از پُلِ چوبینِ چهلزینهی سرودهای کهن میگذشتم
که ناگهان در پردهی ذهنم نمایان شد:
شیرین
شوخطبع
مهربان!
خندیدم.
بهیادم آمد که بی او
از شهرهای سوخته
و کوچههای رو بر آبریزهای متعفنِ جهان،
بازگشتهام.
از سرزمینیکه
سیاستمدارانِ ابله را
با چرخبال بر فرقش فرو میکوبند
تا مردمش سالهای سال
جنازهی دستجمعیِ ارواحِ خویش را
به گورستان ببرند
و بیکفن، بر برهنهگیِ انسانِ خویش بگریند!
بیمبالغه میگویم
شما از جنگ میترسید
من از صلح
چرا که صلحِ غارتگران
پایههای پولادینِ جنگ است!
پس همیشه برای جنگ آماده باشید،
اگر صلح میکنید!
من که جنگ را دوست نمیدارم، ولی هر روز
و حتا هر شب، در جنگم
با شیطانهای بزرگ
شیطانهای کوچک
و کوچکتر
این آفریدهگانِ زرهپوشِ لایزالِ خداوند!
شما برزگوارید، میدانم
من
نه استادم
نه فرهیخته، نه ورجاوند
نه تاریخِ تولد دارم
نه جغرافیا
نه نژاد
نه پیشاوند
اما سرگردانم
میان خاکروبههای مکتوب و نامکتوبِ هزاران دانشپوه
و دانشمند.
خستهام
آری پیوسته خستهام
بگذارید سرم را بگذارم بر سینههای پرنیانیِ تان
ای فرشتهگانِ خیالیِ آسمانهای تاریکِ بیکرانهی همیشه
و پس از خوابی نهچندان طولانی
شما را با تمامیِ ملایانِ یالدارِ این عهدِ عتیق
بهطویلهی اعصار برانم:
شیرین
شوخطبع
مهربان!