نفس نشر یک اثر هنری برای
نویسنده اش باید خطرناک باشد. میزان این احساس خطر در واقع میزان رسالت
نویسنده را نسبت به هنر اش نشان می دهد. خطر صرف پا گذاشتن در حریم تابوها
نیست. خطر یعنی دلهره از این که اثری را که او در اختیار مخاطب می گذارد،
چه پیشنهاد تازه ای را به همراه آورده است؟ روشن است می خواهم چه بگویم؛ یک
شاعر با نشر یک کتاب شعر در واقع ادعا کرده است که من چیزی تازه ای به شعر
این حوزه و یا این زبان اضافه کرده ام. اگر این ادعایش صادق نباشد، بی
تردید مرگ خود اش را با خودش آورده است.
کتاب «می بوسمت» از هدا خاموش را در دست دارم، و به این فکر می کنم که شعر
زنان افغانستان افسوسمندانه همیشه معروض شلاق نگاه نهایت رحیمانه، و یا
نهایت مغرضانه منتقدان بوده است. از آسیب بار بودن نگاه دومی که بگذریم،
نگاه اولی افسوسبار تر از نگاه دومی عمل کرده است. با شعر زن به باور من،
هرگز نباید رحیمانه برخورد کرد (و طبعن که مغرضانه هم). زیرا زنان نسبت
داشتن طبع حسّاس، سریع تر از مردان می توانند با جهان ارتباط بر قرار کنند
و جهان خودشان را پیدا کنند. نمونه اش فروغ فرخزاد است. او در عصر غولها
ظهور کرد، اما موفق تر و چابک تر از بیشتر شاعران مرد همعصر خودش جهان خاص
خودش را کشف کرد، و با عمر جوان خود، پنجره ای را گشود که تا هنوز مردان و
زنان بسیاری در آن چشم غرق کرده اند.
من فارغ از این دو نگاه معمول که در بالا یاد کردیم، نهایت بی طرفانه سعی
کرده ام تا نگاه خودم را به عنوان یک خواننده شعر (البته نه یک منتقد که
این جامه به قامت بنده بس دراز است)، پیرامون کتاب «می بوسمت» در میان
بگذارم.
کلمات در یک اثر ممکن است بر حسب تصادف راه یافته باشند. یعنی گاهی کلمات
می توانند ما را در رسیدن به اعماق روان شاعر کمک نکنند. اما رنگ ها کمتر
می توانند فریبنده باشند. زیرا شاعر زمانی که از ناخودآگاه خودش بر می خیزد
و به اشیا مراجعه می کند، برای شاعر امکان دخل و تصرف در کلمات فراهم است،
اما این امکان برای دخل و تصرف در رنگ ها خیلی میسر نیست. بنا بر این رنگ
جهان برای شاعر کتاب «می بوسمت» سیاه است. خود کلمه سیاه، شب، کلاغ و مترسک
صریحن و کلمات مانند؛ پرده، دیوار، جهنم و حتا سکوت تلویحن رنگ جهان را در
این مجموعه تاریک کرده است. مثلا شاعر می تواند میان کلاغ، شب و سیاهی یکی
را انتخاب کند. اما رنگ جهان که برایش سیاه است،با دخل و تصرف در کلمات عوض
شدنی نیست.
بعد از رنگ به نوع روایت در کتاب «می بوسمت» می پردازیم. به قول عبدالرضایی
«هر شعر یک روایت است». اما نوع روایت است که از یک شاعر به شاعر دیگر
تفاوت می کند. حد اقل من سه نوع روایت از جهان را در شعر می توانم تشخیص
بدهم؛ روایت دراماتیک، روایت تراژیک و روایت کمیک. هدا خاموش روایت اش از
جهان صرف نظر از نگاه جنسی این روایت، روایت تراژیک است. این مطلب باید با
توضیحی که از رنگ در شعر در بالا آمد چندان نا روشن باقی نمانده باشد. اما
یک روایت چه تراژیک، چه کمیک و چه دراماتیک می تواند به دو شکل باشد.
روایتی که خودش را تشریح می کند روایتی که به آن سوی خودش اشاره می کند.
