرت آلودی باید کرد از برای آنکه‌ خاک صفاهان را از آغوش مژگان گم کرده‌ام و شاید که‌ «از دیده‌ مینالم» بمعنی «از دست دیده‌ مینالم» باشد یعنی بسبب او خاک صفاهان را از آغوش مژگان داده‌ام.
قاری: بنابر توجیه‌ مولینا تقدیم و تاخیر و حذف سبیاری در بیت مذکور لازم آمده‌ یعنی اول در بین «ای حزین» که‌ منادی است و جواب آن که‌ «نگاه‌ حسرت آلودی» است جملۀ «از دیده‌ مینالم» واقع شده‌ و باز در میان این جمله‌ و مصرع دوم که‌ بقول مولینا علت اوست جواب منادی حائل آمده‌ اما حذف از شرحی که‌ خود مولینا کرده‌اند ظاهر است. گذشته‌ ازین وقتی که‌ خاک صفاهان را از آغوش مژگان داده‌ باشد چنانکه‌ سیاق مصرع دوم بدان دلالت میکند مخاطب اگر چه‌ خود او باشد چرا نگاه‌ حسرت آلود بجانب شیخ نماید و اگر دقت رود «از آغوش مژگان داده‌ام» استعاره‌ ایست که‌ سبب خلاف محاوره‌ گردیده‌ زیار کس نمیگوید که‌ محبوب یا چیزی دیگری را از آغوش فلانی داده‌ام. بلی اگر چیزی را بزور از بغل شخصی بر کشند خواهد گفت از بغل یا آغوشش کشیده‌ام ازین تقریر معلوم میشود که‌ در چنین مقام «کشیدن»می‌آید نه‌ «دادن». هر گاه‌ بعض الفاظ این بیت عوض گردد حاجت بتو‌جیه‌ مولینا نمانده‌ انتقاد لفظ «از آغوش هم» نمی‌آید مثلاً:
حزین از دیده‌ میبارم سرشک حسرت آلودی
که‌ بیجا داده‌ مژگانم زکف خاک صفاهان را
درین صورت از دیده‌ میبارم «یا» متعلق جواب ندا و مصرع دوم علت میشود بدون تقدیم و تاخیر
شیخ
ما گر فسرده‌ایم صبا راچه‌ می‌شود ره‌هم نکرده‌ بوی گلی تا دماغ ما
خان آرزو: در این بیت قتدیر لفظ «نیاید» ضروری است تا معنی صحیح شود و نیز در مصرع دوم نسبت راه‌ گم کردن ببوی گل نموده‌ و این خالی از تکلیف نسیت بر علاوه‌ راه‌ غلط کردن در اینجا اولی ست؛ چه‌ راه‌ گم کردن اعم است ازو
صهبائی:از تقدیر نیامد و تبدیل راه‌ گم کردن براه‌ غلط کردن ظاهر میشود که‌ معنی شعر را شکایت نیامدن صبا و نرسیدن بوی گل فهمیده‌اند لیکن چنین نیست بلکه‌ معنی آنست که‌ اگر ما فسرده‌ایم و طاقت رفتن ‌ بباغ نداریم صبا را هیچ نشده‌ یعنی افسرده‌ نیست چه‌ بوی گل راه‌ را تا دماغ گم نکرده‌ و هر آن درد دماغ ما می‌آید. پس عدم افسردگی صبا ظاهر است چه‌ اگر افسرده‌ می‌بوده‌ بوی گل نمیرسید؛ و نسبت راه‌ گم نکردی ببوی گل از ان کرده‌ که‌ صبا را رهبری بوی گل قرار داده‌ و چون رهبر نباشد سالک البته‌ راه‌ گم میکند برین تقدیر اعتراض رفع شد.
قاری: توجیه‌ مولینا بظاهر عبارت بیت سر نمیخورد و نه‌ انتقاد مرتفع میگردد بلی اگر مراد شیخ آن باشد که‌ صهبائی میگوید باید چنین گفت:
ما گر فسرده‌ایم صبا روح پرور است سازد زبوی تازۀ گل تر دماغ ما





شیخ

در محبت دراز باد حزین عمر غمهای جاودانۀ ما
خان آرزو: لفظ «جاودانه‌» اینجا بیکار محض است زیرا که‌ در صورت جاودان بودن غم درازی عمر چه‌ معنی دارد؛ ملا شیدا میگوید:
گفتن دعای زلف تو تحصیل حاصل است با خضر کس نگفت که‌ عمرت درازباد
صهبائی: ذکر بعضی از صفات بطریق تفأل باشد. مانند: در دعای ترقی دولت جاوید طراز مشغولم یا در دعای دوام عمر ابد پیوند، قیام دارم.
قاری: در فقرۀ اول دعای ترقی دولت است نه‌ دعای جاوید طرازی ان و در فقرۀ دوم لفظ «دوام» شاید صفت دعا باشد نه‌ صفت عمر

شیخ

پنهان نگشت دردل صد چاک راز عشق این خانۀ شکسته‌ هوا را نگه‌ نداشت
خان آرزو: از مصرع اول برمی‌اید که‌ راز دل بسب چاکهای بر آمده‌ وفاش شد و از مصرع دوم آنکه‌ خانۀ شکسته‌، محافظت باد نتوانست کرد که‌ از هر طرف دران می‌آید و درین دو معنی تغائر تمام است.
صهبائی: دیوار خانه‌ وقتی درست باشد هوائی که‌ در خانه‌ دراید در خانه‌ مانده‌ بیرون نرود و اگر دیوار شکسته‌ باشد هوائی که‌ از یک جانب دراید از جانب دیگر بیرون رود بنابران تغائری که‌ منتقد میگوید رفع شد.
قاری: راجع بانتقاد و جواب آن چیزی نمگویم لیکن لفظ « پنهان نگشت» درین بیت فصیح نیست زیرا بوهم تبادر میکند که‌ دل بسبب شکستگی از آغاز صلاحیت آن نداشت که‌ راز عشق را حفاظت و نگهداری نماید یعنی از آغاز گنجینۀ راز عشق نشد و این مراد شاعر نیست بلکه‌ مردا آنست که‌ دلشکسته‌ ودیعتکاه‌ راز عشق شد و نگه‌ نتوانست پس درینصورت بجای پنهان نگشت پنهان نماند فصیح است تا مراد شاعر بپروراند.

شیخ

خورشید و ماه‌ و آینۀ روی یار نیست عینک حجاب گردد اگردیده‌ تار نیست
آرزو: این بیت مدعا مثل است و در مصرح اول هیچ مراعات دیدۀ تار نیست
صهبائی: باندک تقدیریکه‌ قرینۀ مقالیه‌ بران دلالت دارد معنی بیت ظاهر تر میگردد چه‌ از مصرح دوم بر می‌آید که‌ تقدیر چنین باشد که‌:
خورشید و ماه‌ برای ما که‌ دیدۀ روشن آینۀ روی یار نیست زیرا اینها در حکم عینک اند که‌ برای دیدۀ روشن حجاب میگردد و مراد آنست که‌ مهر و ماه‌ برای شخصی که‌ بصیرتش ضعیف است آینۀ روی معشوق حقیقتی میتوان شد نه‌ برای ما. و اینچنین تقدیر مخل معنی مقصود نمیشود چه‌ انتقال ذهن بدان دشوار نیست.
قاری: آئینه‌ برای دیدن صورت خود شخص است که‌ آئینه‌ را میبیند و عینک برای دیدن اشیای خارجی است پس مرئی در آینه‌ تمثال آئینه‌ بین و مرئی بواسطۀ عینک اشیای خارجی است و بنابران بین هردو مصرع مناسبتی نیست. گذشته‌ از ان خورشید و ماه‌ بلکه‌ تمام موجودات برای صاحب بصیرت مظهر و آئینه‌ جمال حقیقتی است عینک نیز حجاب دیدۀ روشن نمیشود بلکه‌ روشنی آنرا حفاظت میکند پس لفظ «حجاب» هم بیجاست، ازینجا معلوم شد که‌ منتقد و مجیب هر دو این بیت سرسری گذشته‌اند، باید مصرع دوم چنین باشد:
خورشید و ماه‌ و آینۀ روی یار نیست منظور دوست جز دل حیران زار نیست
یا مصرع اول چنین بود و لفظ حجاب هم برطرف شود.
بهر نظاره‌اش بمه‌ و مهر کار نیست عینک چه‌ حاجتست اگر دیده‌ تار نیست

شیخ
امروز ازین مرحله‌ سامان سفر کن در مذهب عشق امشب و فردا نتوان گفت
خان آرزو: امشب و فردا مسموع نیست امروز و فردا میگویند هر چند معنی بیت صحیح است و نیز امشب و فردا مسئلۀ دینی نیست که‌ تعلق بمذهب داشته‌ باشد.
صهبائی: امروز و فردا و امشب و فردا و صبح و شام و ظهر و عصر و غیره‌ قرار اقتضای مقام میگویند هرچند استعمال امروز و فردا بسیار است نظر بدیگر الفاظ نظیری گوید:
حساب امشب و فردا بزلف درهمی دارم
شمار ظلم و بیداد کسی برهم نمیگیرد
و مذهب، بمعنی آیین و قرارداد مستعمل است.
قاری: صهبائی با وجود اطالۀ سخن در تصحیح امشب و فردا بر کثرت استعمال امروز و فردا قائل شد و مذهب، بهر معنی که‌ باشد در نظر نگارنده‌ ضرور نیست، لیکن استدلال به‌ بیت نظیری چندان حسنی ندارد بجهت آنکه‌ معنی بیت ظاهر نیست و معلوم نمیشود که‌ مراد قائل از ان چیست.
شیخ
شوریده‌ را بزیر قدم خارو گل یکی است سیل از بلند و پست بیابان خبر نداشت
خان آرزو: این شعر مدعا مثل است و خار و گل را بلند و پست و قرار دادن بسیار بعید است.
صهبائی: بلند و پست درینمقام بمعنی نیک و بد است نه‌ بمعنی حقیقی خود که‌ اطلاق بلند و پست بر خار و گل محل استبعاد بود.
قاری: بلند و پست درین بیت معنی حقیقی خوداست بقرینۀ لفظ « سیل»
شیخ

