کابل ناتهـ، Kabulnath



 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 

 

 
 

   

محمد اسحاق فایز

    

 
به سنگ‌ها که نمی‌‌گویم

 

 



به نام خداوند مهربان
برای شصت و سه ساله گی ام _ به عمری که در طوفان های چهل سال اخیر بر باد شد:


به سنگ ها که نمی گویم این سخن ای یار!
یگانه تر که تو را دیده ام، ندیده کسی.
فروغ در چشمت،
و آه، در نفست سبز می شود هر بار.
در انزوایِ خودم مانده بودم اینگونه،
که آفتابی ها،
دگر برایِ همه اتفاقِ گنگی ماند،
و ما در آستانۀ یک رویدادِ خونین دم،
رها شدیم که یک یک برایِ حسرت ها،
و من، به حسرتِ فردایِ خویش گریه کنم.
مرا دو باره بخوان!
باز هم دوباره بخوان!
مرا به دامنت، آن پاکِ پاکِ پاک ترین،
_ سجادۀ ایمان _
دوباره آتش زن،
ببین، ز خاک و گلِ آفتاب و خاکستر،
نفس، دوباره سر از خاکزار می روید،
و در تمامت پیدایی اش،
نیاز آرد،
که دست برکشی از سنگواره گی،
باری.
(۱)
به سنگ ها که نمی گویم این سخن، ایدوست،
سحر گهان که گلِ آفتابِ مان رویید،
به پلک هایِ افق،
تو را دوباره،
دوباره،
به راز خواهم خواند،
که از پریدن و پرواز رویِ دامنه ها،
و از خزیدنِ رویا به رویِ پاکیِ ذهن،
از آن زمانه سخن ها دوباره آغازی،
که دست ها به تمنایِ دست هایِ تو بود.
(۲)
نگاه هاش به رویم فتاد و حیرانی،
در آن تمامیتِ تابناکیِ آرام،
چنانِ پَر زدنش، فکر هاش باز شدند،
و در گشایشِ لبهاش،
با تبسمِ محض،
و التماسِ دو چشمِ سیاهِ ویرانگر،
مرا به باغِ گلِ زنده گی کشاند
و گذشت.
(۳)
خدا تو را زگوارایی شفق تر کرد،
و در سکوتِ هزاران پرنده در صحرا،
برایِ دادنِ آوازِ، رویشی،
رویاند،
دوباره در ذهنم:
"کجا نفس بکشم؟
کجا سرود و صدایم دوباره راه دهم؟
تو را به وسوسه افگنده ام اگر،
هشدار!
مرا به عربده از راه برنیندازی،
که کوی و دامنه هایِ غریبه اش
دیریست،
سکوتِ سنگ شده ای را برایِ من سرکرد،
که از حضورِ هزاران ترانه،
راز کنم،
و از حضورِ هزاران سکوت،
شکوه کنم،
و با خیالِ تو آرام تر ز گریۀ ماه،
میانِ برکۀ آنسویِ فهمِ دریاچه،
صدا زنم که کجایی، بلندشو،
برگرد!"
(۴)
به سنگ ها که نمی گویم، آی، این فریاد،
بیا!
بیا!
برگرد!
من از کبودیِ این آسمان پریشانم،
و نیز می دانم،
که ابرِ سینه سپید،
اگر که یک ره از این آسمان کناره شود،
به شیشه هایِ اتاقِ تو کَی زنند دگر،
فرشته هایِ شتابنده خویِ باران ها.
بیا،
بیا،
برگرد!
مرا ببر به سرِ قله هایِ شامخِ مهر،
که با تو از سر آن اوجنا کنم پرواز.
که با تو از دلِ این سالیانِ غرقه بخون،
و از شکستِ صریحِ تمامِ عاطفه ها،
بخوانمت این راز:
"هزار فصل از این چاهسارِ ویرانی
کبوتران،
پرستو،
و خیلِ گنجشکان،
چرا زدند در این شعله زارِ سوزان،
بال.
چرا دگر ز سپیدارِ رویِ گردانه ها،
و کاج هایِ بلند،
و کشت زارِ پر از نلغه، نلغه، گندمِ ها،
طلسمِ موهبتِ عاشقانه گی،
رفته است،
چرا، چرا زخیال؟"
(۵)
به سنگ ها که نمی گویم ای گریخته دور!
شبانه ها دگر آن رامشِ کهن از یاد،
بگو چرا بردند؟
مگر ز جنگ،
