کابل ناتهـ، Kabulnath



 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 

 

 
 

   

عزیزالله نهفته

    

 
چاهکن
داستان کوتاه

 

 

 

مهتاب الدین که بیست و چند سالی از عمرش نمیگذشت، اینک خسته به آبدان حلبی بزرگی که در کنار چاه گذاشته شده بود تکیه داده بود. ظاهرش بیننده را متعجب میکرد. پاچههای تنبانش را بالاتر از زانو بَرزده بود و پیراهنش نیز تا آخرین دکمه باز بود، قسمی که از چاک آن حتی نافش که بجای آن درو رفتگی معمولی برآمدگی کوچکی در سطح شکم صاف و عضلاتیاش  بود، به خوبی دیده میشد. با این که دستانش را شسته و آبی به رخسارش پاشیده بود، هنوز لایهای از گِل و لای را میشد اینجا و آنجا بر دست و رویش تشخیص داد. ظاهراً از یک جنگ تن به تن برگشته بود. پدرش میگفت: «چاه کندن جان کندن است!» اما این ظاهراً سَرِ کوه یخ بود. باید نزدیکش میشدی، زخم کنار لبش، که حالا تورم کرده بود، و کبودی زیر چشمش را میدیدی که متوجه میشدی که وضعش بیشتر از این ها ناجور است. کاری که نوریه کرده بود. دورش چرخی زده، با نگاههای کنجکاوش براندازش کرده بود و بعد، ترموز چای و پیاله را گذاشته بود کنار سفره که نیم یک نان تنوری و دو پیاز و یک مرچ سبز تمام ثروتش بود. 

     آنچه مهتاب الدین را منزجر ساخته بود، لبخندی بود که نوریه در برگشت حوالهاش کرده بود. لبخندی که رد یک هوس مشکوک را میشد در گوشه و کنارههای آن خواند. اما این باعث نشده بود که مهتاب الدین به او فکر کند و یا به ساقهای برهنهاش که از زیر تنبان سبز چیندار مانند بند دو رواش تازه به نظر میرسیدند. در حقیقت مهتاب الدین از صبح تا حال که آفتاب رسیده بود بالای سرش، حس بدی داشت. و این حس از همان لحظهای در جانش رخنه کرده بود که حاجی برایش گفته بود:«پدر خدا بیامرزت این چاه را بار اول کند. بعد از آن سال یکبار میآمد و لای گیری میکرد. همیشه هم مُفت. خدا بیامرز به خاطر این چاه زیاد زحمت میکشید. او که مُرد، چاه هم دیگر چاه نشد.»

     پیازها را با مشت کوبیده و با آرامی پوست کرده بود، مرچ را هم گذاشته بود کنار نان، اما کو میل خوردن؟ با تنبلی برایش چای ریخت و گذاشت سرد شود. احساس کرد که دختر حاجی از پشت پردهی ارسی میپایدش. بیاعتنا دستانش را گذاشت روی زانوانش و چشمانش را بست. این طوری احساس کرد که خستگیهایش را بهتر از بدن بدر میکند. هنوز هم کشیده شدن طناب را دور گردنش حس میکرد. از این که نوریه متوجهی کبودی دور گردنش نشده و از او در مورد چیزی نپرسیده بود، باید شکر گذار میبود.