درد جدائی بلاست گر همه‌ یکساعت است
شمع شبستان گداخت از تف هجران صبح
خان آرزو: بجای «یکساعت» «یکدم» بهتر است اکر چه‌ معنی بیت بفهم نمی‌آید.
صهبائی: معنی شعر آنست که‌ درد جدائی برای عاشق بلاست اگر چه‌ یکساعت باشد. شمع شبستان از گرمی جدائی صبح گداخته‌ است و جدائی صبح را علت گداز شمع گفتن ادعای محض است که‌ دیگران نیز این ادعا کرده‌اند و لفظ «یکدم» بمناسبت صبح، مانع قباحت این شعر نمیشود، چه‌ مدت هجران صبح، یکدم یا یکساعت نیست بلکه‌ تمام شب است.
قاری: درینجا بجای «یکدام» و « یکساعت»، «یکشب» بهتر است: درد جدائی بلاستگر همه‌ یکشب بود

شیخ

دل از خم زلفش چه‌ خیال‌ست برآرم چون آینه‌ کز سبزۀ زنگار برآرم *

خان آرزو: این مصرع از مصرع شیخ بهتر است: از دست خطش دل چه‌ خیال است برآرم
صهبائی: وجه‌ بهتری معلوم نیست شاید تشبیه‌ زلف را بزنگار یا بسبزه‌ مستبعد انگاشته‌ اند درصورتیکه‌ وجه‌ شبه‌ که‌ سیاهی است در زلف و زنگار موجود است همچنین وجه‌ شبه‌ که‌ درازی است، در سبزه‌ و زلف موجود بود.
قاری: «چه‌ خیال است» در مصرع اول و «کز شبزۀ زنگار» در مصرع دوم منافی یکدیگر است بجهت آنکه‌ «چه‌ خیال است» دلالت میکند برآنکه‌ بر اوردن دل از زلف محال است و «کز شبزۀ زنگار» دلالت میکند بر آنکه‌ بر آوردن دل از زلف همچون برآوردن آئینه‌ است از سبزۀ زنگار و این در صورتی است که‌ «چون» در مصرع دوم از ادات تشبیه‌ باشد زیرا کاف بیان که‌ بر لفظ «از» داخل است مؤید آنست و اگر کاف سهو کاتب و تنها «از» در مصرع دوم باشد چون استفهام انکاری و معنی مصرع چنین میشود: چونکه‌ آینه‌ را از سبزۀ زنکار برآورم یعنی محال است، لیکن درینصورت اگر چه‌ بین هردو مصرع ربطی بهم میرسد اما صافی کردن آیینه‌ را از زنگار امر محال نیست. شاید این بیت از حضرت شیخ نباشد زیرا در دیوان کانپور این بیت نیست. آمدیم بر اینکه‌ لفظ «خط» در مصرع اول نسبت بزلف بهتر است بجهت خط را بسبزه‌ و زنگار تشبیه‌ میکنند نه‌ زلف را



شیخ

سراپا بسکه‌ لبریز ویم خود را نمی‌یابم هنوزم آن بت دیر آشنا بیگانه‌ میداند
خان آرزو: در مصرع اول لفظ «سراپا» و «بسکه‌» و «لبریز» واقع شده‌ و در نزد بلغاء بعضی از آن حشو است. پس این مصرع بهتر است: سراپا جلوۀ معشوقم و خود را نمی‌یابم
صهبائی: گویا منتقد سراپا را بعنی همه‌ و لفظ بسکه‌ و لبریز را بمعنی بسیاری گرفته‌ و ازین جهه‌ بعضی ازین سه‌ کلمه‌ ر‌ا حشو گفته‌ است لیکن «سراپا» بمعنی از سرتاپاست و «بسکه‌» بمعنی از بسیاری اینکه‌ و «لبریز» بمعنی پر و مفاد سراپا تأکید لبریز است و نظیر آن است تأکید سراپا بلفظ همه‌ درین شعر:
عرفی: از پای تا بسر همه‌ زخم و جراحتم کورا بخواب عافیت الماس بستر است
پس حاصل تقریر مصرع شیخ این است: از بسیاری از سرتاپا جز و از اعضای من از دوست پر است، چنان محو اویم که‌ خود را نمی‌یابم.
قاری: لفظ «سراپا» را که‌ مقدم است تأکید لفظ لبریزگفتن که‌ مؤخر است سهویست بزرگ زیرا تأکید پس از مؤکد می‌آید نه‌ پیش از ان، بنابراین اطاله‌ای که‌ صهبائی در جواب انتقاد بخرج داده‌اند بیجاست برعلاوه‌ لفظ بسیاری اینکه‌ مستلزم تکرار فعل لبریز شدنست در صورتیکه‌ لبریز بودن ظرفی دیکر لبریزی نمیخواهد چه‌ تکرار لبریز شدن ظرف در حال لبریزی محال است.

شیخ

بغیر از گریه‌ عاشق در جهان کاری نمیدارد
بلی ویرانه‌ جز سیلاب معماری نمیدارد
خان آرزو: در مصرع دوم که‌ مثل است عاشق را ویرانه‌ قرار داده‌ و سیلاب را معمار او، پس مصرع اول چنین میباید: بغیر از گریه‌ عاشق با کسی کاری نمیدارد
و اگر جهان را خرابه‌ گفته‌ باید چنین تغیر میکرد:
جهان جز گریۀ عاشق بکس کاری نمیدارد
صهبائی: حرف «از» درینجا بجای کسرۀ اضافات آمده‌ مانند این مصرع:
سپاس از خداوند خورشید و ماه‌.
و لفظ غیر بمعنی شخص یا چیز غیر و مطلب آنکه‌: عاشق در جهان با کسی که‌ غیر گریه‌ است کاری ندارد چه‌ او ویرانه‌ است و معمار ویرانه‌ نه‌ همین سیلاب است.
قاری: حرف «از» را عوض کسرۀ اضافت و «غیر» را به‌ معنی شخص یا چیز غیر گفتن محض تکلف است پس ایراد لفظ «با کسی» بجای لفظ «در جهان» بجاست چه‌ لفظ «در جهان» در مصرع شیخ حشو است.

شیخ

سر رازی که‌ بد از صومعه‌ داران محجوب در تۀ میکده‌ مستان بملا بکشایند
خان آرزو: سر راز با ضافت هرچند ترجمۀ سرالسرات است مسموع نیست و نیز ترجمۀ عربی بفارسی صحیح نباشد و در صورت عطف، حشو بود و اگر بفتح باشد نیز بیجاست اگر چه‌ در کلام بعضی واقع است و نیز لفظ «تۀ میکده‌» فهمیده‌ نمی‌شود ظاهراً سهو کاتب است و صحیح «ته‌ در میکده‌».
صهبائی: راز بمعنی پوشیده‌ و پنهان نیز هست نظامی می‌گوید: رهی خواهی شدنگر دیده‌ راز است. پس سر راز بمعنی سر پنهان باشد و پنهان صفت سرشائع است. بنابراین ترجمۀ سرالسر گفتن ضرور نیست و اگر ترجمه‌ هم باشد چه‌ مضائقه‌، چه‌ صاحب قدرتان در زبان خود و غیر تصرف میکنند و تۀ میکده‌ و تۀ میخانه‌ بقول بهار عجم زمین میکده‌ است.
قاری: سر راز که‌ نزد منتقد ترکیب اضافی است بزعم مجیب ترکیب توصیفی و مانند است به‌ سر پنهان لیکن ملتفت نشد که‌ سر پنهان مستعمل است و سر راز آشنائی گوش نیست برعلاوه‌ تۀ میکده‌ اگر بمعنی زمین میکده‌ هم باشد حشو است بلکه‌ محجوب در مصرع اول نیز مناسب نیست. پس باید چنین میکفت:
سر آن راز که‌ از صومعه‌ مکشوف بر در میکده‌ مستان بملا بکشایند

شیخ

تا سرو را هوای قدت سرفراز کرد پا از گلیم خویش چو زلفت دراز کرد
خان آرزو: بجای سر و سایه‌ می‌باید تا تشبیه‌ زلف درست شود و پا دراز کردن طرف و قوعی بهم رساند .... و بجای «خویش» اگر لفظ «ناز» باشد بسیار مناسب است.
صهبائی: سرفرازی بسر و مناسب است نه‌ بسایه‌ و تشبیه‌ سرو بزلف در دراز کردن پاست نه‌ در ذات، و شاید پوست تنۀ سرو را گلیم گفته‌ باشد چه‌ در بعضی اشعار اطلاق لباس بران شده‌. طغرا‌:
زبس قمری بهر سویش کشیده‌ لباس سرو سرتاسر دریده‌
و دریدگی پوست سرو ظاهر است، پس وقوعی باشد.
قاری: پای سرو بست دریدگی پوستش کجا از گلیم دراز میشود بنابران مصرع دوم شیخ مناسبتی بمصرع اول ندارد بلکه‌ مصرع دوم چنین مناسب است:
تا سرو را هوای قدت سرفراز کرد بر خود زبخت سبز ببالید و ناز کرد
یا چنین بهتر است: برگش زبان طعنه‌ بطوبی دراز کرد


