به جای مقدمه
هرگاه که نام سفر را میشنوم، حس عجیبی در من موج میزند؛ هیجان، امید،
دلتنگی، دلکندن و حس گم شدن و رفتن همه با هم سراپای وجود مرا در خود
میپیچند. پس از سالهای کودکی و سفرهای نامعلوم و گنگ پدرم، به مرور زمان
معنای سفر رویاهای مرا با اندوه و هیجان عجین کرد و تنها راهی بود که در
پیش میدیدم. هر ثانیهی که از رفتنهای پدر و اندوه مادرم در نبود پدر میگذشت
رویای رخت بستن و دلکندن در من نیز رشد میکرد. سالها، با نگاههای اندوهبار
شاهد رفتن یکایک مردان خانوادهام بودم. در دهکدهی کوچک، دوستداشتنی و در
عینحال زندان جفرافیایی برای هزاران کسی چون من، همیشه آخرین قدمهای پدر و
برادرانم را به ذهن میسپردم. روزهای رفتن یکایک آنها برای تحصیل و یا
کارگری بخش بزرگی از خورههای ذهنی مرا شکل میداد. غصههای زنان و افراد
بازماندهگان مسافران نیز جزی تلخیهای بود که همراه با آنها مزمزه میکردم.
سفر تصویر دلکندن مردان زندهگی من بود که از روی اجبار زادگاه و خانواده را
ترک میکردند و ما در سوز نامههای نرسیده از سوی آنها خون دل میخوردیم. در
آن سالها سفر تنها با رفتن و سفرکردن مردان معنا پیدا میکرد. هیچ زنی؛ نه
سفر میرفت و نه تصوری از رفتن زنان در ذهن من شکل گرفته بود. تنها در
افسانههای دیو و پری و فرار دختران از بند دیوها سفر زنان معنا پیدا
میکرد.
ذهن آدمی چنان است که میتواند خیالات نامحدودی مرزبندی نشده را در خود جای
دهد. خیال من در سفرهای رویایی دختران شاهپریان رویای سفر را بر بالهای که
مرزها را درمینوردید میبست و میرفت. این رویاها جدلهای نامحدود و بیوقفه در
پی داشت. گذشت زمان و تغییراتی که به وجود آمد، اگرچند با جدل و گذشتن از
هفتخوانرستم، اما زمینهی دلکندنِ توام با اندوه و هیجان را برای من رقم زد.
پس از راههای دشوارِ پشت سر گذاشته و رویاهای نقاشی شده در ذهن من، روزی
رسید که با تمام توان و امیدی که در دل داشتم بار سفر بستم و قدم برون از
دهکدهی کوچک (داله) گذاشتم. نخستین گامها معنای بزرگترین و مهمترین سفر را
در دنیای بزرگ خیال من داشت. دستان بستهگانم را بوسیدم و بدون تردید کوشیدم
اشکهای مادرم را سد راه رفتن قرار ندهم. در روزهای که خاطرات اولین سفر را
به برون از دنیای کوچک جغرافیای داله ثبت دفتر خاطراتم میکردم، دو دسته
لباس و سوغاتیهای سفر مادرم را به دوش کشیدم و با دنیای از امید نخستین
گامها را برداشتم.
حال چندین سال از آن روزها میگذرد. در دوران دانشجویی هر از گاهی برای
گذراندن تعطیلات به آنجا میرفتم، اما اینبار رویایی انجام کاری مرا به
آنجا کشاند. مثل همیشه سختیها و خطر راه را پذیرفتم و پس از دو روز سفر
به خانه رسیدم.
دشواریهای راه رسیدن
صبح روز جمعه برابر با 2.08.2019 در یکی از نمایندهگیهای ترانسپورت دایکندی
رفتم. مدتی منتظر رسیدن چند تن از مسافران ماندم و در حدود ساعت 10 صبح
حرکت کردیم. رفتار نیک راننده و جوکهای پی در پی بعضی از مسافرین، خیال
ناامنی و ترس گذر از شاهراه مرگ (جلریز) را از خیال هیچ یک از مسافرین
بیرون نمیکرد. شاید همه برای نادیده گرفتن ترس از مرگ حرفی میزدیم و
میخندیدیم. در یک کلام، خندهها معنای ترسی را داشت که در دل پنهان کرده
بودیم و خیال کشته شدن به دست طالبان را از سر بیرون میکردیم.
پس از چند ساعت راهپیمایی به جلریز رسیدیم، در آنجا همه به اطراف خود چشم
دوخته بودیم و هر لحظه منتظر ظاهر شدن مردانی با دستارهای بلند و تفنگ به
دست را میکشیدیم. نظم درختان سیب و تنوع که در دل طبیعت آنجا وجود داشت،
آههای بلند نومیدی را در دل رهگذران شعلهور میساخت و همه با تاسف باور
داشتیم که طبیعت آنجا میتوانست یکی از بزرگترین تفریحگاهای مردم باشد.
در حالیکه همگام با سرعت زیاد موتر و سکوت اندوهبار در دلهای خود شاهد گذر
از آنجا بودیم، آه بلندی که حاکی از نفس کشیدن راحت راننده بود، ما را
متوجه ساخت که از جلریز به سلامتی عبور کردیم.
بعد از ظهر به بامیان رسیدیم. من از فرصت توقفِ اندکی که در آنجا داشتیم
استفاده کردم و چند دقیقهی در بازار خاکخورده و انگار فراموششدهی بامیان
گشتم. در یک نگاه؛ بازار خاکی، ردیف دکانهای خراب و کراچیهای بیمنظم کنار
سرک، صورتهای آفتابخوردهی انسانهای آنجا و مجسمههای شکسته بودا همچون مِه
دلگیر روی شکوه و ابهت از دست رفتهی زیباییهای آن نقطهی از بامیان سایه
گسترده بود. دلگیرتر از لحظات گذر از جلریز به تمام نقاطی که قدم گذاشته
بودیم خیره شدم و در یک ثانیه، گذر زمان و اتفاقات گذشته با آن مانند
صاعقهی از پیش چشمانم گذشت. من کرختتر و ویرانتر از شمامه و صلصال لحظهی در
میان بازار ایستادم و به اطرافم نگاه میکردم. تا اینکه صدایی را شنیدم،
دوباره سوار موتر شدم و حرکت کردیم.
در نزدیکیهای غروب به بازار یکاولنگ رسیدیم، بازار آنجا ویرانتر از بازار
اصلی بامیان بود. وقتی از بازار عبور کردیم، در مسیر سرک خامه قرار گرفتیم.
تمام شب به جز توقف برای غذای شب، بیوقفه راه رفتیم. تنها در حدود ساعت
چهار صبح با اصرار مسافرین به خاطر جلوگیری از تصادف، رانندهی خوابآلود را
وادار کردیم که فقط لحظهی بخوابد. تا آن وقت شب هیچ مسافرخانهی باز نبود و
ما در حدود نیم ساعت بین موتر خوابیدیم. پس از نیم ساعت حرکت کردیم و در
حدود ساعت هشت یا نه صبح در بازار چبراسک رسیدیم. در آنجا خستهگی راه،
بیخوابی و ویرانیای بازار اصلی مردم ولسوالی«میرامور» تصویر ناهمگونی حاکی
از اندوه و فراموش شدهگی را رنگآمیزی کرده بود. همهجا پر از گرد و خاک بود.
اطراف بازار پر بود از آشغالهای که روی زمین ریخته بودند.
چبراسک آخرین مسیر موتر نمایندهگی ترانسپورت بود. مدتی منتظر ماندم تا
اینکه وسیلهی از داله رسید و بعد از ظهر حرکت کردیم. ساعت ده شبنه شب به
داله رسیدم. در تمام ساحات آنجا هیچ خبری از سرک آسفالت شده نبود. گذشته از
این، حتا در بسیاری از نقاط سرکهای خامه واریخته و خراب شده بود. در آنجا
رانندهها با سختی و پذیرفتن خطر مرگ رانندهگی میکنند و هیچ تضمینی برای
واژگون شدن وسایل نقلیه وجود ندارد.
خوشآمد گوییهای خاص نزدیکان و بستهگان در دهکده
تا ساعت ده شب که به خانه رسیدم، با روبوسی گرم خانواده، تعدادی از
عمهها، خالهها و کاکاهایم روبهرو شدم. تا آنوقت همه منتظر رسیدن من بودند.
بعضیها مدت دو سال دوری را سالها تعبیر کردند. من بیهیچ ارادهای در خستهگی
راههای سخت و بوسههای گرم نزدیکانم گم شده بودم.