_ هیولایِ هول و بغض و شکست _
فرشته گان، عطوفت،
عشق،
و الفت ها،
گلوله خورده و یکسر همه در این سالان،
به خونِ خویش تپیدند،
جمله گی مردند؟
(۶)
بلند شو، بپر از انحنایِ خاطره ها!
ببین،
در آن افق که سحرگاهِ آن نفس ها سوخت،
و آسمان به در و بام و خانه آتش ریخت،
و بالِ ترکشِ اژدر،
زخون او شد سرخ.
بیاد می آری؟
اگر عقوبتِ این روزگارِ پر غم ماند،
و آسمان دگر از آسمانییش،
دل کند،
و من کنارۀ آن صبحدم به گریه شدم،
و روحِ نالانم،
از آن زمان ها ریخت،
و در صحاریِ صد بیگمان گران جانی،
کنارِ بغض،
فرو بسته لب-
نشست و گریست،
نمانده ام ز تکاپو برای خواستنت.
بگو، بگو تو مرا،
نمی شود مگر این روزگارِ دلخون را،
به آیه ها و مزامیرِ دیگری سنجید؟
بگونۀ مثلن:
بیا به باغ بریم و برایِ خسته گی اش،
دمی کنارِ درختانِ لُچ و بی برکش،
نشسته گریه کنیم،
و خِش خِشِ نفسِ برگ هایِ ریخته را،
گَهِ عبور مراعت کنیم که غمگین است.
و رویِ دامنۀ برگها گذر نکنیم،
که یادگاریِ باغ است،
و سخت رنگین است.
بیا دوباره سویِ روزگارِ کودکی ها،
میان شالیزار،
صدا زنیم که :
"آهای زنده گی،
آری،
برایِ عشق،
برایِ تو را بغل کردن،
چقدر شیرین است."
(۷)
به سنگ ها که نمی خوانم آی، آی، ببین!
صدایِ زمزمۀ جوی وقتی می گذرد،
_ چنان صدایِ نسیمی که رویِ گونۀ تو
غریبه منشیند _
مرا برایِ بغل گردنت فرا خواند،
مرا برایِ تپیدن میانِ آغوشت،
نهیب می زند:
_ " این دم عجیب در گذر است.
_ به سبزگینه گیِ روحِ بیشه شادان باش!
_ دریغ هیچ مدار خلوت و هوایش را،
برایِ غربتِ عمری که سرخ می گذرد،
و شادمانی ها
به کوله بارِ تو شاید،
رفیق خواهد بود."
(۸)
به سنگ ها که نمی رویم این نفس ها را،
عجب غریبه شدی!
چرا برایِ عبور از شیارِ سرخِ زمان،
مرا ز ره بردی؟
به سویِ دشتِ غبارینِ زنده گی،
کانجا،
به خوابِ راحتی،
در کُرت هایِ بی تشویش،
دگر پناهی نیست.
شبانه جغدِ سرِ شاخِ ناژویی می گفت:
"شب است گرچه ندانم، چرا چنین ممتد،
چرا چنین تاریک،
تو مانده ای چو هوا هایِ زنده گی،
غمگین؟"
صداش موج زنان رفته رفته می خوابید،
به گوشِ درۀ رویایی ای و می مانست،
که جغد، خود نگرانِ غریبِ آتیه هاست.
(۹)
به سنگ ها که نمی گویم،
آدمی،
ای خوب!
مرا ببر،
ببر آخر،
که بی رمق شده ام.
ببر دوباره به پهنایِ روزگارانی
که می تپید دل اندر بسیطِ کشورِ خویش
برایِ آزادی،
برایِ فصلِ رهایی که با تو می بودم،
میانِ جادۀ هموارِ فصلِ شیدایی.
ببر،
ببر که دلم تنگ می شود دیگر،
ببین، چگونه خلایق ز خویش بیزار اند!
چگونه روزنه ها را به رویِ هم بستند.
تو گویی در دلِ چاهِ شغاد می میرند،
که ناامید و غریب،
برایِ جَستن از این بیکرانِ ناخرسند،
نمانده است به تن هایِ شان تقلایی،
و شب،
سیه شده،
می بلعد،
هردم آن ها را
نمانده فردایی.
(۱۰)
به سنگ،
به سنگ،
به این سنگهایِ خود دلتنگ،
نگفته بودم من،
و نک نمی گویم،
ببین، تنوره کشیده است گرچه معرکه ها،
خلایق این جا نیز،
میانِ انبوهِ انبار هایِ خون و ستم،
میانِ غارِ تباهی و جهل خوییِ خویش،
هنوز اهرمِ ننگینِ دردِ تاریکی
