آیا شما از تجاربی که
درزنده گی برایتان دست داده، در اوقات ضرورت سود برده اید، یا خیر؟ واضح
است که گذشت زمان وتجارب حاصله از آن، به انسان می آموزاند، که با
نابسامانی و ناملایمات چگونه بر خورد کرد و چطور پیروز شد. آدم های هوشمند
و دور اندیش در زنده گی با هر نوع سد و یا مانعی که برمی خورند، با قبول
دشواری ها و تحمل رنج ها، موانع را عبور و راه های بیرون رفت از آنها را
بخاطر سپرده در حین ضرورت، چون حربه یی از آن به سود خویش استفاده می برند.
و یکی ازاین حربه ها چیزی به جز از تجربه های کار آمد و اندوخته هایی از
گذشته ی ملالت بار، چیزی دیگری نیست. خوشا به حال آنانی که از گذشته ها
آموخته اند و در حال و آینده از خوب و بد آنها، استفاده ی لازم می نمایند.
در ارتباط به تجارب و راه بیرون رفت از مشکلات و موانع، سرگذشتی را نقل
میکنم تا ببینم دور اندیشی و کاربرد یک عمل پسندیده و شاید در ظاهر
ناخوشایند، چگونه مؤثر واقع میشود.
*
مردی مسن و متقاعد، )باز نشسته( ، که در خانه بزرگی زنده گی می نمود،آنرا
بعد از فوت خانمش فروخت. خانه ی دیگری خرید وزنده گی را درآنجا شروع کرد .
برای دو،سه هفته ویا یک ماهی، زنده گی راحت و آرامی را سپری می کرد. ولی از
آنجایی که درنزدیکی اپارتمان وی مکتبی قرار داشت و حالا مرخصی مکاتب به
اتمام رسیده بود، اسباب مزاحمت او آغاز شد. باشروع سال نو تعلیمی ، سه پسر
شوخ، فتنه خو و ماجراجو، هر روز در حالیکه با آواز بلند در پی آزارهمدیگر
می شدند، اشیایی چون چوب، قطی های خالی و چیزهای دیگر را مانند توپ فوتبال
یکی به دیگر پرتاپ می کردند و به آواز بلند فریاد سرمی دادند، می خندیدند و
به این شکل باعث اذیت باشنده گان و مخصوصاً این مرد مسن می شدند. اما مرد
مسن آرزو داشت ایام باقیمانده از زنده گی خویش را در آرامش سپری نماید. چون
آسایش مردم مختل شده بود، همسایه ها یکی دوبار بچه ها راتهدید و اخطار داده
بودند. اما، بچه ها از آن دسته و گروپی نبودند که زیر بار فشار و اخطار ها
می رفتند. در عوض مزاحمت را دو چندان نموده و اذیت را بجایی رساندند که
همسایه ها به شمول آدم مسن جلسه یی را در این رابطه به راه انداخته در صدد
چاره برآمدند.
همسایه ها تصمیم گرفتند در قدم اول به اداره مکتب رفته از بچه های بازیگوش
شکایت نمایند؛ و اگر اداره مکتب به شکایت آنها وقعی نگذاشت، به پولیس رجوع
نمایند. اما، پیر مرد با پیشنهاد رفتن نزد پولیس، موافقت نکرده به آنها
حالی نمود که این اقدام محتمل است بچه ها را لجبازتر و عقده مند بارآورد.
شاید بهتر باشد که با فشار و توصیه ی اداره ی مکتب دست از این ماجرا
بردارند.
همسایه ها اصرار ورزیدند و گفتند: آنها بی ادب تر از آن هستند که شما در پی
اصلاح شان می باشید، ولی پیرمرد از آنها یک هفته زمان طلب کرد و گفت، به
شما وعده می دهم که درطی یک هفته موضوع را خاتمه ببخشم و اگر موفق نشدم
، آنچه را که شما در نظر دارید، انجام بدهید.
همسایه ها در حالیکه پیشنهاد پیرمرد را آنهم به خاطر کبر سنش پذیرفتند، ولی
انجام این امر را توسط او، بی فایده و بی حاصل تلقی کردند.
روز بعد پیرمرد پیش از ختم درس مکتب، سر راه نزدیک به اپارتمانش تا زمانی
انتظار کشید که آن سه شاگرد آمدند. پیرمرد آنها را صدا زد و گفت: بچه ها!
من شما سه نفر را بسیار دوست دارم و می خواهم محبتم را نسبت به شما آشکار
نمایم.