شیخ

غمگین نمیرود کسی از کوی میکده‌ تا هم پیالۀ مۀ عیدش نمیکنند
خان آرزو: لفظ «غمگین» اینجا طرفه‌ افاده‌ میکند زیرا حاصل معنی این است: تا کسی را هم پیالۀ مۀ عید نمیکنند آنکس از کوی میکده‌ غمگین نمیرود و پس از هم پیاله‌ شدن غمگین میرود و این طرفه‌ چیزی است درینصورت «هرگز» میباید نه‌ «غمگین» گویا این سهو الفکر است. تقریبا حکایتی بیاد آمد. چندی پیش ازین مهربانی از در درآمد و نشد گفت تحفه‌ آورده‌ام و این بیت شیخ را خواند:
طغیان ناز بین که‌ جگر گوشۀ خلیل در زیر تیغ رفت و شهیدش نمیکنند
پس از تأمل سبحان الله‌ طرفه‌ مضمونی است لیک لفظ «شهید» اینجا بیکار محض است لفظ «قربان» یا «فدا» میباید برین تقدیر تغییر قیافه‌ می‌آید مانند این مصرع:
در زیر تیغ رفت و فدایش نمیکنند
و یا مانند این: در زیر تیغ رفته‌ و قربان نمیکنند.
صهبائی: مرد آنست که‌ تا وقتیکه‌ هم پیالۀ مۀ عید نمیکنند کسی از کوی میکده‌ نمیرود و ظاهر است.
که‌ اکر کسی پیش ازین برود غمگین قید رفتنی است که‌ بنا کامی باشد نه‌ قید رفتنی که‌ پس از کامیابی است، صائب نیز در همین مضمون لفظ شهید آورده‌:
چه‌ آرزوی شهادت کنم که‌ سوخته‌ است بداغ یأس جگر گوشۀ خلیل از تو
چه‌ شعرا در استعمال شهید توسعه‌ کرده‌ در جائیکه‌ اثر قتل و خون نباشد نیز اطلاق کرده‌اند. نظیری:
شهید یار بناوردگاه‌ یارا ولی همین وصیت پروانه‌ از چراغ شنو
اهلی
من از محیط محبت همین نشان دیدم
که‌ استخوان شهیدان بساحل افتاده‌ است
درین دو بیت بر پروانه‌ و غریق اطلاق شهید شده‌ برین تقدیر اطلاقش بر ذبیح هم شگفت نیست.
قاری: فقرۀ صهبائی ظاهر است .... را که‌ عبارتش درازتر از دو بیت است دنبالۀ بیت شیخ ساخته‌ و بصد تکلف میخواهد انتقاد بر طرف شود و ازین جهت لفظ «غمگین» را از فقرۀ اول که‌ عین تقریر خان آرزوست حذف کرده‌ در فقرۀ دوم که‌ از خود صهبائی است ذکر نمود. در صورتیکه‌ غمگین حال است از فاعل رفتن منفی مذکور در مصرع اول برعلاوه‌ مصرع دوم شرط و مصرع اول جز است و شرط قید جز باشد پس حاصل معنی چنین است که‌ : غمگین نرفتن از کوی میکده‌ مقید است به‌ هم پیاله‌ نا کردن او را با ماه‌ عید یعنی در صورتی غمگین میرود که‌ او را با ماه‌ عید هم پیاله‌ سازند و اکر او را هم پیاله‌ نسازند غمکین نمیرود و این محذور از فعل شرط که‌ منفی است لازم آمده‌ باید فعل شرط درینجا مثبت میبود تا مراد شیخ را می‌پروراند لیکن فعل مذکور ردیف و در تمام ابیات غزل منفی واقع شده‌ است فی الجمله‌ مضمون این بیت بدین عبارت ادا میشود:
میخواره‌ را ز میکده‌ هرگز نشاط نیست گر هم پیاله‌ با مۀ عیدش نمیکنند
اگر چه‌ معلوم نیست که‌ از هم پیاله‌ کردن کسی با ماه‌ عیده‌ چه‌ مراد داشته‌ اما بیت:
طغیان نازنین ... از شیخ نیست.
شیخ
قد خم دیده‌ام پردیده‌ طوفان‌ حوادث را کند هر قدر طغیان سیل با پل بر نمی‌آید.
خان آرزو: لفظ «قدر» بتحریک و سکون هرچند هر دو بیک معنی است اما متأخرین بتحریک استعمال کرده‌اند.
صهبائی: مدارا حسن قبول بر فصاحت است.
قاری: قدر در استعمال فارسی بتحریک فصیح و بجای خم دیده‌ خم گشته‌ بهتر بود.

شیخ

گر عیسی سجاده‌ نشین روی تو میدید محراب دعا را خم ابروی تو میکرد
خان آرزو: مصرع دوم برعکس بسته‌ شده‌ است چه‌ مراد آنست که‌ عیسی ابروی تر محراب دعا میکرد درینصورت حرف «را» سهو کاتب است و صحیح لفظ «از» معهذا هر چند سوء ادب است اما حضرت عیسی علیه‌ السلام بشفای مرضی و زنده‌ کردن موتی شهرت دارد پس بهتر چنین بود:
میدید گر ای بت رخ خو بت زکریا محراب دعا از خم ابروی تو میکرد
صهبائی: تو هم بر عکس بسته‌ شدن مصرع دوم نتیجۀ جزم اضافت محراب، بسوی دعاست .... لیکن خم ابرو مفعول اول و محراب مفعول دوم است حرف «را» بمعنی «برای» است یعنی: برای دعا خم ابر و محراب میکرد و پس از تفحص انکشاف یافت که‌ علامت «را» بمفعول دوم هم لاحق میگردد مانند اخلاق جلالی: در آئین نصفت و عدالت ... قدوۀ خود را سیرت کریمۀ آنحضرت داشته‌. یعنی سیرت کریمۀ آنحضرت را قدوۀ خود داشته‌، و تخصیص عیسی بسجاده‌ نشینی لاطائل بحث و بیفائدۀ محض است و لفاظ ذکریا نسبت به‌ عیسی و موسی و بعض انبیای دیگر میان شعرا چندان زبانزد نیست و بهتر از همه‌ «زاهد» است تا ذکر سجاده‌ مناسب افتد
قاری: صهبائی اخیراً انتقاد را تقویه‌ و مصرع اول را بهتر از خان اصلاح نمود زیرا انتها کلمۀ «عیسی» را به‌ «زاهد» بدل کرده‌ مصرع دوم مذکور را سر صورتی بخشیدن لیکن در توجیه‌ اولی خیلی خبط کرده‌ است چه‌ درینصورت ثقالت لفظی که‌ عبارتست از سکون آخر محراب و تعقید معنوی یعنی فاصله‌ در بین دو مفعول بلفظ اجنبی لازم می‌آید بر علاوه‌ حرف «را» را بمعنی «برای» گفت و ملتفت نشد که‌ درینصورت نیز حرف«را» ضرور است و باید قائل بتقدیر شد.

شیخ

شراب غم ندارد جلوه‌ای در تنگنای دل خمار آلودم از کم‌ظرفی رطل گران خود
خان آرزو: رطل گران درینجا بیجاست پیمانه‌ یا ساغر میباید بلکه‌ مخالف تنکنای دل.
صهبائی: رطل گران را بطور طنز ذکر کرده‌.
قاری: مصرع اول چنین مناسب است.
غم بسیار میخواهم من و در دل نمگنجد خمار آلودم از کمظرفی رطل کران خود

شیخ

حیرت زده‌ را تاب رخ یار میاموز این آینه‌ را طاقت دیدار میاموز *
خان آرزو: «طاقت» فعلی نیست که‌ آموختن و نیاموختن بدان نسبت داشته‌ باشد
صهبائی: طاقت در استعمال فارسیان تحمل آمده‌ و تحمل بآموختن نیز بهم رسد چه‌ اخلاق در بعضی خلقی و در بعضی کسبی باشد.
قاری: آئینه‌ برای دیدار است و چون طاقت دیدار نیاموزد آیینه‌ نباشد

شیخ

بعجز من منگر و زغرور یار مپرس زسر افرازی آن سرو نامدار مپرس
خان آرزو: مصرع دوم چنین بهتر است: ببین بسبزه‌ و زان سرو نامدار مپرس
صهبائی: شعر مدعا مثل نیست بلکه‌ مصرع دوم عطف است بر از غرور یار یعنی بعجز بنگر که‌ چگونه‌ است و از غرور یار و سرافرازی او مپرس.
قاری: این بیت لیاقت ندارد که‌ مطلع باشد بلکه‌ برای هر مصرع مصرع دیگری مناسب است. مثلاً:
فسانۀ گل و بلبل چه‌ شرح میخواهد بعجز من بنگر و زغرور یار مپرس
نظر بقامت او سرکشان همه‌ پستند زسرافرازی آن سرو گلعذار مپرس
لفظ «نامدار» در مصرع شیخ بهیچکدام از سرو و معشوق مناسبتی ندارد و نسبه‌ گلعذا ر بهتر است.