به رویِ سر دارند،
که می خلد بر سر،
خلیده تا ژرفا،
و می خزد به سراشیبِ زنده گانیِ شان،
و گویی این همه پُر اندوهانِ وهم و ستیز،
هنوز نیز ندانند کیستند و چرا،
دو دسته از رسنِ شب گرفته اند،
محکم؟
که تا کشند به سر دخمه هایِ مرگ اندود،
به سویِ شهرِ جهنم،
به سویِ گورِ سیاهی که نیست در سینه اش،
چراغِ فصلِ تفاهم
چراغِ فردا ها.
(۱۱)
عجب زمانۀ بی ننگ و عار و مغمومیِ
که داعیان ز شکم باره گی شده مغرور،
و نان، از سرِ خوانِ فقیر می دزدند،
و از وقاحتِ امیالِ خویش،
بی تشویش،
رسن به گردن خود داده دستِ بیگانه،
به سویِ قبحِ عظیم و فجیع می غلتند،
خدای را مگر از این وقاحتِ دیرین،
کسی نمانده که بکشاید،
از رهِ راستی،
به سویِ دامنِ فردا،
نگاهِ روزنه ها؟
(۱۲)
بگو چه باید کرد؟
کجاستی که صدایت به گوشِ من نرسد؟
شفق، مگر در افق هایِ خاوران مرده است؟
و یا که دیو، به زنجیر بسته خورشیدم.
کجاستی که بیایی ازین خذف پرور،
زمانِ کور و ستمگر مرا کشی بیرون!
کجاستی که نمایی مرا در این ظلمات،
غروبخانۀ اندوه گانِ مردم را؟
مگر خدا سفرش سویِ ناکجا ها شد؟
که در فلاحتِ این کشت زارِ پر غم و باد،
نظر نیدازد؟
مگر خدای به نسیان نهاده دادش را؟
که جنگلِ تفقد،
که کشتِ مهر و رویایِ سبزِ آدم ها،
در این شرارۀ جهل و نفاق می سوزد.
بگو!
بگو!
بگو باری!
که خنجرِ سیهی،
آنک،
آنک از بالا،
دریده می گذرد دوردستِ فردا را.
(۱۳)
کلاغی از بنِ این چاهسار می موید:
"برو غریبه از این جا برو،
برو،
رَو شَو!
که سوگِ تلخِ شما بال و پر نماند مرا.
چگونه مویه نسازم
بگو!
چگونه،
بگو!
که دشت و دره و کهسارِ غرقِ آتش و خون
گمان برم که نمانَد به ما پنه گاهی."
صدایی از دلِ ظلمت چنین جوانه زند:
"زمان به دامِ سیاهی گره نخورده،
ببین!
کجایِ سیطرۀ سالهایِ بگذشته،
و قرن هایِ سکوت،
و سالیانِ تباهیِ آدمی،
مدام مانده ستاده،
غریبه نا مفهوم،
که از گلویِ افق هایِ خاوران روزی،
غریوِ فصلِ پگاهی نداده پیغامی:
"شب امتداد ندارد،
پِگاه در راه است""
(۱۴)
بیا از این ستم آلوده خاکتوده، غریب،
مرا به جلگۀ آنسویِ لحظه ها بکشان،
به سال هایی که،
زمان دگر به دلِ کهکشانِ دورا دور،
ز پایِ بسته شده است.
ترا به عشق،
به امید ها،
به روز قسم،
نمانده آنسویِ آن روزگار آبادی،
که برگرانۀ یک کرتِ گل نشینیم باز،
و در برم باشی،
و دستِ پیرِ زمان را به دستِ من بدهی،
کزان تمامِ سیاهی برون کشم یک ره،
و آفتاب، در آن کشت سازم از نوِ و نو.
***
غریبۀ به درونِ من ام به گریان است،
_ همان غریبه،
همان کودکِ درونِ خودم _
دو دستِ خویش به سر می زند که:
" وای دریغ
مرا به قله نبردی که یک پرنده شوم،
و بال بر کشم از این سرایِ خشم و عتاب،
بسویِ جابلسا!
ببین!
در آتشی که همه زنده گیست هیمۀ آن،
بد است کاین همه من،
کودکانه خاک شوم،
بگیر دستِ مرا کز زمانه پاک شوم."
(۱۵)
به سنگ،
به سنگ،
به سنگ،
به سنگ هایِ فرو مانده از خود و از تو
نگفته بودم من،
نگویم آخر نیز:
"پرنده می میرد،
- پرنده در دلِ این شعله زار می میرد."
(۱۶)