صبح که با صدای حاکی از خوشحالی و کودکانهی خواهرزادهها و برادرزادههایم
بیدار شدم، یک لحظه حس کردم که مهر و محبت تمام جهان در صدای آنها و دهکدهی
کوچک داله خلاصه میشود. وقتی از خانه بیرون شدم، با فضای سایه و آفتابی ده
روبهرو شدم. در اولین نگاهها نقاط آفتابی و سایههای روشن پشت خانههای دور
از هم و صخرهها تصویر باورنکردنی ریالیستی را در ذهن من نقش بست.
در آنجا رسم براین است که تمام اهالی ده به دیدن مسافر از راه رسیده
میآیند. بنابراین، تا نزدیک به دو هفته را پذیرای مهمانهای بودم که به
دیدن من میآمدند. پس از آن، شروع کردم به انجام کارهای که باید انجام
میدادم.
تجلیل از عید قربان
پس از چندین سال، روزهای عید قربان امسال را در بین خانواده و مردم
زادگاهم بودم. هیچ تغییری نسبت به سالهای قبل به وجود نیامده بود. بسیاریها
شب عید به دستانشان حنا میبندند، اما بیشترین کسانی که دوست دارند این کار
را انجام بدهند کودکان هستند. روز عید قربان، زنان و مردان به دو دسته
تقسیم میشوند. مردان مقداری از غذا گرفته میروند به قبرستان تا یاد رفتهگان
را گرامی دارند، زنان و کودکان در حسینیه منطقه جمع میشوند. رسم این است که
هر خانواده چیزی پخته کند و بیاورد، و یا چندین خانه یکجا غذا میپزند.
غذاهای پخته شده حلوای سرخ، برنج، شیربرنج، نانبته، ماکارانی و چبجوش(خمیر
آرد را بین روغن پهن کرده میکنند) میباشد. در مکانهای که جمع میشوند تمام
افراد روبوسی میکنند و عید را به همدیگر تبریک میگویند، جالب اینجاست که در
هنگام عید مبارکی به زنان نیز میگویند: «عبادات قبول، داخل حاجیا و غازیا
شوی». پس از صرف غذا همه به سمت خانههایشان میروند. نکته دیگری که قابل ذکر
میباشد این است که تمام افراد اگر قاشق اضافی نبود، بدون شستن دستانشان غذا
میخورند.
کوهنوردی
با اینکه در کودکیهایم بارها برای کارهای مختلف چون علفکنی، چوپانی و
آوردن هیزم به کوه میرفتم، اما تا به هنوز روی قله کوهی به نام «خولَک«
نرفته بودم. معلوماتی دقیق در مورد کوههای بلند در دایکندی و به خصوص
ولسوالی میرامور ندارم، اما به اندازه معلوماتی که اینبار کسب کردم، در
ولسوالی میرامور خولک که در منطقه داله موقعیت دارد پس از کوه «شاه طوس« که
زیارتی در آنجا بدین نام یاد میشود، بلندترین کوه است و در حدود
3500(تخمینی) متر از سطح بحر ارتفاع دارد.
چندین سال قبل که به داله رفتم، یکی از برنامههایم این بود که به آنجا بروم
ولی موفق نشدم. اما اینبار همراه با چند تن از دوستان و نزدیکانم رفتیم. پس
از چند ساعت راهپیمایی وقتی در آخرین نقطهی کوه رسیدیم از آنجا به
منطقهی چشم دوختم که سالها در آن زندهگی کرده بودم. مدتی در سکوتی که تنها
وزش باد آن را میشکست به تمام نقاط اطرافم خیره شدم و به تمام روزها و
اتفاقاتی که گذشت و در حال گذر بودند فکر کردم. زندهگی در آنجا و تلاش
آدمها برای زندن ماندن و بقا با تمام معنا مفهموم «مبارزه انسان با طبیعت«
را القا میکند. تمام تلاشها تنها برای زنده ماندن است، مسایل دیگری چون
زندهگی کردن و لذت بردن از زندهگی به اندازه یک درصد هم قابل اهمیت نیست.
وقتی روی آخرین نقطهی کوه ایستادیم، صحبت کردیم و عکس گرفتیم. همهی ما از
ایجاد یک گروه برای فتح آن قله خوشحال و به این باور بودیم که ماها جز
اولین افرادی هستیم که با انگیزهی متفاوتتر به آن نقطه آمدهایم. این حرف به
صورت صد در صد درست بود. بسیاری از مردم در آن نقاط برای علفکنی و چوپانی
میروند، اما تنها کلمهی کوهنوردی معنایی برای مردم آنجا ندارد. من از
روزهای اول که طرح رفتن داشتم اکثریت از کسانی که در این مورد میشنیدند،
میخندیدند و میگفتند مگر دیوانه و کوهی شدهای که بدون هیچ کاری به آنجا
میروی؟ بنابر همین دلایل، پس از رفتن ما، آوازه در میان مردم افتاد: «فلان
کس با آمریکاییها دست دارد و از کابل با خودش دستگاهی آورده که با آن
میتواند زیر زمین را ببیند.» در پی این، آوازه شد که آنها در کوه خولک با
دستگاه کشف کردهاند که پنج دانه نارنجک آتشی و یک اژدهها در درون کوه موجود
است و اگر اژدهها خودش را تکان بدهد تمام داله در یک ثانیه زیرورو میشود».
این در حالی بود که من تنها یک دوربین کوچک عکاسی با خودم داشتم. در عین
حال که حرفها ساده و بیاساس بود، اما تا اندازهی برایم نگران کننده به نظر
میرسید، چون بسیاریها گفتند که این شایعات میتوانند مشکلآفرین شوند. از
طرف دیگر مردم حق داشتند که چنین فکر کنند، چون آنها تنها به منظور کارهای
مختلف چون علفکنی، چوپانی و آوردن هیزم در کوهها میروند. برون از این
قاعده، رفتن به کوه به منطور کوهنوردی هیچ و پوچ مینماید برایشان.
بازدید از یک قلعه قدیمی و تفریح در رودخانه هلمند
ممکن است مفهموم رودخانه هلمند، برای بسیاریها ناآشنا و یک مکان جدید
به نظر برسد. اما رودخانه هلمند در واقع همان دریای هلمند است. همه این
جریان باریک و طولانی آب را که در دل طبیعت سخت و خشن مناطق زیادی جا دارد،
به نام دریای هلمند یاد میکنند. اما از آنجای که خصوصیات دریا و رودخانه
متفاوت است، نمیتوان به آن دریا گفت. از همین رو من با نام «رودخانه هلمند»
عنوان نوشتم.
برنامه بازدید از یک مکان قدیمی مشهور به «قلعه ملک« و رفتن به رودخانه
هلمند یکی از برنامههای دیگری بود که تصمیم به انجامشان گرفتیم. چند روز پس
از رفتن به کوه، من و چند تن از آشنایان، اعلام کردیم که قصد انجام این
برنامهها را داریم. افرادی زیاد به خصوص خانمها دوست داشتند به آنجاها
بروند. روز رفتن به دو گروپ تقسیم شدیم. کسانی که دوستداشتند و میتوانستند
برای دیدن قلعه بروند باید صبح زود حرکت میکردند. کسانیکه تنها برای تفریح
میرفتند لب رودخانه بعدتر حرکت میکردند و مسوولیت برای شان داده شد که
لوازم مورد نیاز را با خودشان ببرند. در روز تعیین شده برای رفتن به قلعه
ده نفر صبح زود حرکت کردیم. یکی از روزهای ماه اسد بود و گرم، و مسیر راه
به اندازه دشوار بود که هرگز تصور نمیکردم.
پس از چند ساعت به جایی رسیدیم که از آنجا قلعه را میشد دید. چندین پسر که
در حدود 13 و کمتر از این سن داشتند پیشتر از ما به مکان که قلعه در آنجا
بود رفته بودند. آنها سختترین و پرخطرترین مسیر را طی کرده بودند. ما از
مسیر دورتر و بهتر رفتیم، اما آنهم چنان بود که ما با تکیه بر دستان خود
راه میرفتیم. بدتر از آن این بود که اگر یکبار دست و یا پای ما از جا کنده
میشد از دل کوه تا آخرین و عمیقترین نطقهی دره میرفتیم. بلاخره پس از
سختیهای بسیار به جای که میخواستیم رسیدیم. تصور که من در مورد قلعه داشتم
کاملن غلط بود. هیچ خبری از حرفهای که مردم در مورد آن میگفتند نبود. نه
راهی دیده میشد که اسپی از آن عبور کند و نه دیگدان و آبخور اسپ موجود بود.