شیخ

پیش ما مرگ به‌ از ناز طبیبانه‌ بود خلوت خاک بآغوش مسیحا مفروش
خان آرزو: لفظ «انه‌» را بعضی کلمۀ نسبت گفته‌اند و بعضی گویند آخر صیغۀ جمع «های» نسبت زیاد کنند، پس ناز طبیبانه‌ نازی است که‌ مثل ناز طبیبان باشد و آن درینجا مناسب نیست بلکه‌ مراد خود ناز طبیبان است پس بهتر چنین است. پیش ما مرگ به‌ از ناز طبیبان باشد و نیز آغوش مسیحا نامانوس است دم یا نفس مسیحا شهرت دارد.
صهبائی: ناز طبیبان و ناز طبیبانه‌ یکی است چه‌ ناز طبیبا نه‌ نازی است که‌ منسوب بطبیبان باشد مانند عاشق پیشه‌ و غیره‌ که‌ بمعنی عاشق است پس معنی تشبیه‌ گفتن و ناز دیگر پیدا کردن تکلیف است و شاید تشبیه‌ باشد چه‌ حضرت عیسی ع طبیب نبود، رنجور را بدوا معلاجه‌ نمیکرد بلکه‌ بانفاس متبرک که‌ معجزۀ او بود شفا می‌بخشید پس ناز او مثل ناز طبیبان باشد، و آغوش مسیحا اگر چه‌ مانند دم مسیحا از الفاظ مشهور نیست لیکن مراد از آن التفات مسیحاست.
قاری: صهبائی قرار عادتی که‌ دارند اول قول خان آرزو را رد و بعد قبول میکند بهر تقدیر حضرت مسیح را طبیب گفتن و نسبت ناز باو کردن و خلوت خاک را بر آغوش او ترجیح دادن گستاخی است که‌ بحضرت شیخ نمی‌زیبد برعلاوه‌ نسبت آغوش بحضرت مسیح نیز گستاخی، چه‌ شعرا آغوش بمعشوق یا عاشق نسبت میکنند.

شیخ

حزین به‌ نرگس شهلا مکن نظری بازی خراب شیوۀ آنچشم نامسلمان باش
خان آرزو: نفی و اثبات مقابله‌ میخواهد و مقابله‌ای که‌ در نرگس شهلا و چشم نا مسلمان است ظاهر است.
صهبائی: مقابله‌ در قیود نرگس ضرور نیست در صورتیکه‌ مقابله‌ در خود چشم و نرگس هست.
قاری: در نظر من چنین بهتر است: خراب غمزۀ آنچشم مست فتان باش

شیخ

صلا از من تهیدستان بازار محبت را زداغ عشق دارم پر گهر جیب و کنار دل (2)

خان آرزو: داغ را با گهر مناسبتی نیست «پر درم» میبایست گفت چنانکه‌ شاعری گفته‌ است:
چکنم گر نکنم داغ دل خویش نهان عالمی مفلس و درکیسۀ من یکدرم است
صهبائی: هر چند داغ را با گوهر شب چراغ مناسبتی است ظاهرا مانند این بیت جلال اسیر:
صبح شد زخجلت بیداری دلم تا شد زداغ او گهر شب چراغ من
لیکن گوهر در شعر مطلق آمده‌ و از مطلق، بی قیام قرینه‌، گوهر شب چراغ نتوان خواست ...
قاری: صلا در مهمانی و نان دادن مشهور و بیشتر مستعمل است نه‌ بگوهر یا درم دادن بنا بران بجای لفظ «صلا» «بگو» بهتر است.

شیخ

بیک ایمای ابرو زندۀ جاوید گردیدم اشارت سوی من کردی هلال عید گردیدم
خان آرزو: زندۀ جاوید با هلال مناسبتی ندارد کاش شهرۀ جاوید میگفت گرچه‌ این نیز چندان چیزی نیست
صهبائی: مگر مصرع دوم را بیان مصرع اول و اشارت را عبارت از ایمای ابرو قرار داده‌اند درصورتیکه‌ اشارت بطرف با نگشت باشد نه‌ با برو، پس شعر دولخت است و هر مصرع معنی علیحده‌ دارد یعنی: بیک ایمای ابروی تو حیات ابد یافتم و از انگشت چون هلال انگشت نما شدم
قاری: اشارت بطرف هلال پس از وجود و ظهور هلال میشود نه‌ پیش از ظهور آن اما شیخ پس از اشارت انگشت محبوب، هلال عید شده‌اند و این طرفه‌ چیزی است.

شیخ

از دل غبار توبه‌ با فسون نمیرود دلق ورع مگر بشط باده‌ تر کنم
خان آرزو: سخن شناس داند که‌ جای تر کردن نیست بلکه‌ شست و شو میباید.
صهبائی: غبار بر دل است نه‌ بر دلق تا احتیاج بشستن آن افتد مراد آنست که‌ دل با فسون توبه‌ را نمی‌شکند پس دلق ورع را بشراب تر کنم شاید بتری آن رفته‌ رفته‌ خو گیرد و توبه‌ را بشکند و اکثر ظاهر آلوده‌ باطن را ناپاک میکند.
قاری: شست و شوی دلق درینجا بهتر است نه‌ تر کردن آن، چه‌ در صورتیکه‌ کیفیت ظاهر در باطن اثر دارد غبار توبه‌ از دل بشستن دلق فوراً زائل خواهد شد برخلاف تر کردن آن که‌ بقول صهبائی مدتی میخواهد تا دل بآن تری اندک اندک خو گرفته‌ توبه‌ را بشکند. گذشته‌ ازین صهبائی درین فقره‌: اکثر ظاهر آلوده‌ باطن را ناپاک میکند، میخواست تر کردن را بر شست و شو ترجیح داده‌ از شیخ مدافعه‌ کند، باطن آن بیچاره‌ را ناپاک ساخت. اما در مصرع دوم شیخ لفظ «شط» که‌ عبارتست از کنار نهر حشو مینماید، لفظ ورع هم خوب نیست بنابرین اگر تر کردن بجا باشد هم باید چنین میگفت:
از دل غبار توبه‌ با فسون نمیرود خواهم بباده‌ خرقۀ سالوس تر کنم

شیخ

کجا سر پنجۀ من شانۀ زلف تو خواهد شد
که‌ این دولت نصیب بخت شمشاد است میدانم
خان آرزو: نصیب طرفه‌ عبارتی است گذشته‌ ازین «میدانم» بجز آینکه‌ محض ردیف است هیچ افادۀ معنی نمیکند
صهبائی: «نصیب» اینجا بمعنی لغوی است یعنی حصه‌ و بهره‌ و بخت بمعنی طالع و بهره‌ علاقه‌ بطالع دارد یعنی میدانم که‌ این دولت بهره‌ ایست که‌ تعلق بطالع شمشاد دارد بنابرین نه‌ عبارت طرفه‌ است و نه‌ «میدانم» مستدرک.
قاری: اگر بجای «بخت» «شاخ» میگفت نه‌ خان انتقاد میکرد و نه‌ صهبائی بجواب می‌پرداخت برعلاوه‌ سرپنجه‌ بیشتر در مقام اظهار قوت و مقابلۀ استعمال نه‌ در چنین جای، بنابراین اگر لفظ «سر پنجه‌» و لفظ «بخت» درین بیت بدل شود بهتر مینماید مثلاً:
سر زلف ترا کی پنجۀ من شانه‌ خواهد شد
که‌ این دولت نصیب شاخ شمشاد است میدانم

شیخ

بهر در سجده‌ای دارد سرم از جوش مستیها
ز طوف کعبه‌ می‌آیم رۀ دیرمغان دارم
خان آرزو: لفظ «خواهد» بهتر است از «دارد» چرا هنوز که‌ بدیر نرسیده‌.
صهبائی: «دارد» نظر بغلبۀ ظن حصول سجدۀ دیر گفته‌ یا آنرا متضمن معنی استعداد داشته‌ یعنی سر من استعداد سجدۀ هر درد و «خواهد» نا مناسب مینماید چه‌ «خواهد» که‌ برای استقبال است اگر چه‌ نظر بدیر بجا خواهد بود نظر بکعبه‌ که‌ سجدۀ آن در ماضی کرده‌ بیجا باشد بلکه‌ تنها بدیر تعلق میکرد. اما در بیت شیخ جوش مستی را با سجده‌ مناسبتی نیست چه‌ مست را که‌ غالب حرکاتش در حالت مستی ناشائست و جز افعال زشت ازو سر نزند بطوف کعبه‌ و سجدۀ آن آستان مبارک که‌ شایسته‌ ترین افعال و حرکات تست چه‌ کار؟ بنابرین مصرع اول چنین میباید:
بهر در سجده‌ای خواهد دل از شوق جبین سائی
زطوف کعبه‌ می‌آیم سردیر مغان دارم




شیخ

از بس مرا بمشرب پروانه‌ الفت است آتش بجای لاله‌ بدستار بسته‌ام
خان آرزو: آتش بدستار بستن عبارت تازه‌ است در صورتیکه‌ آتش بستن نیست آتش زدن است همچنین لاله‌ بدستار بستن نیست لاله‌ بدستار زدن است.
صهبائی: اطلاق بستن بر گلها آمده‌، صائب گوید:
زشور عشق اگر گل بر دستار می‌بستم سر شوریدۀ منصور را بردار می‌بستم
و مراد از آتش درینجا اخگر است .... و بستن اخگر در پارچه‌ مثلا ممکن است اگر چه‌ پارچه‌ بسوزد ...
قاری: آتش بستن در بیت شیخ فصیح نیست چه‌ الفت داشتن بمشرب پروانه‌ مقتضی هم مشربی اوست و پروانه‌ ببال و پر آتش نمی‌بندد بلکه‌ خود را بآتش میزند.