     وقتی مرد با ارنج زده بود به زنخش و او تعادلش را از دست داده بود،  دهنش خورده بود به برآمدگیای که غالباً در دیوار چاه ایجاد شده بود. لبش پاره شده و خون لزجی طعم دهنش را تغییر داده بود. دستانش که سست شده بودند، مرد طناب را حلقه زده بود دور گردنش، فشار داده بود تا خفه شود. بارها زخمی شده بود و درد در جانش پیچیده بود اما این بار اول بود که نزدیک بود مرگ را احساس کند. تجربهی تکرار نشدنی. نفسش که تنگ شده بود تصور کرده بود خون تمام بدنش در فرق سرش جمع شده است، در لحظهای که میتوانست آخرین لحظهی زندگی برایش باشد، خم شده بود، با تمام نیرو، و خودش را به عقب تیله کرده بود. سر مرد شاید به دیوارهی چاه خورده بود که دستانش بیحرکت شده بودند. وقتی حلقههای طناب بازتر شده بودند، با هیجان طناب را از دور گردنش رها ساخته بود. مرد دوباره ایستاد شده بود. منتظر این که قوتی در دستانش پیدا کند تا مشتهایش را به سر و روی او حواله کند. اما نتوانسته بود. ضعف چنان بیحرکت ساخته بودش که مهتاب الدین فرصت یافته بود برخیزد و دستانش را دور سرش حلقه کند و با خشم به چهرهی مرد که عصبی و از حال رفته بود، خیره شود. 

     طناب که یک انتهایش به دلو بزرگ بسته شده بود، بالای تپه ککی که از خاکهای چاه تشکیل شده بود، مانند ماری حلقه در حلقه در خود پیچیده بود و انتهای دیگرش پایینتر دور تنهی بریدهی درختی بسته شده بود که از چاه دو متری فاصله داشت. مهتابالدین قصداً آن را دور تر از چاه گذاشته بود. ترس موهومی برایش حالی کرده بود که مواظب همه چیز باشد. دشمن ظاهراً در تهی چاه در کمین نشسته بود. اما کلنگ هنوز در چاه بود. چاه، اما با آن دهنی که به سختی دایرهای را تشکیل میداد، با آن دیوارهای سنگی و سکوت ابدیاش، جای اصلی ماجرا بود. مهتاب الدین نمیتوانست به آن فکر نکند. در عمق بیست و پنج متریاش، نبرد سختی را از سر گذرانده بود و اینک در ذهن کرختش مسئله را نمیتوانست حل کند. اگر این حرف درست باشد که ترس نخستین تجربهی جنین در زهدان است، آنچه مهتاب الدین در چاه تجربه کرده بود، تداوم همان ترس نبود؟ ترسی که ریشه در تاریکی داشت. صبح که دلو را پشت کلنگ پایین انداخته بود، تصور نمیکرد که همهای این ماجراها در تهی چاه برایش اتفاق بیفتد. دو دسته چسپیده بود به طناب و آهسته آهسته به کمک آن پایین رفته بود. جایی که با هر گام که پایین میرفت، تاریکیاش بیشتر و بیشتر میشد. انگار چاه در هرگام به وسعتش میافزود. وقتی هم که پاهایش با کف چاه تماس کرده بودند، تصور کرده بود که در دشت وسیعی است که اطرافش را تاریکی محض گرفته است. با دلهره دست انداخته بود به اطرافش و حضور سرد و مرطوب دیواره های چاه، کمکش کرده بود که از حس بیقرار ترس فاصله بگیرد. پایین شدن به چاه، که دوست داشت آن را فرو رفتن به تاریکی تعبیر کند، چیزی نبود جز جدا شدن از جهان دیگران و غرق شدن در تنهایی، جایی که به جز خیالات واهی کسی با تو پایین نمیشود. حالا، او بود و تنهایی. باید تا میتوانست به دیوارهای تنهایی میکوبید تا چشمهی حیاتی باز شود. اما دیوارها و زمین زیر پایش سختتر از آن بودند که نوک کلنگ به آن فرو برود.

     یک، دو، سه!

     دوباره: یک، دو، سه!