آنجا که سه خرابه روی سه نقطه سخت کوه قرار داشت بیشتر به برجهای دفاعی
میماند تا به یک قلعه که در آن مَلِکی زندهگی کند و دختر ملک خاطرات
عاشقیهایش را در آنجا رقم بزند. بلندتر از آنجا، سمت چپ گذشته از رودخانه
هلمند ویرانهی دیگری دیده میشد. به دلیل عمق زیاد دره و بلندیهای دشوار با
این که فاصله بین دو کوه کم نبود، اما چنان دیده میشد که به نظر میرسید
آخرین نقطهی کوه روبهرو پیش رویت قرار دارد.
روایات قدیمی را که در رابطه با آنجا شنیده بودم، دلیلی مهم برای رفتنم
بدانجا بود. مردم میگفتند که در آن منطقه ملکی زندهگی میکرده. آن شخص دختری
داشته که هر روز دو کره اسپ را زیر بغلش میبرده تا لب رودخانه برای آب
دادن، و سپس همان دو کره را زیر بغلش گرفته به قلعه بر میگشته. همچنان
میگفتند که در تپهی روبهروی قلعه، مُلک یک ملکنشین دیگری بوده که بقایای
مکان متعلق به خانه ملک تا هنوز باقیست. دختری که دو کره اسپ را همزمان زیر
بغل میگرفته عاشق پسر ملک دیگر میشود. از آنجایی که این عاشقی دو طرفه
بوده، شبها به کمک طناب پسر پیش دختر میآمده که خلاقیت این کار به دختر
برمیگردد(در این مورد روایات مختلف وجود دارد).
پدرم که چندینبار قبل نیز به آنجا رفته بود، گفت که بسیاری از دیوارها را
مردم محل خراب کردهاند. دلیل خراب کردنش هم این بود که آنها تلاش کرده
بودند از میان سنگِ دیوارها و خرابی آنجا چیزی پیدا کنند. چون قبلن
آوازههای مختلف بین مردم پخش شد که افرادی از آنجا مهرههای قیمتی و دیگر
اشیای انتیک و قدیمی پیدا کردهاند. از همینرو، اینبار تنها ویرانهی را دیدم
که بیشتر شبیه برج دفاعی بود و مردم محل آن را خراب کرده بود.
پس از بازدید از آنجا، به سمت محل قرار خود با گروه دیگر رفتیم. از مسیر
سخت و دشوار که به رودخانه وصل بود پایین شدیم و به سمت بالای رودخانه حرکت
کردیم تا اینکه به دیگران پیوستیم.
وقتی نزدیک محل قرار خود با دیگران رسیدیم، دیدم که آنها زیر درختی بزرگی
جمع شدهاند. از آنجای که قرار ما این بود که تا آمدن ما آنها چای درست
کنند، دیدم که خانمها در حال آتش کردن و درست کردن چای هستند و یکی از
آنها «چایبر» در دست داشت و سمت رودخانه میرفت. این صحنه خاطرات دختر ملک
را برایم زنده کرد. لحظهی فکر کردم و حس قشنگی داشت. کودکان و خانمها نیز
در میان ما بودند. برای زنان بیشتر خوشحال بودم، چون رفتن به رودخانه هلمند
و بازدید از جاهای که میخواهند جز راحتترین کارهای است که مردان هروقت
بخواهند انجام میدهند. سالانه مردان زیادی با هم به آنجا رفته ماهی میگیرند
و آببازی میکنند. ماهیهای صید شده را گاهی به خانههایشان میآورند و اغلب در
تابستانها در نزدیکی رودخانه کباب میکنند. در این میان، با وجود که مردم
روستایی داله نسبت به بسیاری از روستاهای دیگر آزادتر اند، اما رفتن زنان
به بیرون از خانه به منظور تفریح و خوشی معنای جز بیخودی، بیکاری و حتا
میتوان گفت بیحیثیتی ندارد. در این برنامه، برای من یکی از چیزهای که به
خصوص برای رفتن به رودخانه مهم بود، همراهی و حتا وادار کردن تعدادی از
زنان برای تفریح بود. زنان آنجا به صورت تمام وقت مصروف کارهای خانه و
بیرون از خانه هستند. حتا اگر فرصت تفریح داشته باشند، به دلایل مختلف به
تفریح نمیروند. آنروز در حدود 42 نفر بودیم که بیشترین افراد گروه را زنان
و کودکان تشکیل میداد.
وقتی نشسته بودیم، متوجه یک گروپ از دختران که در حدود 13 و یا 14 سال سن
داشتند شدم. خواهرم گفت که آنها به سختی از خانوادههایشان اجازه گرفته
آمدهاند تا اینجا همرایت آببازی کنند.
پس از لحظهی نشستن و نوشیدن چای همه رفتیم داخل آب. لحظهی بلند خندیدیم و
شوخی کردیم. سپس آنها شروع کردند به شوخی و آبتنی. میکوشیدند خطر کنند و تا
میتوانند به جاهای که عمق آب زیاد بود بروند. بالای همدیگر آب میانداختند و
قههه میخندیدند. دیدن آن صحنه اندکی اندوهگینم کرد. با خود گفتم ممکن است
آنها پس از بزرگ شدن و ازدواج کردن برای اولینبار است که اینگونه بزرگی و
تعریف سنتی زنانه و دخترانه را کنار میگذارند و این خودشان هستند که
میخندند و شوخی میکنند. با اینکه لباسهای بلند در تن داشتند و شالی را دور
سرشان پیچیده بودند، اما برای شوخیها و خندههایشان هیچ مانعی وجود نداشت.
مدت زیادی را داخل آب بودیم و شوخی کردیم. سپس آمدیم برای خوردن غذای چاشت.
در آفتاب سوزان ماه اسد زیر درختی که نزدیک رودخانه بود نشستیم و غذا
خوردیم. کمی شعر خواندیم، خندیدیم و مردانی که در آنجا بودند همنوا با
کودکان و خانمها خندیدند و آن لحظات را به دور از حرف و حدیثهای سنتی
گذراندند. همه خوشحال بودیم و سپس با هم آمدیم سمت خانههای خود.
مادرسالاران
یکی از خواهران بزرگم به نام بازگل، در منطقهی زندهگی میکند که «کِشتی«
نام دارد. منطقه کشتی خشک و کم آب است. با آنهم مردم درخت کاشتهاند و زمین
زراعتی دارند. در آن جا چندین خانواده زندهگی میکند و زنان و مردان که در
سالهای اخیر صلاحیت زندهگی را به دوش گرفتهاند افراد دارای اندیشههای بازتر
اند. شعر میخوانند، گاهی اگر کسی میتوانست دمبوره مینوازد و بدین لحاظ
زندهگی نسبتن بهتر و خوشحالتری دارند. اما به دلیل مشکلات که در آنجا وجود
دارد اغلب، مردان خانواده مجبور میشوند آنجا را ترک کنند و قریب به
اکثریتشان به ایران میروند. در این سالها با وجود مشکلاتی که در کارخانهها
و وضعیت کارگری در ایران به وجود آمده، بازهم مردان مجبور به ترک
خانوادههایشان میشوند.
در منطقه کشتی، از میان چندین خانواده، در حدود شش خانم روش زندهگی
متفاوتتری نسبت به دیگران برایشان ایجاد کردهاند. نام اینخانمها به
ترتیب: کَوُک (کبک)، گلچمن، شاهگل، بازگل، رقیه و خدیجه میباشد. آنها
اغلب تنهایند در غیاب شوهرانشان. حتا اگر باشند، مردان مانع دیدارهای شب و
روزی که آنها دارند نمیشوند. در روزهای اول که به خانه رفتم خواهرم بازگل
آنجا بود. پس از چند روزی خانمهای که دوستش بودند پشت سرهم برایش زنگ
میزدند که بیا خانه و از اینجا با هم بریم به دیدن ریحانه. بنابراین او
رفت. روزی در خانه نشسته بودم که در حدود ده خانم به خانه ما آمدند. بازگل
نیز با آنها بود. اکثریتشان طفل شیرخوار داشتند. با خنده و شوخی روبوسی
کردیم و با گفتن جوک وارد خانه شدند. علارغم سختیهای که میکشند و به صورت
مکرر و بدون وقفه طفل به دنیا میآورند، اما خوشحال بودند. پس از خسته نباشی
یکی از خانمها رو به مادرم گفت: «عمه، ما اگر بخواهیم جایی بریم به تنهایی
نمیرویم. حتا اگر یک نفر از ما نباشد ما برنامههای خود را کنسل میکنیم«.
