همدم پيدا نشد اي عشق بي پهناي من
از گلوي واژه مي نالد دل تنهاي من
آرزو جان مي شود در پيكر گلواژه ها
در سخن آباد دل , پيدا من و غوغاي من
رنج بيداري ربوده خواب از چشم ترم
شب دهان بگشوده تا نوشد دل داناي من
كاش آواي طلوع نشنيدمي از خويشتن
با هزاران فكر رنگين ، شب نشسته جاي من
عمر ها رفت و نرفت از سر هوايي جستجو
كهكشان تا كهكشان جويم ترا دنياي من
دست من گرمي دست يار ميخواهد چنان
كز دل و جان يار باشد ، با دل ليلا من
ليلا تيموري |