روایت در کتاب «می بوسمت» اکثرن به آن سوی خودش اشاره می کند که من این را
با توضیحی که در فرصت دیگر خواهم آورد حسن کار هدا خاموش می دانم.
مثلا آنجا که می گوید؛
بگذار آرزو های بغل نکرده ام را
به یأس فلسفی کتیبه نویس های شهر ترجیح بدهم
در یک نگاه ساده شاعر آرزو های بغل نکرده اش را به یأس فلسفی کتیبه نویس
ترجیح می دهد. اما با اندکی درنگ در می یابیم که این سطرها چون انگشتی
اشاره به یک میل خیام گونه و کام جویانه می کنند که در زیر پرده این کلمات
پنهان شده است. یعنی به سخن خیام:
زان پیش که بر سرت شبیخون آرند
فرمای که تا باده گلگون آرند
هدا خاموش نیز می گوید، بگذار پیش از فرا رسیدن مرگ کام از این جهان گرفته
باشم.
اندوهی که از پرویزن نگاه یک زن عبور می کند یعنی یک اندوه زنانه در سراسر
این مجموعه سر نشان می دهد. این اندوه همان دلتنگی عشقی است که به قول هدا
خاموش باید از دیوار های خانه همسایه عبور کند تا به کام برسد. اما آن گونه
که نوری علاء در باره شعر فروغ می آورد، عشق در شعر هدا خاموش آن سوی سکه
مرگ نیست (کارهای هدا خاموش را از آن جهت با فروغ مقایسه می کنم که او را
هم اندکی متاثر از فروغ می بینم و همین گونه به باور من شعر هدا خاموش راوی
تجربه فردیی است که در فروغ جوان نیز همانند آن دیده می شود). یعنی این عشق
در شعر فروغ آمده است تا جای مرگ را پر کند، یعنی تلاشی است بر ضد مرگ اما
در شعر هدا خاموش یک سعی مداوم است برای رهایی در زندگی. این عشق یک غایت
دارد و آن هم رسیدن به تخت شهوت است. اما زمانی که به آن تخت می رسد، هنوز
نه تنها گمشده خود را پیدا نمی کند بلکه صبح وصل را بدبینانه تر از شب فراق
بیدار می شود؛
از بکارت ریخته کدام شب بنویسم
از لبخند کثیف کدام صبح
این آیینه نگاه ایستاده و هولناکی دارد
یا
درد
جمجمه متلاشی از جنون
خسته ام
از حرف های به دندان گرفته
..
از نفس های حبس شده
دیگر همآغوش تنهایی هیچ رخت خوابی نمی شوم
این همان انتهایی است که هدا خاموش آن را چنین توصیف می کند؛
در این انتها هیچ بارانی نیست
تا لبهایم تر شوند
دیدن هر غمی مرا از خودم سقط می دهد
در پارچه سفید که فردا به اشتباهم می گیرند
هدا خاموش با تمام این بدبینی که در این انتها او را دست می دهد فرصت این
را پیدا نمی کند تا یک قدم پا فراتر گذاشته به کند و کاوی عمیق تر از درون
خودش بپردازد. او به قول خودش هنوز «به تماشای از خود بیرون زده اش نشسته
است»این انتهای ناگوار آنگونه که انتظار می رود، او را به یک پوچی هستی
شناسانه نکشانده است. البته این هنوز آغازین قدم است ما چشم به راه ادامه
ای این سفر هستیم تا ببینیم این موج طوفانی عشق و هوس در کدام ساحل تفکر سر
خواهد کوبید.
آنچه که در هدا خاموش اصالت دارد، تجربه زلال شخصی خودش است که در قالب
اشتیاق های حسرت ناک و یا دلتنگی های کسالتبار یک زن خودش را به چشم مخاطب
می زند. دغدغه های که ارزش تحلیل عمیق اگزیتانسیالیستی را دارد. بر عکس
فروغ که میان گناه و عشق سرگردان و دست و گریبان بود(و این امر در اواخر به
نوعی عرفان در کار های او منجر شد)، هدا خاموش طوری که در این مجموعه دیده
می شود، گریبان از دست دغدغه گناه تقریبن رها کرده است. از این بابت این
شعر در طول شعر فروغ قابل ارزیابی است. گناه برای فروغ یک کشمکش وجودی است.