از میان ده خانم که در آنجا بود، شش نفرشان کسانی بودند که به صورت همیشهگی
همدیگر را میبینند. شب و روز و تمام اوقات بیکاری را در خانهی یکیشان جمع
میشوند. از آنجایی که خانههایشان به شکل روستایی نزدیک هم قرار دارد، هرگاه
که بخواهند از چشمه آب بیاورند دیگری را صدا میزنند و با هم به چشمه
میروند. حتا در روزهای که یکی از خانمها مصروف کار در زمین و یا خانه باشد،
دیگری غذای چاشت میپزد و دیگران را نیز دعوت میکند برای صرف غذا. گاهی اگر
اتفاقی بیافتد که یکی به تنهایی جایی برود، یکی از آنها به خانهاش میرود و
در نبودش تمام کارهایش را انجام میدهد. وقتی یکی غذای خاص بپزد یا دیگران
را دعوت میکند و یا برای همهی شان میفرستد. لباسهای همدیگر را میشویند و
کارهای سخت چون درو گندم، کار در زمین، و... را با هم انجام میدهند. این
نظم را طوری برقرار کردند که اول از جایی کار را شروع میکنند که ضرورتر
است. تمام بچههایشان تابع نظم و قوانینی عمل میکنند که مادرانشان به آنها
گفتهاند. دیدارهای دوستانهشان در هر خانهی که باشد توام با شعرخوانی، گفتن
جوک و درد دل کردن است. این در حالیست که در زمان نه چندان دور شعرخواندن،
آزاد گشتن و رفتن از این خانه به آن خانه به منظور شعرخواندن و دور هم جمع
شدن به خصوص برای زنان ننگ و عار تلقی میشد و حتا آن افراد را مورد تمسخر
قرار میدادند. اما این شش خانم بدون در نظر گرفتن تمام این حرف و حدیثها
کاری را که میخواهند انجام میدهند. به همین دلیل نامهایشان ورد زبان
بسیاری از مردم است. هستند کسانی که آنها را بیکار و بیعار میخوانند. به
طور نمونه، در روزی که ما رفته بودیم برای تفریح سمت رودخانه، خسور مادر
یکی از همان شش خانم به خانهاش آمده و وقتی دیده بود که عروسش نیست رفته
سمت فلان جای، با دو زدن و بدگویی از خانه بیرون شده و برایش پیغام اینکه
تو بیترس و بیخود هستی گذاشته بود. این یک نمونه ساده بود که من شاهدش
بودم.
پس از صحبت و بودن با این جمع از خانمها با آنها شوخی کردم و گفتم که نام
گروهتان را »مادرسالاران« انتخاب میکنم. در این مورد کمی برایشان توضیح
دادم و در مورد مادرسالارانی که در جنگلی در مالزی زندهگی میکنند نیز گفتم
(آنها از این بابت متعجب شدند). پدرم به شوخی گفت که نام گروهشان را
بگذاریم: «اتحادیه زنان کشتی«. او بیشتر در این مورد توضیح داد و گفت: «در
قدیم مردان این منطقه یک به دو یار نبودند. همیشه یا دعوا داشتند یا باهم
قهر بودند، اما زنان این منطقه حالا روابط خانوادهها را به هم نزدیک کرده و
با هم صمیمیاند». موضوع قابل تامل و مهم برای من این بود که حالا، زندهگی
آنها با درصد زیادی به خصوص در بین خانه، به صورت آشکار تابع قوانینی است
که زنان بیشترین و مهمترین نقش را درآنها دارند. در قدیم شاید بودند زنانی
که مسوولیت بیشترین کارها را به دوش داشتند، اما نتایج کار در برون از خانه
به خود زن تعلق نمیگرفت. اگرچند تا به هنوز هم زنان آنگونه که باید صاحب
دستآوردها و صلاحیت خودشان نیستند، اما این تغییری که به مرور زمان اتفاق
افتاده بود قابل دید بود و ستودنی.
در جریان روزهای که با آنها بودم، طرحی را اگرچند خام اما به صورت واضحتری
که بتواند دستآوردهایش متصور باشد برایشان پیشنهاد کردم. گفتم اگر بخواهند
میتوانند در کنار نشستهای همیشهگی و صحبتهای دوستانهشان راجع به مسایلی
جدیدتری فکر کنند. مثلن دست به انجام کارهای بزنند که از آن طریق بتوانند
دستآوردهای مجزا و روشنتری تنها برای خودشان داشته باشند. هریک از آنها
قابلیتهای کارهای زیادی داشتند، خیاطی میکنند، بعضیها اگرچند به سختی اما
میتوانند بخوانند، گلدوزی میکنند و دیگر چیزهای که انجامشان در منطقه در
سطح کم و بینمنطقهایی محدود است.
در رابطه با این خانمها میتوان نظریاتی زیادی داشت. تشکیل چنین گروهی، و
مهمتر از آن فکری که این ابتکار عمل را به خرج داده است را میتوان به عنوان
یک پوتانسیل که در درون زنان وجود دارد جدی گرفت. اگر نهادهای مسوول و یا
افراد مبتکر پیدا شوند و برای تمامی زنان که در روستاها به سر میبرند طرح
کار و پیشرفت ارایه کنند جامعه آسانتر و زودتر دچار تحول میشود. چون آنها
نیز به نحوی متاثر از اتفاقاتِ مراحل گذار جامعه از سنت به مدرنیته
میباشند. میتوان طرح کارهای مهمتری را به آنها داد و بنابراین از ظرفیت
موجود به نفع رشد زنان و داشتن یک جامعه بهتر استفاده کرد.
به صورت کل، وضعیت زنان در داله
پرداختن به وضعیت زنان تنها در یک روستا اهمیت چندانی ندارد. اما من
میخواهم این را به عنوان مشت نمونهی خروار بیان کنم.
چنانچه گفتم، زنان این روستا از آزادیهای بیشتری نسبت به دیگر روستاها و
مناطق برخوردار اند. در سالهای اخیر، پس از به وجود آمدن شور و شوق درس
خواندن و رو آوردن به درس و تحصیل روش و نحوهی زندهگی مردم اندکی دچار تحول
شده است. وقتی با دقت به تغییرات به وجود آمده نگاه کنیم، این موضوع فقط
حامل یک پیام است، اینکه حتا سنتیترین افراد در صورت آگاهی دادن به آنها
ظرفیت تغییر و تحول را دارند. باید یادآور شد که تغییرات به وجود آمده به
آسانی اتفاق نهافتاد و از این به بعد نیز چنین خواهد بود.
با گذشت زمان و تحولاتی که به وقوع پیوست، وضعیت زنان نیز متاثر از اتفاقات
بود. این تحولات دستخوش حرف و حدیثهای بسیار برای زنان بوده. در اوایل که
دختران به مکتب میرفتند، در بسیاری از مناطق بدنامترین افراد دختران مکتبی
بودند. مردم از لباس گرفته تا مدل مو، نحوهی لباس پوشیدن و حتا در مورد طرز
راهرفتن دختران نظر میدادند و صدالبته نظرات منفی. بسیاریها به این باور
بودند که رفتن دختران به مکتب هیچ معنای جز پشت پا زدن به سنتها و عرف و
عنعنات اصیل مردم ندارد. مردم به دختران متعلم تهمتهای چون داشتن رابطه
نامشروع با استادان و پسران و همصنفیهایشان میزدند. در دوران مکتب من شاهد
بودم که تعدادی از خانوادهها به دخترانشان اجازه رفتن به مکتب را ندادند.
تعدادی از دختران که توانستند تا صنف هفتم و هشتم مکتب درس بخوانند اما
پدرانشان بعد از این مرحله اجازه ندادند که آنها به مکتب بروند. باری دختری
به خاطر رفتن به مکتب با پدرش دعوا کرد که این منجر به لتوکوب وی شد. از
این ماجرا دختر دستش شکسته بود و تا مدتها نمیتوانست کاری کند. این در
صورتی بود که همان دختر لایقترین شاگرد در میان همصنفیهایش که در صنف مختلط
درس میخواند. همچنان مردی در جواب کسی که پرسیده بود چرا دخترت را به مکتب
نمیفرستی گفته بود: من دختر تربیت نکردهام که بفرستم معلم مکتب از پستانش
کش کند.
با وجود بدنامیها و مبارزات و مقاومت بسیاری از افراد سنتی که بیشترینشان
را اشخاص بیسواد-مذهبی و عالمان دین تشکیل میداد، اما زمان دستخوش تحولات
شد و وضعیت زنان متاثر از این. حالا دختران میتوانند به مکتب بروند و
میتوان گفت که در حدود 90 درصد از مردم به دخترانشان اجازه درسخواندن و
دیگر فعالیتهای بیرون از خانه را میدهند.
