اي کوچههاي اندوهآگین آشفته
که اعتماد مرا
به زندهگی پوچ خویشاوند کرده بودید
مرا به حافظه دارید؟
کفشهایم دیوانهوار دوستتان دارد
و روزگاريست به یادتان گریبان
پاره میکنند
من در این بیهودهگی
به اشک خویش بوسه میزنم
اما دردهاي من دیگر کودك نیستند
دردهایم جوان شدند و دیوانه،
خوش به حال کبوتران مسافر
وقتی با شاخهي درد شان را قسمت میکنند
و پروازي نفسهايشان را میتواند
خالی کند.
اي کوچههاي اندوهآگین
من دردهایم را
با کدامین دیوار قسمت کنم؟
۴ میزان ۱۳۸۸ |