وشب زنی یست
که فرود میآید
از میان درخشش خنک
زیر باران خفته
در سکوت بی محابای شهر
و فاصله ای ثابتی که فرارش میدهد
ازحصار های بلند
خلائۦ سر در گم
که بر جاده خاکستری قدم گذاشته است
وراه میرود و راه
با پیکر خسته اش
وآرام
آرام
پناه میبرد
به سقف بدون خورشید
و تختی که
رخوت خواب هایش
زنده به گور می کند
در چهاراهی دست های خالی و مدغم شده
از عشق