با وجود تغییرات به وجود آمده که به صورت کل احساس میشود، اما وقتی که وارد
جزییات نظریات مردم نسبت به دختران و زنان شویم، چنان به نظر میرسد که این
افکار فرسوده و سنتی تا سالهای سال قابل تغییر نخواهد بود. حالا به دختران
این اجازه را میدهند که بروند درس بخوانند، اما حاضر به سرمایهگذاری روی
آنها نیستند. بسیاری از خانوادهها با وجود وضعیت بد اقتصادیشان پسرانشان را
به بیرون از منطقه در ولایاتی چون کابل، غزنی و... برای درس فرستادند، اما
دخترانشان با وجود که لایقتر از آنها بودند در خانه ماندند و در نهایت
ازدواج کردند. اینبار وقتی رفتم، دخترانی را که روزی با هم در یک صنف درس
میخواندیم دیدم. هرکدامشان حداقل دو و یا سه طفل داشتند. بدتر از این،
آنهای که پس از ازدواجشان تنها یک طفل داشتند از هر سو به آنها میگفتند که
حتمن مشکل پیدا کرده و دیگر نمیتواند اولاد به دنیا بیاورد. این در حالیست
که حداکثر چهار و یا پنج سال است که آنها شوهر گرفتهاند.
دلیلیکه باعث میشود خانوادهها به درس خواندن دختران اهمیت ندهند و روی آنها
سرمایهگذاری نکنند برای خودشان قانع کننده است. آنها به این باورند که دختر
پس از ازدواج کاملن مال دیگری میشود. بنابراین، سرمایهگذاری بالای دختران
فقط خرچ کردن سرمایه روی چیزی است که هیچ منفعتی برای آنها ندارد. آنها
معتقد اند که دختر اگر درس بخواند، پس از ازدواج هرکاری کند برای خانواده و
شوهرش میکند، این چه فایده برای خانواده خودش دارد که بخواهد برایش پول
مصرف کند تا او درس بخواند؟
از طرف دیگر، مسایل چون بارداری، زایمان، بهداشت و اهمیت قایل شدن به اینها
جز مواردی است که مردم اهمیتی برای روش درست و بهتر آن نمیدهند. در زمان
بارداری، از اوایل که زن حمل میگیرد تا زمان زایمان شاقهترین کارها را
انجام میدهد. از پختن نان در تنور گرفته تا آوردن بشکههای سنگین آب از
چشمه، شستن لباس، آوردن هیزم از کوه، انجام کارهای سخت روی زمین و... تمام
اینها جز عادیترین کارهای است که باید انجام بدهند. حتا اگر خانمی درد اندک
و بدون خونریزی داشته باشد، به راحتی نمیتواند به دیگران بگوید. چون تنها
چیزی که میشنود این است: -تنها تو نمیزایی، دیگران هم طفل به دنیا آورده،
این دردها چیزی نیست که بخواهی در موردش صحبت کنی-. همچنان در زمان بارداری
تا زمانی که مشکل جدی به وجود نیامده زنان به داکتر مراجعه نمیکنند و با
هزاران پرسشی که در ذهن دارند، تا پس از زایمان انتظار میکشند که چه خواهد
شد. در مورد تعذیه نیز هیچ برنامه خاصی برای زنان در هنگام حاملهگی در نظر
گرفته نمیشود.
نکتهی دیگری که حتا کمترین توجه به آن صورت نمیگیرد، مساله به دنیا آوردن
پشت سرهم طفل است. بسیاری از اطفال حداکثر تفاوتی که بینشان وجود دارد دو
سال است، کمترین یک و نیم سال و... به جز این اگر سه سال وقفه در زایمان به
وجود بیاید، همه به زن با نگاهی تاسفباری که حتمن مشکلی پیدا کرده نگاه
میکنند. از همین رو در صورت وقفه دایههای محلی دست به کار میشوند که در این
صورت مساله بهداشت اصلن در نظر گرفته نمیشود.
مشکلات و امراض که حتا خانمهای جوان با آنها دست و پنجه نرم میکنند،
نگران کننده و جدی است. میتوان گفت که اکثریت آنها دچار امراض مختلفی چون
فشار خون، کمخونی، مشکلات رحم، پوکی استخوان، ضعف شدید و... میباشند.
در مورد موارد ذکر شده دو نکته را باید در نظر گرفت. یک: میتوان گفت همهی
مردم مساله زایمان زودهنگام و آوردن طفل زیاد را جز نعمات زیاد خدواندی
میدانند. حتا در صورتی که داکتر به دلیل زایمان زیاد زن را تهدید به مرگ
کند، این مساله را جدی نمیگیرند چون فکر میکنند اینگونه از آمدن انسانی
جلوگیری کرده و مرتکب گناه شدهاند. از طرف دیگر، زنی که نتواند طفل زیاد به
دنیا بیاورد با تهدید دوباره زن گرفتن شوهرش روبهرو است. دو: در رابطه با
وضعیت بهداشت زنان در هنگام بارداری و زایمان، در کنار برخوردها و اعتقادات
سنتی و ابتدایی، مساله محرومیت و عدم دسترسی مردم به کلینیک و داکتر
مهمترین موضوع است. مردم از هر طرف در زندان جغرافیاییای قرار گرفته که
توان دسترسی به امکانات را ندارند. سرکهای خراب و نبود امکانات و وسیله
نقلیه یکی از مهمترین دلایل عدم دسترسی مردم به داکتر و کلینیکهاست. در چند
سالی اخیری که کلینیکی ایجاد شده، تنها یک در صد از مشکلات مردم را هم رفع
نتوانسته. مساله بهداشت حتا در خود کلینیک منطقه جدی گرفته نمیشود و اینهم
به دلیل مشکلات و کمبود اقلام مورد نیاز داکتران است. از طرف دیگر، بسیاری
از کسانی که به عنوان داکتر کار میکنند، فارغ دانشگاه نیستند، تنها در
برنامههای چند روزه و یا چند ماهه شرکت کرده و سپس به عنوان داکتر برگزیده
شدهاند.
موارد و مشکلاتی گفته شده، جز کوچکترین مشکلات و مواردی است که مطرح کردم.
اوج فرار دختران از منزل
دایکندی یکی از ولایاتی است که مساله فرار دختران از منزل در آنجا
بالاترین رقم را دارد. این رسم از زمانهای قدیم وجود داشت. با اینکه شرمآور
بود، اما بودند کسانی که با فرار تصویر زندهگی را نقاشی میکردند. من شاهد
فرار دختران زیادی در اطرافم بودم در حالی که منطقه ما جز مناطقی بود که در
آن دختران کمتر فرار میکردند و بیشتر مردم مناطق نزدیک به مرکز ولایت با
این مساله روبهرو بودند. با گذشت زمان، در طی دو و یا سه سال اخیر مساله
فرار دختران حتا از مناطق نزدیک روستای ما به اوج خود رسیده است. بسیاریها
به این باور اند که باسواد شدن و رفتن دختران به مکتب و داشتن موبایلهای
شخصی مهمترین عامل این پدیده است. اما در میان کسانی که فرار میکنند کسانی
هستند که حتا یک روز به مکتب نرفتهاند. اگرچند مساله داشتن موبایل و تغییر
ذهنیت دختران را نمیتوان نادیده گرفت، اما این به تنهایی تمام ابعاد فرار
را کامل نمیکند. فرارها با تماسهای تلفنی که برقرار میکنند صورت میگیرد.
اینکه شمارهها چطور رد و بدل میشود در موردش تحقیق دقیق صورت نگرفته. اما
در بیشترین موارد دو طرف در حال به سوی هم میآیند که هیچگاهی همدیگر را از
نزدیک ندیدهاند. در این اواخر بیشترین دختران از همان مناطق یاد شده به سمت
بامیان فرار کردهاند و ظاهرن این رقم در حال افزایش است. در یکی از شبهای
که در این سفرم در آنجا بودم، از نزدیکی روستای داله، در یک شب دو دختر از
یک منطقه که خویشاوند هم بودند فرار کردند. اول آوازه این بود که سه نفر
رفتهاند اما در نهایت دو نفر تایید شد.