به سنگ،
به سنگ،
به سنگ،
نگفته بودم من؟
بگویم آخر نیز:
" کجاست دامنِ اقلیمِ خاکِ محروسه،
_ نا کجا آباد _
که در پگاهیی اندر میانِ یک دره،
صدایِ پاکِ هزاران شکوه مشنودم،۳
که شاید آن دلِ فریاد گر،
در فریاد،
نشانی از گلِ امید ها به من بدهد،
نشانی از دمنِ پاکِ یاسمن بدهد.
کجا شدی، به کدامین حضورِ سبزِ گیاه،
میانِ جنگلِ تردید هایِ خود رفتی؟
مرا برایِ کدامین سپیده، آنسو تر
به پشتِ دامنه هایِ غریبِ کوهستان،
برای لحظۀ پاکِ طلوع،
رها کردی؟
مگر سپیدۀ این آستانِ زخم آلود،
زپشتِ خاورِ مشئوم،
بی تو خواهد رُست؟"
(۱۷)
هوا، هوایِ پریشانِ صبحِ آینه بود،
و آسمان پُرِ ابرِ سیاه،
_ پُر ابهام _
که گفته بودمت آخر ببین برایِ خدا،
مرا برایِ توقف کنارِ خویش مخوان،
که توش و دغدغۀ دیگرم ببر نکشد.
بیا عزیز دلم!
از این کویر، به باران سلام باید گفت،
که در عقیق ترین لاله، یادگاری هست.
مرا به دشت ببر!
به دشت هایِ رها مانده ای که داشت بهار
_ بهارِ دلشادی
و روحِ آبادی _
مرا به وادیِ امید ها نوید بده!
مرا به حشمتِ فردایِ خوب راه بده!
دلم گرفته بسی از وفورِ تاریکی،
و از وفورِ پلیدی و کین و بی مهری.
مرا به کوه ببر،
که تا به قلۀ بالا بلندِ آنجا نیز،
پلنگِ غرۀ کهسار را فرا خوانم،
که تا به شیشۀ مهتابِ شب نگاه کند.
مرا به عصمتِ خاموشیِ سحر برسان،
که پَر زنند در آن خوش پرنده گان،
آنجا،
و کوهسار، رفیقِ سکوتِ من باشد،
و رود ها که از آفاقِ کوه می ریزند،
به ژرفِ درۀ دق،
صدایِ وحشیِ امید هایِ من باشد.
(۱۸)
شبینه هایِ دگر را امید باید داشت،
که مهرِ روشنِ فردا، از آن سحر بکشد.
بیا کنارۀ این سنگ هایِ لال نشین،
که دست هایِ ضعیفم تو را به بر بکشد.
برایِ زیستن آخر چرا نشینم باز،
خموش و اندوه گین ،
برایِ رویشِ این کوه، دشت و دامنه ها،
و کِشت گه باید،
ترانه خواند و آفاق را خطاب نمود:
_ "از این کرانه صدایِ سکوت می کوچد!"
***
سپیده جویِ منا! ای حلولِ عطرِ شفق!
بیا به دفترِ گل هایِ عشق و عطر آگین،
دمی ورق بزنیم،
و روشنایی موعود را از آن زیبا،
به دیده گانِ پریشانیِ شفق بزنیم.
شبانه دیر شده است،
که آخته است به دست،
تیغِ تیزِ خون آلود،
و سال هاست که هی می درد در این خانه،
کناره هایِ جگر گاهِ پورِ یل
_ سهراب _
و هی تهمتنِ دوران نشسته مویه کشد،
برای فرزندش.
(۱۹)
صدا کنم؟
به تو می گویم ای بلوغِ رها!
دلم برایِ شکفتن، دوباره تنگ شده است.
چه دیر پاییدی،
خدا نکرده مگر دل میانِ سینۀ تو،
چنانِ سنگ شده است؟
بیا که از دلِ این ابر هایِ پهناور،
به خاکزارِ نفس سوخته،
_ دردگین،
_ خونین،
_ صدایِ جان بدهیم.
به واژه هایِ گرسنه،
فقیر مانده چنین،
ز محبطِ گلِ اندیشه،
های! های رفیق!
زتابناکیِ معناش،
آب و نان بدهیم.


عقرب ۱۳۹۸

 

کابل




 

بالا

دروازهً کابل

الا

شمارهء مسلسل ۳۴۹     سال  پـــــــــــــــــــــــــــــــانزدهم           قوس   ۱۳۹۸       هجری  خورشیدی     اول دسمبر  ۲۰۱۹