آنجا که می گوید؛
دیوی شب بانگ بر آورد که آه
بس کن ای زن که نترسم از تو
دامنت رنگ گناه است گناه
..
دیوم اما تو زمن دیو تری
در شعر فروغ خود کلمه گناه کافی است، تا مخاطب شاعر را در کشاکش هستی
شناسانه این دفع و جذب تماشا کند. آنجا که دیوی شب او را دیو تر از خودش می
داند، این کشمکش وجودی برجسته تر می شود. اما گناه برای هدا خاموش یک دغدغه
درونی نیست. او حتا این کلمه را به ندرت به کار می برد. او به گناه که
اکثرن نمی خواهد نام آن را بگیرد و از آن به زبان نمادین یاد می کند، حمله
می کند، می خواهد مغلوب اش کند، در واقع برعکس فروغ هدا خاموش تلویحن تلاش
کرده است تا هویت دینی این پدیده را از آن سلب کند. او خودش را در میان آتش
فروزان این گناه می بیند که معجزه ابراهیم هم نمی تواند او را نجات دهد.
این تکه در واقع یک نیشخند اسهتزا آمیز است، به مفهوم دینی گناه:
خاطراتت را چله نشسته ام
در ازدحام یک بوسه
بوسهیی که
آدم را از بهشت جدا کرد
و در من جهنمی ساخت
که معجزه ابراهیم را انتظار می کشد
مهم ترین ضعف این مجموعه در زبان سر نشان می دهد. ولخرجی در کلمات سنگین
ترین آسیب را به شعر وارد می کند. اگرچه این عیب در شعر هدا خاموش بسیار
شایع نیست، اما آنجا که می گوید:
وقتی عادت کنی ..
به دیوار های بن بست شده
به دیوهای سرکش
یا
اشک می ریزد و اشک می ریزد(شعر شماره ۶۴)
در این تکه و بعضی تکه های دیگر حرّافی ناموجه در کار برد وصف های زاید را
می بینیم. حالانکه دیوار خود نماد بندبست است و دیو خود نماد سر کشی. و
تنها یک «اشک می ریزد » در شعر شماره ۶۴ آنچه را که شاعر مراد کرده است، می
رساند. افزون بر این در این مجموعه از بس که بیان در خدمت دغدغه های درونی
شاعر قرار داشته است، حق خود زبان در شعر آن گونه که باید ادا نشده است.
کلمات به قول نظامی گنجوی خوب به دندان دل خاییده ، و به منقار گل تراشیده
نشده است.
یکی دیگر از کوتاهی های این مجموعه نارسایی در ایجاد موفقانه تصاویر و یا
در کل پیوند موفقانه یک شعر است. هرچند این مشکل هم در تمام مجموعه نیست
ولی در مواردی که این نارسایی دیده می شود شعر را آسیب سختی می زند. مثلا
آنجا که می گوید؛
و نگاهش دیوار مضطربی!
که هر روز روزنامه درو می کند
که در این جا تصویر هیچ گویایی ندارد.
آنجا که در شعر شماره ۱۰ می گوید؛
«این جا
زنانهگی منوط به سینه و موی و ناخن است
سلیمان هم که شوی
حوصله ات را چرتکه می اندازند
بین اعتقادات و ..
مغزهای باکره قضاوتی نیست
هیچ عصایی بعد موسا معجزه نیاورد»
گذشته از زبان خام این تکه، آبژه ها در یک دیالوگ محکم دست همدیگر را
نگرفته اند. خصوصن این سلیمان و موسا در این جا خیلی احساس بیگانگی می
کنند. صرف آمدن کلمه اعتقادات، هیچ نتوانسته است، برای حضور این دو پیامبر
زمینه درست فراهم کند.
با این همه آنچه که در این مجموعه تازگی دارد، روایت سمبولیک و اشاری کلام
است در بیان تجربه وجودی زنی که می خواهد از آن سوی دیوار های ستبر سنت
عبور کند. در هدا خاموش این تجربه از راه کلمات به گونه مقلدانه نه بلکه از
احساس صادقانه و صمیمانه بر می خیزد. و همین امر ما را امیدوارانه انتظار
کرده است، تا ادامه این سفر وجودی را در بانو هدا خاموش ببینیم.
|