شیخ

بتن مشت استخوانی توشۀ راه‌ فنا دارم یک انبان آرد با خود زاد راه‌ آسیا دارم
خان آرزو: مشت استخوان بدون اضافت سند میخواهد، با لفظ یک و غیره‌ شهرت دارد.
صهبائی: فک اضافت چون در فارسی بسیار است درین لفظ نیز استبعاد ندارد چون شیخ این لفظ را بدون اضافت در چند شعر آورده‌ بی سند نخواهد بود.
قاری: گذشته‌ از فک اضافت، مشت استخوان توشۀ راه‌ برای آدم نمیشود خصوص راه‌ فنا، چه‌ توشۀ این راه‌ عمل است، و نیز مردم انبان آرد از آسیا می‌آورند و شیخ بآسیا میبرد چه‌ زاد راه‌ آسیا همین معنی دارد. حقیقة نسبت چنین ابیات بشیخ باعث کسرشان اوست.

شیخ

نمودی جلوه‌ای شیرین شمائل در خیال من حنای پای گلگونت شود خون حلال من
خان آرزو: لفظ «حلال» درینجا چه‌ میکند؟
صهبائی: اکثر از اندیشۀ اینکه‌ خون ریختن موجب باز خواست دنیا و آخرت میشود دست از قتل باز دارند و در صورتیکه‌ معلوم خون حلال است جرأت بریختن آن بی دغدغه‌ امکان دارد پس فائدۀ این لفظ حصول مدعای عاشق است.
قاری: اگر جواب صهبائی درست هم باشد خون حلال درینجا درست نیست باید خون مباح یا خون بحل میگفت.


شیخ

زاهد بیاوری روی براه‌ صواب کن بگذار دل ز دست و بساغر شراب کن
خان آرزو: سخن شناس میداند که‌ زاهد ریائی را با دل هیچ کار نیست درینصورت این مصرع بهتر است: بگذار سبحه‌ را و بساغر شراب کن
صهبائی: دل از دست گذاشتن کنایه‌ از بیصبر و قرار شدنست مثلاً اگر گویند: زاهد دل از دست داد چگونه‌ صحیح نخواهد بود و در نسخه‌ای از دیوان شیخ «مگذار» بمیم و «دن» بنون بمعنی «خم» بجای «دل» دیده‌ام یعنی خم را از دست مگذار و شراب در ساغر کن.
قاری: بقول صهبائی معنی بیت چنین می‌شود: بیصبر و قرار شو و بساغر شراب کن در صورتیکه‌ بین معطوفین اصلا ً مناسبتی نیست و فقرۀ « زاهد دل از دست داد» را با «بگذار دل زدست» چه‌ علاقه‌ و اگر بجای دل، دن (خم) باشد خم کجا بدست بر داشته‌ میشود تا آنرا از دست نگذارند.

شیخ

خواهی که‌ بطلبی من آواره راز لطف ای من سگ درت بکجا آرم التجا
خان آرزو: بطلبی بسکون دوم خالی از غرابت نیست و قیاس بر «نبود» و«ندهد» و غیره‌ که‌ در کلام یسکون دوم آمده‌ بیجاست زیرا در این قسم تا کسی قادر بر سخن نشود اقتصار بر قدر مسموع واجب است.
صهبائی: اسکان متحرک فعل در ما فوق ثنائی همه‌ اصلی باشد یا با لحاق ضمائر زیاده‌ از ثنائی گشته‌ آنقدر شیوع دارد که‌ گویا قاعدۀ قیاسی شده‌، خاقانی گوید:
بفکن نظری برین سگ خویش سنگم مزن و مرانم از پیش
توزین سگکی که‌ صیدت آرد گر بپذیری زیان ندارد
نکنم دم لاله‌ برد کس پیش تو کنم اگر کنم بس
قاری: اسکان متحرک فعل در مافوق دو حرفی که‌ اصلاً فارسی باشد قاعدۀ قیاسی خواهد بود چنانکه‌ لفظ «بفکنم» و «نپذیری» و «نکنم» در ابیات مذکور در فوق، همه‌ فارسی است بر خلاف «بطلبی» در بیت شیخ که‌ عربی و فعل جعلی است چرا چنین نگفت:
خواهی طلب کنی من آواره‌ را از لطف، بلکه‌ لفظ «خواهی» در مصرع اول بیجا و سبب بی ارتباطی است بین هر دو مصرع که‌ جز بتکلف و تقدیر بسیار در عبارت چارۀ آن می‌شود و اگر بجای لفظ «خواهی» «شاید» باشد ارتباط در هردو مصرع پیدا میگردد.
شاید طلب کنی من آواره‌ را از لطف* ای من سگ درت بکجا آرام التجا
*بعوض «خواهی» «باشد» هم بهتر است: باشد طلب کنی من آواره‌ را زلطف (عبدلرسول لبیب)
شیخ

از بتکده‌ تا کعبه‌ رهی نیست برهمن سد رۀ خود ساخته‌ائی سنگ صنم را
خان آرزو: سنگ صنم درین قسم جایها نامربوط است: و ان صدرعن غیره‌ ایضا ً، پس بهتر چنین است: سنگ رۀ خود ساخته‌ بیهوده‌ صنم را، درینصورت خطاب بغیب مبدل خواهد شد.
صهبائی: اضافت سنگ بسوی صنم، اضافت عام است بسوی خاص و درین هردو عموم و خصوص من وجه‌ هست چه‌ هر صنم سنگ و هر سنگ صنم نباشد، چون بر همن هر سنگ را نمی‌پرسید قید صنم افزوده‌ معنی: ای برهمن تنها بر سنگ صنم پیچیده‌ئی و مظهریت را در بت انکاشته‌ئی بسنگ کعبه‌ رجوع نداری و کرنه‌ از بتکده‌ تا کعبه‌ راه‌ دراز نیست... و مصرع خان بهتر از مصرع شیخ نیست چه‌ با آنکه‌ لفظ «بیهوده‌» بیهوده‌ است ممکن است سنگ راه‌ تنها آسیب بپای هردو رساند و دیوار مانع از عبور باشد پس ممانعت سد از سنگ بیشتر است.
قاری: سنگ صنم چندان ترکیبی نیست و شاید در نظم کمتر استعمال شد باشد اما سنگ راه‌ بمعنی مانع است و مانع عام است و خواه‌ دیوار باشد خواه‌ سد یا غیر آن. بنابرین مصرع خان بهتر است و بجای «بیهوده‌» لفظ دیگری میتوان آورد که‌ خطاب بغیب مبدل هم نشود مثلاً: سنک رۀ خودساخته‌ئی از چه‌ صنم را

شیخ

رفت از جا دلم از جذبۀ رسوائی ها راز عاشق شدم از پردۀ پنهان رفتم
خان آرزو: لفظ «از» در این بیت سه‌ بار تکرار یافته‌ و بی شبهه‌ مکروه‌ است و نیز «پردۀ پنهان» غریب لفظی است چنانکه‌ پیش ازین گفتم.
صهبائی: توجیه‌ پردۀ پنهان پیش ازین کرده‌ایم و تکرار «از» چندان مکروه‌ نیست.
قاری: مصرع اول چنین بهتر است: باز از جا دل من جذبۀ رسوائی برد

شیخ

ساقی بجرعه‌ ریز می پرتگال را تا این سفال کهنه‌ بهارختن شود
خان آرزو: جرعه‌ از کتب لغت بمعنی ظرف به‌ ثبوت نمیرسد و بهارختن بچه‌ معنی است و از ریختن بادۀ پرتگالی بجرعۀ سفال کهنه‌ بهار ختن چه‌ قسم شود.
صهبائی: از اشعار اساتذه‌ جرعه‌ بمعنی ظرف مستفاد می‌شود، جلالی گیلانی گوید:
رحیق کهنه‌ چه‌ پرسی چه‌ کیفیت دارد یکی بجرعه‌ فرو ریز خون ناب مرا
بهارختن شدن سفال کهنه‌ از ریختن باده‌ بسبب مشکبوئی است که‌ از آمیزش ریاحین یا مشک و گلاب است بمی و شاید مراد از ریختن می برزمین باشد و بجرعه‌ بمعنی بطریق جرعه‌ و سفال کهنه‌ کنایه‌ از زمین باشد یعنی می پرتگال را بطور جرعه‌ بریز تا زمین مشکین شود.
قاری: اگر جرعه‌ بمعنی ظرف باشد سفال کهنه‌ هم عبارت از همان ظرف میشود. پس کنایه‌ از زمین چرا باشد.

