دست در دست خودم
از آن کوچه گذشتم
راستش
نه برگی فرو ریخت
نه مرغ شب ناله ی تلخی سرداد
ساعتی
بر لب آن جوی نشستم
خنده ام گرفت به باور های بیهوده
و ایمان آوردم
که همه راز جهان
در چشم سیاه هیچ کسی نریخته
و دیدم، گرسنگی
در چشمان سیاهِ آدم های کوچک
شعر عاشقانه می سراید
و شنیدم
در کوچه های شهر
تاریخ بهشت را رنگین نوشته اند
و حس کردم
شاعران اوانگارد
در سکوت
ادبیات اعتراضی می آفرینند
دست در دست خودم
باز از آن کوچه گذشتم
و ایمان آوردم
همین آب
فقط همین آب
آیینه ی عمر گذران است
باقی،
جنگل انبوه یاوه سرایی |