در این مورد تحقیق صورت نگرفته و دلایل فرار از منزل به صورت درستاش مشخص
نیست. اما در دو سه سال اخیر قریب به اکثریت پسران از منطقه آمدند کابل
برای درس خواندن. در حالی که مساله آمدن دختران برای درس خواندن خاموشترین
و بیاهمیتترین موضوع بود. با اینکه در حدود سه و یا چهار دختر به دور
خانوادههایشان در کابل بودند و درس میخواندند، اما عموم مردم این موضوع را
مرتبط با روش زندهگی خودشان نمیدانستند. تا اینکه همزمان با اوج فرار
دختران که بیشترینشان به سمت بامیان میآمدند، دختران زیادی که فرار نکرده
بودند با اصرار و جنجال برای درس خواندن آمدند به کابل. بنابراین، یکی از
دلایلی که دختران متلعم به فرار رو میآروند میتواند این باشد که آنها
میبینند پسران میروند تا آمادهگی بهتری برای کانکور بگیرند و از این طریق
به دانشگاه راه پیدا میکنند و در نهایت برایشان زندهگی متفاوتتر و بهتر
میسازند. در صورتی که این اجازه به آن داده نمیشود. بنابراین تنها راه نجات
و دور شدنشان را فرار میدانند، حتا با کسانیکه اصلن نمیشناسند و فقط تلفنی
صحبت کردهاند. پس از اوج گرفتن فرار دختران از منزل و آمدن تعداد باقی
مانده برای درس خواندن، جملهی که در میان مردم به عنوان جوک توام با واقعیت
دهن به دهن میشود این است: دختران به خانوادههایشان میگویند ما را کابل
برای درس خواندن میفرستید یا ما بریم بامیان؟
روایت اتفاقات بعد از فرار زیاد و دردناک است. این مساله را مسوولین،
مدافعان حقوقبشر و سازمانهای مدافع حقوق زنان باید جدی بگیرند.
عادی بودن ازدواجهای زیر سن
مساله ازدواج و انتخاب شریک زندهگی، از زمانهای بسیار قدیم شکل سنتی
داشت. با اینکه پسر برخلاف دختر اجازه دیدن و انتحاب دختر را داشت، اما
بازهم تنها انتخاب او شرط نبود. خانوادهها نیز باید شریک انتخاب میبودند.
حتا اگر پسر دختری را میپسندید و خانواده نه،در بسیاری مواقع پیوند صورت
نمیگرفت. با این وجود اما میتوان گفت همهی دختران به صورت صد در صد حق
انتخاب شریک زندهگیشان را نداشتند. وقتی برای دختران خواستگاری میآمد حتا
اگر نظرش را میخواستند به آن عمل نمیکردند. بسیاری از دختران را به کسانی
میدادند که برخلاف خودشان که زیر سن بودند مرد صاحب چندین اولاد و زن دیگری
نیز بودند. در بسا موارد دختران را با زور وادار با ازدواج میکردند و حتا
در هنگام بستن نکاح اگر دختر رضایت نمیداشت، او را مورد لت و کوب قرار
میداند و با چوب و سیلی و... میکوشیدند فقط از زبانش بشنوند که اجازه عقد
را میدهند. بسیاری از عقدها اینگونه جاری میشدند. هنوزم با گذشت زمان و
تحولات این روشها به طور کامل تغییر نکردهاند.
این بار که رفتم، دیدم دخترانی عروسی کردهاند که تا شش و هفت سال پیش که من
در آنجا بودم و مکتب میخواندم، آنها کودک بودند و با بچههای کوچک بازی
میکردند. بسیاریهایشان حتا طفل در بغل داشتند و یا حامله بودند. اکثریتشان
بیشتر از سیزده و یا چهارده سال عمر نداشتند. دیدن آنها جز تاسفبارترین و
ناراحت کنندهترین چیزهای بود که اینبار دیدم. بدتر و ناراحت کنندهتر از
دیدن دختران در این حالات، عادی بودن این موضوع در میان مردم بود. باری
دختری سیزده ساله را به شوهر داده بودند. وقتی مردم خبر شدند که فلانی
دخترش را به شوهر داده، هرکدام میگفتند «کاری خوبی کرده. دختر که بزرگ شد
هر وقت باشد ازدواج میکند. خوبه که ده نام نیکی پسبخت شود».
در مورد ازدواجهای زیر سن اگر توجهی صورت نگیرد، به مرور زمان خود به خود
تغییر نخواهد کرد. در این صورت زندهگی صدها انسان در خطر است و به خصوص
برای دختران عواقب تکراری، ناگوار و بدی به دنبال دارد. {معلوم نیست
پروژههای که به نام زنان افغانستان گرفته میشود کجاها به مصرف میرسد}؟
دعوت به ازدواج و ترساندن از مجردی
اینبار وقتی خانه رفتم، بسیاری از دوستان و نزدیکان بدون اندک تردید و
شکی از من میپرسیدند که چرا ازدواج نمیکنی؟ دلایل و جوابهای که برای
آنها داشتم هیچ فایدهی نداشت. اگرچند این امر تازهی نبود و از گذشتهها
میشنیدم که «چرا به جای درس خواندن شوی نمیکنی که طفل به دنیا بیاوری و
زندهگیات سروسامان بگیرد؟» اما اینبار بدتر از قبل بود. میگفتند:
«دانشگاه را تمام کردی، حالا ازدواج کن تا دیر نشود. اگر تا پیش از 30
سالهگی ازدواج نکنی دیگر نمیتوانی طفل به دنیا بیاوری و حتا برایت شوهر
پیدا نمیشود. همین حالا وقت است و باید زندهگیات را جمع کنی. تا به کی
همینطور مجرد میگردی و درس میخوانی؟ درس که طفل و شوهر جور نمیشود
برایت، فایدهات چیست؟ زن بدون فرزند مثل درخت بیثمر است. از ما گفتن بود،
اگر جدی نگیری پشیمان میشی و زورش را خواهی دید.»
این حرفها و نصیحتهای همیشهگی، اگرچند به ظاهر مهم به نظر نمیرسد، اما
در عمق مساله میتواند پیامدهای زیادی در پی داشته باشد. موارد چون فرار از
منزل، تلاش دختران برای ازدواجهای پیش از رسیدن به سن قانونی و نگرانیهای
را که آنها حتا در سنین کم تجربه میکنند، و اینها جز مواردی است که
میتواند صدمات شدیدی به بدنهی یک جامعه ایدهآل انسانی و خوب بزند. در
ادامهی مورد یاد شده، بزرگان کودکان و به خصوص دختران را از همان کودکی
قالبی برای جایگزین کردن همین موارد میسازند. اگر دقت شود، تمام توصیهها
و فشارهای که روی تربیت دختران به این گونه صورت میگیرد برای این است که
از آنها زن خانه و ماشین طفل به دنیا آوردن بسازند. از همینرو، ازدواج
زودهنگام عواقبی بدی در پی دارد که این خود آسیبی بزرگی در بدنهی
خانوادهها میزند. از طرف دیگر؛ پیری زودرس، خطر مرگ در جوانی و
میانسالی، امراض مختلف چون کمخونی، مشکلات رحم و دهها موارد دیگر نتیجه
جدیت، تاثیرات و اهمیت دادن به موارد ذکر شده است.
سکوت روستایی
برخلاف شهر، (کلان شهرهای افغانستان و به خصوص کابل که تجربه چندین سال
زندهگی را در آن دارم) امنیت خاطر و آرامش که در روستاها وجود دارد ناب و
دوستداشتنی است{با وصف خوبیهای این مورد، نمیتوان تمام مشکلاتی که در
روستاها وجود دارد نایده گرفت}. با اینکه دغدغه کار و مصروفیتهای عمومی
را نمیتوان در همهجا فراموش کرد، اما محو شدن در درون سکوت روستایی،
میتواند کمک کند تا مدتی را آرامتر زندهگی کنی و نفس بکشی. طبیعت بکر و
دست نخورده، خانههای دور از هم و کاهگلی که سقفشان با چوب پوشانده شده،
ردیف درختان، جاری بودن چشمههای آب از دل زمین، میوههای تازه، سبزهها
و... تمام اینها، در یک نگاه زنگ سکوت را در گوش انسان مینوازد. سکوتی که
خلوت قشنگ ذهنی را به همراه دارد و بیشتر انسان را با خودش درگیر میکند،
و این درگیری جریان پیدا میکند تا انتهای خیالات رنگآمیزی شده در ذهن، و
این خیالات، پرواز آدمی را بر روی ابرها مهیا میکند. آنوقت میتوان به
پشت کوه قاف رفت و همراه با آزاد شدن پریان اسیر در بند دیوها رهاییذهنی
را به دست آورد. وقتی زیر درختی مینشینی و در سکوت به خلوتی که تو را
احاطه کرده فکر میکنی، آسمان رنگیتر میشود و خیالت تا اوج آسمانها و
قلههای آسمانسا پرواز میکند. نقاشیها رنگیتر و سکوت دستنیافتنیتر به
نظر میرسد. مدتی سپری میشود تا به جایی میرسی که جِرجِرک پرندهی سکوت
را میشکند. تمام اینها با خیره شدن به غربت آفتاب که اندوهگینانه از پشت
کوه و یا تپهی غروب میکند دوباره تکرار میشود. آنگاه در شامگاهان،
مهتاب از پشت قلههای که ده را احاطه کرده سر میزند و با امواج آرام نورش
سکوت را رنگآمیزی میکند. در جای خودش، این سکوت دستنیافتنی مینماید.