شیخ

تا از کف ساغر ایمان گرفته‌ام دستم سبو بدوش نهم آسمان دهد
خان آرزو: سخن فهم خوب میفهمد که‌ این موقع سبو بدوش نهادن نه‌ سبو بدوش دادن.
صهبائی: مقام سبو بدوش نهادن اصلاً نیست بلکه‌ محل دست دادن است.
قاری: چون بیت فخریه‌ است سبو بدوش نهادن است و لفظ دوش مؤید قول ماست چه‌ با دست دادن بزم مناسب است نه‌ دوش، یعنی چنین میگفت: دستم سبو بدوش نهم آسمان نهد. بهر تقدیر مصرع مذکور چیزی نیست که‌ سرمایۀ افتخار شاعر گردد.

شیخ

همچون سپند زآتش شوق تو میطپید روزیکه‌ داشت خانه‌ بصحرا شرار ما
خان آرزو: شرار را با صحرا هیچ نسبت نیست سنک می‌باید
صهبائی: در چند نسخۀ دیوان شیخ بجای صحرا خارا نوشته ‌است.
قاری: شرار خودش آتش است درینصورت طپیدنش از آتش شوق چه‌ معنی دارد

شیخ

سحر از نگه‌ از غمزه‌ فسون عشوه‌ نیرنگ
چشم تو چگویم که‌ درین پرده‌ چها داشت
خان آرزو: موافق سحر ازنگه‌ و فسون از غمزه‌، نیرنگ از عشوه‌ نه عشوه از نیرنگ.
صهبائی: هر چند ظاهر همان است که‌ خان تحقیق نشان میفرماید اما توجیه‌ آن نیز میتوان کرد که‌ عشوه‌ زنیرنک باعتبار معنی، علاقه‌ بمصرع دوم دارد یعنی چشم تو درین پرده‌ چگویم که‌ کدام عشوه‌ از نیرنک ها داشت و نیرنگی عبارت است از همان سحر نگه‌ و فسون غمزه‌
قاری: این مصرع باین نمی‌ارزد که‌ صهبائی در تصحیح آن توجیه‌ بکار برد.



شیخ

از فیض فقر میزند امروز مدتی است
کشکول ما بکاسۀ فغفور پشت دست (3)
خان آرزو: عبارت «امروز مدتی است» عجائب عبارت است
صهبائی: امروز بمعنی درین عهد است چه‌ روز بمعنی عهد و روزگار شائع است.
قاری: «امروز» اگر بمعنی عهد هم باشد اجتماعش با مدتی خلاف محاوره‌ است چه‌ کس نمیگوید درین عهد مدتی است که‌ چنین و چنان می‌شود بلکه‌ از ترکیب امروز مدتی است برای ظرف، ظرف لازم می‌آید.

شیخ

بر همن زادۀ زنار بندی برده‌ ایمانم که‌ سودا میکنم با کفر زلفش دین و دنیا را
خان آرزو: در معنی هر دو مصرع تأمل لازم است تا واضح شود که‌ هر گاه‌ برهمن زاده‌ ایمان برده‌ باشد سودای دین چه‌ قسم درست شود.
صهبائی: حاصل اعتراض آنست که‌ هرگاه‌ برهمن زاده‌ برد دین هم نماند پس چگونه‌ با کفر زلف سودا کند و منشأ اعتراض آنست که‌ سودا کردن را بعد از بردن ایمان قرار داده‌ حال آنکه‌ بردن ایمان بعد از سودا کردنست، چه‌ «برد» که‌ صیغۀ ماضی است در معنی مضارع است، فغانی گوید:
تو ای گل بعد ازین با هر که‌ میخواهد دلت بنشین
که‌ من چون لاله‌ باداغ جفایت زین چمن رفتم
قاری: ترکیب بیت شیخ مانند جمله‌ بندی بیت فغانی نیست که‌ لفظ «بردن» قیاس به‌ «رفتم» شود...

شیخ

تلقین لب لعلی جان پرور ساقی است
گر ذکر دوام است و گر شرب مدام است
خان آرزو: «لب لعلی» لفظ تازه‌ است اگر چه‌ لعل بمعنی سرخ است مانند شراب لعلی ....
صهبائی: چون شراب لعلی را خود قائلند سند لب لعلی را میگذرانم.
بگیری بر زبان گر نام بستان لبت لعلی شود همچون لب از پان
قاری: اگر چه‌ لب لعلی آمده‌ لیکن در مصرع شیخ مخل فصاحت گشته‌ باید استخوان بندی مصرع اول چنین می‌بود: تلقین ز لب لعل روان پرور ساقیست
شیخ

احساس مبدل شد و محسوس همانست
صد شمع فزون سوخت و فانوس همانست
خان آرزو: مراد این شعر معلوم نشد زیرا اگر مراد از محسوس جسم شخصی است که‌ صاحب احساس اوست باید او را «ذی حس» میگفت نه‌ محسوس، چه‌ در صورت احساس محسوس چیز مبصر و مرئی و غیره‌ باشد نه‌ رائی و بصیر و اگر مراد غیر جسم شخص مذکور است مصرع دوم نامربوط و تشبیه‌ شمع و فانوس درست نمی‌شود سبحان الله‌ این معنی از عرفی است که‌ جناب شیخ باین آب و تاب بسته‌اند:
گمان مبر که‌ تو چون بگذری جهان بگذشت
هزار شمع بکشتند و انجمن باقیست
صهبائی: محسوس در محل ذی حس نیست بلکه‌ در معنی مبصر و مرئی است لیکن مراد ذات محسوس است نه‌ وصف، ومراد از فانوس شمع است از عالم ذکر ظرف و اردۀ مظروف یعنی تغییراتی که‌ در عالم مشاهده‌ می‌شود بسبب تغییر و تبدیلی است که‌ در ادراک و احساس ما واقع شده‌ ورنه‌ ذات محسوس همانست که‌ بود تغیری در او راه‌ یافته‌ و مصرع دوم مثال است یعنی بزعم ما صد فزون سوخت لیکن حقیقة همان یک شمع است، و شاید مرا از فانوس همان عدم تبدیل وضع فانوس باشد و این عدم تبدیل وضع کنایه‌ بود از عدم تبدیل شمع و ازینجا فرقیکه‌ در معنی این شعر و شعر عرفی است ظاهر شد.
قاری: تقدیرهائی صهبائی درین بیت قائل شده‌ و توجیهاتی که‌ در تصحیح معنی آن نموده‌ از عبارۀ بیت بر نمی‌آید. علمای منطق میگویند عالم متغیرات است و صهبائی میفرماید تغیرات مشهود در عالم بسبب تغییر و تبدیل ادراک ماست ورنه‌ در ذات محسوس یعنی عالم تغیری راه‌ نیافته‌ در صورتیکه‌ احساس ما نیز از جملۀ عالم است، بر علاوه‌ عدم تبدیل وضع فانوس کنایه‌ از عدم تبدیل شمع چه‌ معنی دارد شیخ میگوید «صد شمع فزون سوخت» و صهبائی میفرماید شمع نسوخته‌ و قائم است نمیدانم صهبائی چرا اینگونه‌ اصرار در تصحیح این چنین ابیات نموده‌ میخواهد صحیح یا خطا انتقاد رفع شود.

شیخ

زاهد چو کند جامه‌ ز مصحف مفریبید
ای ساده‌دلان جامۀ سالوس همانست
خان آرزو: فریفتن و فریبیدن بمعنی فریفته‌ شد نیامده‌ قول شیخ را سند میدانستم اگر لغزش‌ها بنظر نمی‌آمد.
صهبائی: اگر قول شیخ سند نباشد قول قدما سند است. سنائی گوید:
هیچ جانی بصبر از و نشگیفت هیچ عقلی بزیرکی نفریفت
نظامی: گر فلک عشوۀ آبی دهد تا نفریبی که‌ سرابی دهد
قاری: سخن در انتقاد و جواب آن ندارم لیکن گذشته‌ از تکرار جامه‌ درین بیت لفظ «چو» مصرع شیخ را از رتبۀ فصاحت برانداخته‌ کاش چنین میگفت تا بمحاوره‌ موافق می‌شد:
گر شیخ کند جامه‌ زمصحف مفریبید
چه‌ در محاوره‌ میگویند: اگر جامۀ قرآن بپوشد یا اگر جامۀ مصحف بپوشد باور ندارم.

شیخ

جلوۀ کاغذ آتش زده‌ دارد جگرم داغ حسرت بدل لاله‌ ستان اینهمه‌ نیست
خان آرزو: صحت معنی این بیت موقوف برآنست که‌ داغ کاغذ آتش زده‌ زیاده‌ از داغ لاله‌ستان باشد و آن محل تردد است.
صهبائی: زیادتی داغ کاغذ آتش زده‌ بر داغ لاله‌ ستان منظور نیست بلکه‌ منظور صرف تشبیه‌ جگر بسب داغ بکاغذ مذکور است.
قاری: عبارت این بیت قول منتقد را تأئید میکند بر علاوه‌ لفظ «جلوه‌» در مصرع اول بیجاست باید چنین میگفت: جگرم کاغذ آتش زده‌ را میماند.

