به زخمم که زدی
و به راه خودت رفتی
و من که سکته های عمیق جهان را در قلب محنت زده ام بارها
عق زده و اینبار که جهان درونم ساکت و محزون شده است
آنچنانکه تو هرگز متعهد سکته قلب من نبوده ای
و آنچه گذشته است تنها خاطره ای+هایی است
که بر روانم ته نشین کرده است
ته نشسته ای رفیق با یک کراوات قهوه ای تیره
ته نشسته ای کنار روزنامه ی شرق
و من که نمیدانم شاعر روزم یا که
مرگ در زیر لایه های زیر و زبر که جانم را برده است
و آیا مستحق چه هستم
آنچنانکه بخواهم سر از ناودان خرسند آزادی
برداشته و تمام روانم را بزنم به کف زمین
و سرآسیمه باز هم
ندانم که آدرس مورد نظرم کجا بوده
و به کجا میروم آخر ننمایی وطنم !