شبهای مهتابی دهکدهی ما
وقتی توام با شمارش مادرم شب چهاردهم از راه میرسید، آنشب ماه با
ابهت و شکوه بیشتری از پشت تپهها نمایان میشد. حضورش چنان به نظر
میرسید که گویا با تار و پودش به جنگ تاریکی آمده است. در یک نگاه، با
تماشای شکوه و زیباییاش حس میکردی تمام طبیعت به پیشش سرتعظیم فرودآورده
و در سکوت مطلق فرورفتهاند. اما شرشر آبی که از آن حوالی میگذشت این سکوت
را میشکست: افراد دهکده به خصوص زنان و دختران، از خانههایشان بیرون
میشدند و زیر نور مهتاب گام برمیداشتند تا اینکه میرسیدند به محل
موعود. در آنجا، همه دور هم جمع میشدند و منتظر عروسی مینشستند که نور
مهتاب نباید بر وی میتابید. پس از رسیدن عروس، هرکسی، چیزی کوچکی از
داشتههایش را به چشمانش میکشید، بوسهی به آن میزد و سپس آن را به دست
عروس میداد تا میان آب پاکی که پیش رویش گذاشته بودند بیاندازد. پس از آن،
به نوبت شروع میکردند به خواندن شعر. با ختم هر شعری، شیای را از میان آب
برمیداشتند و سپس از روی شعری که خوانده شده بود، قضاوت میکردند که فال
آن شخص خوب آمده یا بد. همه به نوبهی هم شعر میخواندند و فال میگرفتند
تا اینکه پاسی از شب میشد و برنامه چهارده پال(فال) تمام. پس از آن هرکس
به سمت خانهاش میرفت.
من به بهانهی دورهمی شبهای چهاردهم، همیشه منتظر قرص شدن ماه بودم. از
همینرو هرشب نگاهی به آسمان میکردم و میدیدم که چقدر مانده تا ماه کامل
شود. شاید همین انتظار و جستنها بوده که من پیوندی عمیقی با مهتاب و
شبهای مهتابی در روستاها پیدا کردم. حالا در هرجای که به تماشای مهتاب
بنشینم، مهتاب مرا پیوند میزند به خاطره تمام قصههای شبهای مهتابی که
مادرم میگفت و اوقاتی که خودم در آن محو میشدم. همین است که برای من
مهتاب و شبهای مهتابی معنای قاطعِ لحظات ساکت و قشنگ را دارد. سکوتی که در
آن میتوان در درون خویش خزید، لحظهی آرام گرفت و به آسمان و ستارهها و
طبیعت که غرق نور مهتاب است خیره شد.
شبهای مهتابی برای من معنای سکوت معمایی را که دارد که پر است از لذت توام
با روایات و اتفاقاتِ قصهها، افسانهها و زندهگی در روستا. این بار که به
خانه رفتم، تمام شبهای مهتابی را روی بام نشستم و به آسمان، ستارهها و
خانهها و طبیعت که زیر نور مهتاب دیده میشد خیره شدم. در سکوت با ماه
خلوت کردم و یکایکِ خاطرات کودکیهایم را شمردم و با آنها راز و نیاز کردم
چون مومنی که با خدایش خلوت میکند.
خانه متروک آمنه
خانه متروک آمنه؛ عنوان یاداشت کوتاهی است که در بعد از ظهری روی سنگی
نشستم و آن را نوشتم. آمنه در روستا زن همسایه ما بود. او اغلب اوقات خندان
و به ظاهر یکی از شادترین زنان منطقه بود. در آن بعد از ظهر وقتی گذرم به
آنجا افتاد دلم گرفت و برای یک لحظه سرگذشت زنی از پیش چشمانم گذشت که
غریبانه میزیست و غریبانه چشم از جهان فرو بست.
«خانه متروک آمنه
سالهای کودکی و اوایل نوجوانیام در این حوالی گذشت. در همسایهگی ما
خانه غریب زوار زندهگی میکرد. غریب زوار خود قصهی دور و دراز و غمانگیز
دارد. آمنه خانم غریبزوار بود. او مثل هزاران زن دیگر بچههای زیادی داشت
و با رنج میزیست. چهرهاش را کاملن در ذهن ندارم، در اینجا نیز جز خانهی
ویرانشده چیزی از او باقی نمانده است. چندسالی را که در این خانه زندهگی
کرد خاطرات خندهها و رنجهایش را برای دیگران باقی گذاشت. سپس کوچید و در
منطقهی دیگری رفت. در آنجا برای چندمینبار حامله شد و اینبار از درد
زایمان مُرد. سپس فرزاندان و شوهرش در آنجا نماندند و دیار به دیار گشتند
تا بتوانند زندهگی کنند. دو فرزند بزرگش که همبازیهای من بودند، پس از
مادرشان یکی شوهر کرد و دیگری از امتیاز پسر بودنش استفاده کرد و پس از
رنجهای بیشمار اگرچند از سر جبر اما با اراده خودش از افغانستان رفت و
حالا در یکی از کشورهای اروپایی زندهگی میکند.
امروز وقتی به اینجا آمدم و روی سنگی نشستم، این خانه متروک مرا به یاد
آمنه و زندهگیاش انداخت. آمنه تنها زنی بود که چَنگ (یک نوع آله موسیقی)
مینواخت. او به دلیل داشتن این هنر، بارها از سوی افراد مذهبی-سنتی مورد
اهانت قرار میگرفت و بعضی از آدمها پشت سرش پچ پچکنان میگفتند که کسی
زنِ چنگ نواز ندیده است. اما با تمام حرف و حدیثها او چنگش را می نواخت و
هر از گاهی افرادی زیادی دورش جمع میشدند تا ببینند که او چگونه چنگ
مینوازد. آمنه به اندازهی عاشق این هنرش بود که نواختن چنگ باعث شده بود
یک سمت دهنش اندکی کج شود.
حالا که به این ویرانه مینگرم، دلم پر میشود از خفتهگی صدای نواختن
خانمی که پنهانی مینواخت و عاشق هنرش بود.»
شیوع اعتیاد در میان جوانان
دایکندی در ردهی نخست ولایاتی قرار دارد که در آن آمار بلند اعتیاد به
مواد مخدر غوغا میکند. در این مورد توجهی نکردهاند. نه تحقیقی صورت گرفته
و نه دلایل روآوردن افراد و به خصوص پسران جوان به اعتیاد مشخص نیست. از
طرف دیگر، ظاهرن مسوولین هیچ برنامهی خاصی برای مبارزه با این پدیدهی شوم
روی دست ندارند. چندسال پیش، بزرگان منطقهی به نام «اشتو» در کابل آمدند
تا مسوولین بلندپایه را متوجه این امر کنند و برای مبارزه با این مساله از
آنها کمک بخواهند. با وجود تلاشهای بسیار، اما نتیجهی کار نه قانع کننده
بود و نه کارگر.
شبی در منطقهی کوچکی به نام «ورکلنچه» بودم. خانواده میزبان، همواره از
پسر جوان همسایهشان صحبت میکردند. اینکه او با گرفتار شدن به دام اعتیاد
دیگر لیاقت بودن در خانه را ندارد و باید بیرون انداخته شود. این درحالی
بود که همان پسرجوان در گذشتهها یکی از همبازیهای من بود و کوچکتر از
من. مدتی از عروسیاش میگذشت و نزدیکانش پس از عروسی متوجه اعتیادش
میشود. این امر به یک و یا چند فرد و خانواری محدود نمیشود. وقتی در این
مورد از افراد زیادی معلومات گرفتم، براساس گفتههای آنها بیشتر از 80
درصد مردان و به خصوص پسران جوان با درد اعتیاد دست و پنجه نرم
میکنند(شایدم بیشتر از این درصدی که تخمینی در نظر گرفته شده). به طور
نمونه، در ورکلنچه چهارده خانوار زندهگی میکنند. در این میان وقتی حساب
کردیم، تنها در دو و یا سه خانواده فرد معتاد وجود نداشت. آنهم کسانی که
به این مشکل گرفتار نشدهاند، بیشتر افراد میانسال و پیر هستند. نکته
قابل توجه و جالب این است که بسیاری از افرادی که به اعتیاد روآوردهاند
کسانی بودند که پیش از آن به خاطر خوبیها، دلسوزی، انساندوستی و چست و
چالاک بودنشان زبانزد همه بودند.