شیخ

شب هجران سپاه‌ درد را شور حزین تو درفش کاویان از نالۀ مشکین پرند آرد
خان آرزو: «درفش کاویان» درینجا هیچ کار نمیکند ظاهراً چون جناب شیخ خیلی معتقد کلام قدماست و متأخران را مطلقاً وجود نمیگذارد گاه‌گاه‌ لفظ «باستانیان» در غزل می‌آرد با وجود آن «نالۀ مشکین پرند» معلوم نشد و سیاهی ناله‌ شهرت ندارد.
صهبائی: درفش کاویان کار میکند، مقصود آنست که‌ نالۀ من برای سپاه‌ درد، حکم درفش دارد که‌ غلبۀ او بیمن آن درفش است و سیاهی ناله‌ از این اشعار ظاهر میشود. طالب آملی،
سپهر از ناله‌ قیراند و دگردد شفق از یک صدا پردود گردد
کشش کرد آنقدرها پنجۀ غم جانب ظلمت که‌ دل در زیر بال ناله‌ام غرق سیاهی شد.
هر خسی قیمت نداند نالۀ شبخیز را مرد میباید که‌ دان قدر این شبدیز را
قاری: قیراندودی سپهر ناله‌ در بیت اول شاید در اثر آمیزش هوائی باشد که‌ با ناله‌ آمیخته‌ از دهن بیرون میشود مانند نفس که‌ هوای آن آینه‌ را تیره‌ و غبار اندو د‌ میسازد در صورتکه‌ نفس یا هوای آن سیاه‌ نیست، اینچنین در بیت دوم چون از برای ناله‌ بال اثبات کرد و بال سایه‌ دارد شاید غرق شدن دل در سیاهی بواسطۀ سایۀ بال باشد نه‌ بواسطه‌ سیاهی خود او، اما در بیت سوم ناله‌ را شبخیز و شبدیز گفته‌ و اگر ازین دو لفظ سیاهی استنباط میشود، بواسطۀ شب است نه‌ بواسطۀ خود ناله‌ و ازین جهت ناله‌ درین ابیات بسیاهی و غیره‌ اتصاف نیافته‌ بر خلاف شیخ که‌ ناله‌ را بلفظ « مشکین پرند» وصف کرده‌ است.
شیخ
حزین از کران تا کران حرف عشق است نه‌ آغاز دارد نه‌ انجام دارد
خان آرزو: سبحان الله‌ از کران تا کران گفتن و بازبی آغاز و بی انجام قرار دادن طرفه‌ افاده‌ است
صهبائی: بودن حرف عشق از کران تا کران عبارتست از مشهوری آن باطراف عالم و بی آغاز و انجام بودن آن عبارتست از اطناب بوجهی که‌ منتهی نشود و این هردو و از هم جداست ممکن است سخنی در تمام عالم مشهور باشد لیکن کوتاه‌ بود..... و نیز امکان دارد که‌ سخنی جز یک کس آنرا نسراید اما چنان دراز بود که‌ طول زمان بآن کفایت نکند و این هردو از هم منافات ندارد میشود سخنی هم متصف باطناب بود و هم با طراف عالم مشهور باشد.
قاری: سخن از محسوسات است و هر محسوس زمانی است و زمانه‌ نه‌ ظرف آن باشد پس طول زمان چرا سخنی را کافی نباشد اصلاً در میان هردو مصرع شیخ مناسبتی که‌ باعث ارتباط در بین هردو باشد موجود نیست و انتقاد خان آرزو بجاست آمدیم برینکه‌ هر مصرع این بیت مصرع دیگری میخواهد تا مضمون فی الجمله‌ سرو صورتی پیدا کند مثلاً:
حزین از کران تا کران حرف عشق است ندیدم کز و شور جائی نباشد
حزین قصۀ عشق از ما چه‌ پرسی نه‌ آغاز دارد نه‌ انجام دارد

شیخ

هر زخم بروی دل عاشق در فتحی است زین بیش زتیغ تو ستمگر چه‌ گشاید
خان آرزو: شناسای اسلوب سخن میداند که‌ در مصرع اول تعریف زخم و در مصرع دوم بیان قصور تیغ و اعتذار از آنست و هردو با هم منافات دارند. چنین سخن در حق خود میتوان گفت مثلاً عاشق میگوید: در هر قدمی جانی نثار معشوق کردم بیش ازین از دست منچه‌ میآید و نمیفهمد این را مگر کسی که‌ در تمام سخن مهارت داشته‌ باشد.
صهبائی: در مصرع دوم بیان قصور تیغ نیست بل بیان سر زدن فعلی است که‌ بالاتر از ان متصور نباشد و این مبالغه‌ است در حسن آن فعل، یعنی هر زخم بر روی دل عاشق در فتحی است که‌ منافع کثیر از آن بهم رسیده‌ پس از ان کدام کار است که‌ از تیغ تو بظهور آید.
قاری: عبارۀ مصرع دوم واقعا ً مورد انتقاد است تأویلات صهبائی رفع آن نمیتواند چه‌ لفظ «ستمگر» در مصرع دوم بیجاست چنانکه‌ بیت را قبیح و ملیح ساخته‌ است. اگر عبارۀ مصرع دوم چنین می‌بود شاید قول صهبائی را تأکید میکرد مثلاً:
هر زخم بروی دل عاشق در فتحی است
نازیم بشمشیر تو دیگر چه‌ کشاید

شیخ

رحم است بر درازی اندوه‌ قمریان پرواز پست جلوۀ سرو روان بلند
خان آرزو: «درازی اندوه‌» و «بلندی جلوه‌» غیر مشهور است شاید شیخ را سندی باشد
صهبائی: در ازای اندوه‌ از حیث معنی صحیح است و در اشعار عربی «سهر دائم» و «حزن طویل» آمده‌
قاری: درازی اندوه‌ یا اندوه‌ دراز خلاف محاوره‌ است چه‌ محاوره‌، بسیاری اندوه‌ یا اندوه‌ بسیار است و قیاس درازی اندوه‌ بر حزن طویل هم خوب نیست چه‌ هرزبان لهجۀ مخصوصی بخود دارد بر علاوه‌ درازی اندوه‌ درین موهم ذم سرواست چه‌ مقابل بلندی، جلوه‌ آمده‌.

شیخ

سواد سومنات اعظم دل خراب چشم شهلای تو باشد
خان آرزو: سومنات اعظم و اصغر شنیده‌ نشده‌ طرفه‌ آنکه‌ سواد اعظم شهرت دارد نه‌ سومنات اعظم باینهمه‌ سومنات چرا خراب چشم معشوق باشد بلکه‌ کعبه‌ یا مسجد میباید چنانکه‌ سلیقۀ شاعری بران گواه‌ است.
صهبائی: فصل در میان صفت و موصوف جائز است، سعدی: پسران وزیر ناقص عقل
یعنی پسران ناقص عقل وزیر: پس اعظم، صفت سواد باشد نه‌ صفت سومنات و خرابی سومنات یعنی اهل آن از چشم معشوق مستبعد نیست.
قاری: مضمون این بیت از کلیم است که‌ میگوید:
شکر چشم تو کند محتسب شهر کز و هر کجا میکده‌ای هست خراب افتاده‌ است

شیخ

آرام حزین از دل من شور لبت برد چشم نمک انپاشته‌ام، خواب ندارم
خان آرزو: خود را گفتن که‌ شور لبت برد طرفی دارد پس چنین بهتر است:
آرام حزین از دل من شور تو برده‌ است
صهبائی: مراد معترض آنست که‌ لب موهم معنی نمکینی و ملاحت لب است و این درصفت لب معشوق آید گرچه‌ مقصود شاعر غوغا باشد لیکن معنای الفاظ مشترکه‌ بقرائن از هم میتوان شناخت.
قاری: مردا صهبائی آنست که‌ «تای خطاب» که‌ مضاف الیه‌ است، قرینه‌ است بر آنکه‌ شور لب در اینجا بمعنی غوغای لب است که‌ نسبت بعاشق میشود نه‌ بمعنی ملاحت که‌ آنرا نسبت بمعشوق توان کرد لیکن فصحا درهر جا که‌ شور و غوغا یا ناله‌ و فغان را بعاشق نسبت کرده‌اند بدون اضافت آورده‌اند یا بدل و سینه‌ و غیره‌ مضاف ساخته‌اند نه‌ بلب خواجه‌ میگوید:
ازین شوری که‌ در سر دارم امشب
لراقمه‌
هر کجا حرف قد دلدار بالا می‌شود شور میخیزد زمردم فتنه‌ بر پا می‌شود
چه‌ شد که‌ شور درین کاروان نمی‌بینم مگر ز یاد جرس ناله‌ و فغان رفته‌
کلیم: نمک زگریه‌ و تاثیر از فغان رفته‌ دعا اثر نکند گر بآسمان رفته‌
بنابراین مصرع اول چنین می‌باید:
آرام ز شور دل بیتاب ندارم چشم نمک انباشته‌ام، خواب ندارم

شیخ

محو سبکعنان مژۀ کافرت شوم رنگین نشد بخون دوعالم سنان تو *
خان آرزو: سبک عنان در تعریف اسپ و سوار مستعمل شود و چون مژه‌ را اسنان گفته‌ چنانکه‌ در مصرع دوم است اطلاق سبک عنان بر مژده‌ درست نباشد.
صهبائی: استعمال این لفظ در صفت هر چه‌ بی تمکین و قرار باشد اعم از اسپ و غیره‌ کثیر الوقوع است
حافظ: عزم سبکعنان تو در جنبش آورد این پایدار مرکز عالی مدار هم
میر نجات: هنوز خوشۀ ما دانه‌ بود کز شوقش نفس بسینۀ برق سبکعنان میسوخت
قاری: اگر چه‌ صهبائی خود نیز به‌ حشو بودن لفظ سبکعنان قائل گشته‌ لیکن در ابیات فوق عزم و برق تنها بسبکعنان وصف شده‌ بر خلاف مژه‌ در بیت شیخ که‌ بسبکعانی و کفر وصف شده‌ و بسنان تشبیه‌ یافته‌ و بنابرین تائید قول خان میشود.
شیخ