بچه ها حیرت زده به او نگریستند ولی نفهمیدند مقصد پیرمرد از ابراز محبت در
برابر آنها چی میباشد، باز هم پیرمرد رشته ی سخن را بدست گرفت و ادامه داد:
شما سه نفر آنقدر با نمک و دوست داشتنی هستید که من در این سن و سال که
شاید پدرکلان شما محسوب شوم، شیفته ی شما شده ام. لازم دیدم شما را از
نزدیک ملاقات و یادی از زمان نوجوانی خود نمایم.
بلی، زمانی من در همین سن و سال شما بودم، همان شوخی ها و اشتیاقی را که در
خود میدیدم، امروز همه را در وجود شما مشاهده میکنم و خوشحال هستم با دیدن
شما و رفتار و کردار تان، دوران نوجوانی ام را دوباره به یاد آورده ام. من
تصمیم گرفته ام هر روزی که شما با همین شور و شوق و مستی از این جا بگذرید
به هر کدام از شما یک دالر بدهم و شما در عوض این کار را برایم تکرار کنید.
پیر مرد به آنها روی گشتانده پرسید: آیا شما با این پیشنهادم راضی هستید؟
هرسه نفر در یک زمان گفتند: بلی راضی هستیم.
پیرمرد به هر کدام از ایشان یک یک دالر پرداخت، روز دوم، سوم و چهارم به
همین منوال سپری شد، روز پنجم پیرمرد به هرکدام از آنها عوض یک دالر، یک
سنت داد. آن سه نوجوان حیرت زده از او پرسیدند: چرا یک سنت، شما وعده سپرده
بودید، که به هریک از ما یک دالر میدهید. اولی یک سنتی را تا دور دست ها
پرتاپ کرد، دومی آن را در زمین انداخت و سومی یک سنت بخششی را دوبار البته
با قهر و عتاب به پیرمرد مسترد کرد.
پیرمرد به آنها گفت بچه ها، در گذشته پول تقاعد من بیشتر از آن بود که خرچ
مصارف روزانه ام میکردم، ولی حالا بنا بر تصمیم مقامات بالایی ، کمتر از آن
میگیرم که مصرف شبا روزی را جوابگو باشد.
این جملات را گفت و بعد شانه هایش را بالا انداخته با بسیار بی تفاوتی و بی
اعتنایی به سوی خانه ی خویش رفت .
این ادا و تمثیل پیرمرد بر بچه ها سخت اثر گذاشت و باعث خشم و نفرت آنها
شد.در ظاهر یکی به دیگری نگاهی انداختند و خندیدند، ولی در درون هرکدام از
آنها شراره های آتش بغض، نفرت و انزجار سرکشید. به اتفاق نظر، این پیشامد و
یک سبد طرز رفتار پیرمرد را توهین و حقارت برشخیصت خویش دانستند و تصمیم
گرفتند بعد از این رنگ و روی شان را به این پیرمرد نشان ندهند تا مبادا به
زعم پیرمرد از رفتار و ادا های با نمک شان که باعث خوشحالی او میشد، هرگز
لذت نبرد.
از فردای این روز دیگر از آنها خبری نشد و راه آمد و رفت شان را تغییر
دادند.
همسایه ها که ناباورانه و با بی مهری انتظار می کشیدند، متوجه شدند از رفت
و آمد، مزاحمت ها و بازیگوشی ها خبری نشد و هر آنچه را تصور نمی کردند،
تحقق یافت.
دو سه هفته بعد بازهم نشستی جمعی، ترتیب شد تا از پیرمرد به خاطر اجرای این
دستاوردش بپرسند وقدردانی نمایند. آرزو داشتند بدانند که چه تدبیری و
تکتیکی را به کار برده است .
پیرمرد در حالیکه می خندید به همسایه ها گفت: برای کشت موفقیت و یا به سر
رساند هر امری دو وسیله وجود دارد: یکی مروت )مردانگی( و دیگری اخوت(
برادری و دوستی) . من بنابر وعده یی که برای شما داده بودم، به جز انتخاب
اخوت راه دیگری نداشتم. متأسفانه بچه ها در برابر من عقده به دل گرفتند،
ولی خوشبختانه عقده و نفرت شان تنها در برابر من ظاهر شده است، نه در برابر
اجتماع که شاید نتایج آن به مراتب خطرناکتر از ین می بود.
بعد از این گفتار ماجرا و حکایتی را که بین او و بچه ها اتفاق افتاده بود،
شرحداد. همه مبهوت مانده بودند، زیرا به جز همین شیوه ی کار، چاره یی دیگر
وجود نداشت .
همسایه ها بعد از قدر دانی از پیرمرد همه با یک باور گفتند: تجربه و دور
اندیشیدن بهترین وسیله برای رسیدن به هدف می باشد.
|