چنانچه قبلن گفته شد، در این مورد توجهی صورت نگرفته و دلایل گرفتاری
مردان و به خصوص پسران نوجوان و جوان به مواد مخدر مشخص نیست. بنابراین،
اگر در این مورد بیتوجه باشیم و بگذاریم که وضعیت همانطور که هست به پیش
رود، قاطعانه میتوان گفت که در آیندهی نه چندان دور، تمام افراد و حتا
خانمها به اعتیاد رو خواهند آورد. همانطوری در سالهای اخیر شاهد بودیم
که در یک منطقهی همجوار داله، پس از مرد خانواده زنش نیز معتاد شد و در
نهایت یک خانوادهی پنج و شش نفری از هم پاشید. بدون شک این میتواند
بزرگترین تهدید برای یک جامعه باشد، و برای فقیرترین مردم و جامعهی
بیثباتی مثل افغانستان این زنگ خطریست که تا به هنوز هیچ توجهی به آن
صورت نگرفته.
وضعیت ناگوار ترانسپورت
موترهای مسافربری دایکندی ماشین از نوع (فلانکوج) است. در مسیر راه
این ولایت نه وسیلهی دیگری برای سفر وجود دارد و نه وسیلههای دیگر توان
طی کردن راههای سخت و سرکهای خامه را دارد. چنانچه قبلن گفته شد، پس از
بازار یکاولنگ تا زمان برگشتم که از مناطق زیادی عبور کردم، حتا به
اندازهی یک متر سرک قیر شده وجود نداشت. حتا سرکهای خامه درست کار نشده و
واریخته بودند. وقتی داخل موتر مینشینی، مثل این است که تو را در گهوارهی
بسته و سپس آن را از بلندای کوهی به پایین لغزانده باشند. از نقطهی آغاز
تا به سرمنزل مقصود، توان و انرژی برای مسافرین باقی نمیماند و پس از سفر،
چندین روز باید مواظب دردهایت باشی.
گذشته از خرابی سرکها و وسیله نقلیه، مساله دیگری که به صورت صد در صد خطر
مرگ را به همراه دارد، سنگینی وسایلی است که رانندهها به فرمان مسوولین
شرکتها آنها را روی موتر میبندند. در سال گذشته و نیز امسال شاهد حوادث
زیاد ترافیکی و واژگون شدن موترهای مسافربری در بسیاری از ولسوالیهای
دایکندی بودیم. برعلاوه خرابی راهها بار سنگین یکی از دلایلی است که منجر
به مرگ افراد میشود. در این مورد، تمام شرکتهای ترانسپورتی یکسان برخورد
میکنند. از همینرو مسافرین مجبور اند سوار موتر یکی از همین شرکتها شوند
و به شکایاتشان نیز هیچ توجهی صورت نمیگیرد.
اینبار وقتی میخواستم از بازار چبراسک سمت کابل بیایم، از شرکتی به نام
«شرف سادات» تکت خریدم. در هنگام حرکت دو و یا سه مسافر بودیم و راننده گفت
در مسیر راه میرود به منطقهی دیگری که بیشترین مسافرین در آنجاست. در
نهایت پس از گذشتن از بدترین راهها و سرکهای خراب، به منطقهی رسیدیم که
یکی یکی مسافرین سوار موتر شدند. وقتی که در مسیر اصلی راه کابل قرار
گرفتیم، متوجه شدم که برعلاوه نه نفر مسافر، صد سیر بار: کشته، قوروت و...
را نیز روی موتر بستهاند. اضافه بر این که نه نفر بودیم و به صورت حساب
شده صدسیر بار، دو دانه گوسفند و یک دانه بز را نیز به بالای موتر بسته
بودند. تا آن زمان مسیری زیادی را طی کرده بودیم و حتا نمیتوانستیم
برگردیم به نقطهی اول و سوار موترهای دیگری شویم. در مورد سنگینی که موتر
از بدترین ساحات بلند و خراب آن را میکشید، شکایت هیچ یک از مسافرین
تاثیری نداشت. پس از ساعتها راهپیمایی که توام با با نگرانی و ترس و لرز
بود به منطقهی رسیدیم که از آن به بعد راهها بهتر شد. تا آنجا همهی ما
به شمول راننده نگران بودیم.
در حادثات ترافیکی پس از خرابی راهها، مسوولین شرکتها و رانندهها به
دلیل نداشتن قانون درست مسوولاند. مهمتر از اینها، قوانین دولتی در
آنجا اصلن در نظر گرفته نمیشود و تقریبن تمامی مردم از آن بیخبر
میباشند. صاحبان صلاحیت در گرو خوشگذرانیها و کمکاریهای خودشان
مصروفاند و کوچکترین توجه به مشکلات از این دست ندارند.
چرخهی باطل زندهگی به مثابه سخن آخر
مشکلات یاد شده به صورت عموم و به خصوص در مورد مردم روستای که من به
آن تعلق دارم مشت نمونه خروار است. توصیف قشنگ شبهای مهتاب و آرامش
روستایی، تمام اینها حتا به اندازه یک نوزک سوزن دردی را که مردم میکشد
درمان نمیتواند. واقعیتهای تلخ و جاری در درون زندهگی مردم و مشکلاتی که
وجود دارد به اندازه یک ثانیه رنج که مردم میکشد توصیف نشده است. رنجی را
که کودکان میکشند در قالب هیچ گفتاری قابل بیان نیست. مشکلاتی که زنان به
آن رو بهرو اند، همچون سنگ آسیاب همواره و بدون وقفه در حال چرخش است.
چرخهی باطل روزگار به صورت مکرر میچرخد و تمام تار و پود انسانهای آنجا
را طوری نابود که میکند که در خلای روزهای بودنشان هیچ چیزی جز رنج
نمیتوان پیدا کرد. با اشک چشم باز میکنند و با خمیدهگی و دستان تکه تکه
و پر آبله سر به بالین خاک میگذارند. از آوان زندهگی تا آخرین روز، چیزی
جز نابودی، رنج و تاسف سهمی ندارند. سالهاست که این چرخه همچنان میچرخد
و چون «خدا» هیچ تغییری در آن به وجود نمیآید. در درون این چرخیدنها
انسانها با حسرت زندهگی میکنند و میمیرند. تغییرات مثبت که از آنها
نوشتم، در مقابل مشکلاتی که وجود دارد اصلن درخششی ندارد و گویا قرار است،
محرومترین مردم همینگونه در یک زندان جغرافیایی بند بمانند و بیخبر از
همهچیز زندهگی کنند.
مردم در حالی با این مشکلات دست و پنجه نرم میکنند که نمایندهگان و
مسوولین بلندپایهیشان بیخیال در خانههای شیکِ که با پول نمایندهگی از
آنها برایشان ساختهاند زندهگی میکنند. آنها تنها زمانی با موترهای
شیک و و زرهیشان در میان مردم میروند که به رای و نظر آنها نیازمندند.
پس از آن خواب صدسالهشان در مقابل مردم شروع میشود. همین حالا هر یکشان
درگیر زد و بندهای بیاساس و پوچ سیاسی میان خودشان در پایتخت کشور است.
حتا اگر فردی به خاطر مشکلاتشان زنگ دروازهشان را بزند، با نومیدی
برمیگردد و پاسخی نمیگیرد. همچنان در طول چندین سال گذشته، هیچ کاری در
این ولایت صورت نگرفته و تنها دستآوردشان همین است که نتوانستند مانع قطع
بودجه میدان هوایی ولایت شوند. در حالی که مشکلات راههای مواصلاتی چنان
است که گفته شد.
نوت: مواردی زیادی قابل ذکر است که در این فرصت نتوانستم به آنها بپردازم.
وگرنه روایت مشکلات معارف و دهها مورد دیگر در تمام مناطق این ولایت چنان
است که در وقت بیان کردنش اشک جاری میشود. امیدوارم به زودی و در فرصتهای
بعدی بتوانم به صورت دقیقتر و بهتر به آنها بپردازم.
|