دو عالم از فروغ جلوه‌اش یکچشم بینا شد
نبینی روی هجرانرا تو گر صاحب نظر باشی
خان آرزو: معنی این بیت صحیح و ترکیب آن نامربوط است، چه‌ در صورتیکه‌ عالم همه‌ چشم بینا شده‌ باشد شک در صاحب نظر بودن مخاطب که‌ مقتضای حرف «اگر» است چرا باشد گذشته‌ ازین بشرط صاحب نظر بودن روی مخاطب هجران چرا نبیند، پس بهتر چنین است:
دو عالم رو شنست از جلوه‌اش دریدۀ عارف
نمی‌ماند شب هجران تو گر صاحب نظر باشی
صهبائی: مراد از چشم بینا شدن دو عالم ترکیب اضافی باشد یا توصیفی محل فروغ روی او شدن است، چه‌ چشم بینا محل افتادن اشباح است نه‌ اینکه‌ از فروغ روی او صاحب نظر گردیده‌ تا اعتراض مذکور لازم آید، و فائدۀ لفظ «یک» آنست که‌ همگی فروغ دریکجا بنظر می‌آید پس اگر تو نظری که‌ در خور دیدن او باشد داری او همیشه‌ در پیش تو باشد و هجران مفقود شود.
قاری: قرار تقریر صهبائی نظر هم از جملۀ دو عالم است و دو عالم یک چشم بینا شده‌ حاصل که‌ انتقاد بجاست و اطاله‌ای که‌ صهبائی در جواب بخرج داده‌ رفع آن نمیتواند در حقیقت هر دو مصرع بهم ربطی ندارند.

شیخ

شکار اند از ما را تاکی افتد رحم در خاطر
رگی داریم و شمشیری سری داریم و فتراکی
خان آرزو: شکار چرا شمشیر و فتراک داشته‌ باشد و بطور تسلیم باید چنین تعبیر می‌شد چنانکه‌ کلیم می‌گوید:
براه‌ او چه‌ دربازیم نی دینی نه‌ دنیائی دلی داریم و اندوهی سری داریم و سودائی
صهبائی: وقتی شکار طلبکار رحم است و رحم هم کنایه‌ از قتل اوست پس اگر شمشیر و فتراگ هم داشته‌ باشد چه‌ استبعاد و شاید «واو» عطف در میان رگ و شمشیر و سر و فتراک سهو کاتب و لفظ «میباید» مقدر باشد یعنی رگی داریم شمشیری می‌باید و سری داریم فتراگ می‌باید و قرینه‌ بر حذف آن «یا» ست در شمشیری و فتراکی.
قاری: اطلاق شکار بر غیر ذوی العقول میشود درینصورت داشتن شمشیر و فتراگ از و مستبعد است گذشته‌ ازین رگ، شمشیر نمیخواهد بلکه‌ نشتری برای آن کافیست.

شیخ

میان ما اسیران این سبکساری غنیمت دان
که‌ بر گردن نداری بار طوق آهن ای قمری
خان آرزو: واقف اسلوب کلام میداند که‌ این مصرع از مصرع شیخ بهتر است:
میان ما گرفتاران سبکساری، غنیمت دان
چه‌ سبکساری بیای مصدری با لفظ «میان» نامناسب بوده‌ یای خطاب لازم است، لیکن مضمون از صائب است:
تو از سنجاب داری طوق و من از آهن ایقمری
بگو سرو تو بیرحمست یا سرو من ایقمری
صهبائی: هرد و مصراع خوبست لیکن در صورت اول مصرع دوم بیان سبکساری است و در صورت دوم مفعول فعل دادن از دانستن و حکم بر اولویت مصرع خود نمودن تعسف است.
قاری: وجه‌ نامناسبی در بین لفظ «میان» و «سبکساری» در مصرع شیخ شاید ازین رهگذر باشد که‌ کلمه‌ بندی مصرع مذکور موهم اشتراک اسیرانست در صف سبکساری در صورتکه‌ مراد شیخ تنها اتصاف قمری است بآن، بنابرین مصرع شیخ بدون تقدیر، مفید معنی مقصود نمیکردد
مثلاً این سبکساری خود را با این سبکساری که‌ داری.
لیکن مصرع خان بدون تقدیر مفید مقصود است و عدم تقدیر موجب ترجیح است پس حکم بر تساوی هر دو مصرع ضعیف مینماید.

شیخ

ترا افتاده‌ غم جان کوهکن ور نه‌ بکاوش مژه‌ای بیستون بیارائی
خان آرزو: ظاهرا ً خطاب بمعشوقست لیکن معشوق را غم جان کوهکن چرا باش؟ باری مضمون از کلیم است:
کوهکن تعلیم خار اسفتن از استاد داشت
هرچه‌ کرد از کاوش مژگان شیرین یاد داشت
صهبائی: هرچند در معنی این شعر خوض رفت توجیهی که‌ طبیعت از تردد باز آید ظاهر نشد... شاید مراد آن باشد که‌ آدمی را بعضی از مشاغل از توجیه‌ بامور عظیمه‌ بازمیدارد و ورنه‌ بسیار کارهای دشوار را با اندک التفات و سهل ترین وجه‌ انجام میدهد از اینجاست که‌ بمخاطب میگوید در مصیبت جان کوهکن افتاده‌ بکندن بیستون و صنعت آن عملاً توجه‌ نکردی وگرنه‌ عوض تیشه‌ بمژه‌ بیستون را میتوانی آراست ...
قاری: مخاطب چرا بغم جان کوهکن بیفتد و بیستون را بمژه‌ چگونه‌ آرایش میتواند داد؟ صهبائی در شرح ابیات شیخ برای رفع انتقاد توجیهاتی بخرج میدهد که‌ اگر خود شیخ زنده‌ گشته‌ ببیند خواهد گفت چنین توجیهاتی در خاطر من هم خطور نکرده‌.



دونمونه از اشعار مرحوم قاری

1

بهار

بهار آمد که گل از گل برآید
کدورتهای د ل از دل برآید
بهار آمد که باز از بهر گلگشت
خرامان ما هم از منزل برآید

بهار آمد که‌ برف از که پریده است
فراوان سبزه ‌در صحرا دمده است
بهار آمد که شبنم کاری صبح
بروی سبزه ها الماس چیده است

بهار آمد که بارشهای نیسان
گهر ریزی کند در دشت و دامان
بهار آمد که فیض ابر سازد
جهان را تازه از یک ناوه باران

بهار آمد که آراید چمن را
نسیم ارزان کند مشک ختن را
بهار آمد که بیند چشم بیدار
شب مهتاب جوش یاسمن را

بهار آمد که دشت و در زند سبز
بهامون سبزه‌های تر زند سبز
فضا از بس زمرد کار گردد
زمین تا آسمان یکسر زند سبز

بهار آمد که عالم زنده گردد
گل زرد اختر تابنده گردد
بتشریف قدوم فروردین گل
زشادی یکدهان خنده گردد

بهار آمد که بالد از طرب گل
شود آوازه خوان از شوق بلبل
ز جو خیزد صدای شر شر آب
ز شاخ اوای کو کو های صلصل

بهار آمد که آن دهقان کاری
کمر بندد پی کشت بهاری
غنیمت داند این فصل نکو را
کشد از بهر راحت رنج خواری

اگر گاهی ندیدی افسر کوه
ببین آن لکۀ ابر اندر سر کوه
گهی پوشد ز ما روی افق را
گهی آید فراهم در بر کوه

بگوش این نغمۀ تر ز آبشار است
که دل در بر زذوقش بیقرار است
کند در سینه تحریک عواطف
که موسیقی امواج بهار است

بگلشن آن نسیم روح افزا
حکایت میکند ز انفاس عیسی
جهان شد زنده از فیضش که داده است
خدایش معجز احیاء موتی


2
برف زمستان

یا رب چه طرب فزاست باریدن برف
چرخک زدن غریب و رقصیدن برف
در کاخ بلند خوش تماشا دارد
از آینۀ دریچه‌ها دیدن برف

زین شوشۀ سیم ناب و زین ابر سفید
بنگر چه هوای روشنی گشته پدید
برف است که از هوا سرازیر بود
یا هاون چرخ کرده حل مروارید

سرما که هوای برف باری دارد
آمادگی کشت بهاری دارد
برف از پی شادابی و زرخیزی زرع
بر صفحۀ خاک نقره کاری دارد

از آب روان که بسته یخ در هر سوی
گوئی که دکان شیشه‌گر شد لب جوی
می‌ترسد از آنکه برف چشمش نبرد
خورشید با بر گر نهان دارد روی

گر سبزه بفروردین زمرد کار است
یا ابر به نوبهار گوهر بار است
یا برگ خزان طلای دست افشار است
سیم سرۀ برف بدی بسیار است

امروز بصد شتاب میبارد برف
پی در پی و بیحساب میبارد برف
دهقان همه وقت زردرو خواهد کرد
اینگونه که سیم ناب میبارد برف

ملک الشعراء قاری
 

بالا

دروازهً کابل

الا

شمارهء مسلسل ۳۵۲      سال  پـــــــــــــــــــــــــــــــانزدهم           جدی/ دلو   ۱۳۹۸       هجری  خورشیدی    شانزدهم  جنــــــــــــــوری  ۲۰۲۰