     ضربات پیهم کلنگ به نفس انداختش. با دستانش خاکهایی را که کنده شده بودند جمع کرد و میان دلو انداخت. به سختی نیم آن را پُر میکرد. دلو را به عقبش تیله کرد و دوباره، شروع کرد به کلنگ زدن. یک، دو، سه. یک، دو، سه. صدای برخورد کلنگ در تهی چاه میپیچید و دوباره مانند صدای ترکیدن یک تایر کهنه به گوشش میرسید. و این برایش آزار دهنده بود. نالید: «لعنت به فقر!» اگر زندگی در ته‎ی چاه و نقب زدن در دل تاریکی مجازاتی بود که او باید میگذراند، پس جرمش چی بود؟ فقر؟ به این مسئله بارها اندیشیده بود، اما پاسخی نداشت. از این که با وجود درس و تحصیل نتوانسته بود، کاری دست و پا کند، خودش را نمیتوانست مقصر بداند.

     در تهی چاه بود که به تنهایی فکر کرده بود. شنیده بود که تنهایی یعنی آگاهی از خود و از نبود کسی دیگری. و حالا میاندیشید که آن دیگری که حس تنهایی را در او برانگیرخته است کیست؟ بعد از مرگ پدر، که میگفت اگر به نیم نان سیر میکنی، یک نان چیزی اضافیست، دیگر کسی نداشت. پدر سالها پیش با زن بیمارش به کابل آمده بود تا کار کند و زنش را که بیمار بود تداوی. اما از این که هیچ شغلی را به جز دهقانی بلد نبود، شده بود چاه کن. مادر بعد از چند ماهی در گذشته بود و پدر ترجیح داده بود که به روستا برنگردد. چنین بود که مهتاب الدین نیم روز مکتب رفته بود و نیم روز دیگر همکار پدر شده بود. روستاییپسری که هرگز نتوانسته بود کابلی شود و دوستانی برایش فراهم بسازد. اما هیچ گاهی احساس تنهایی نیز نکرده بود. چون اگر هیچ کسی در اطرافش نبود، خودش بود. او سالها با خودش کنار آمده بود و یگانه همراز و همدل خودش شده بود. حالا آنچه در او تغییر کرده بود، خودش بود. دیگر نمیشد به درستی درکش کند. گاهی تلاش میکرد خودش را آن سوی سفره بنشاند و در جریان گفتگو کاسه کوزههای دلش را بالایش خالی کند. این، به قولی به این نتیجه میرساندش که حس تنهای چیزی نیست مگر فرار از خود به دیگری! در حقیقت او در این مرحلهی زندگی، از خودش فرار داشت. اما نمیتوانست آن را باور کند.

    وقتی در آن تاریکی محض به مرد رو به رویش خیره شده بود، خودش را شناخته بود. آن که همین یک لحظه پیش طناب را دور گردنش پیچیده و خفهاش میکرد، کسی نبود جزء خودش. همان چشمان تودار و ابرهای کشیده. همان لبان درشت و پیشانی کوتاه و زلفی که پریشان بود. ترسیده بود. این که دشمنت خودت باشی وحشتناک نیست ؟ درک این که کسی مثل خودش به او حمله کند آنهم در تهی یک چاه تنگ و ترش از باورش بیرون بود. وحشت چنان گریبانش را گرفته بود که با سرعت چنگ انداخته بود به طناب و پیش از آن که مرد عکس العملی انجام دهد، در نیمهی راه بود. وقتی هم که از چاه آمده بود بیرون، صدای ناهنجار مرد را در تهی چاه تشخیص داده بود. صدایی که بیشتر از این که به صدای او شبیه باشد، به صدای هیولای زخمیای میماند که صیدش را از دست داده است. با عجله دلو را بالا کشیده بود. خاک و گِل دلو را که خالی کرده بود، متوجه لکههای خون شده بود. به لب پارهاش دست برده بود و سوزش آن را برای اولین بار حس کرده بود. اما این ثابت نمیکرد که لکههای خون متعلق به او باشد. به نظرش رسیده بود که خون دلمه بسته روی خاکها غلیظتر از آن است، خون او باشد.

    آموخته بود که زندگی ابدی جایی است که تضادها در یک دیگر محو میشوند، و باور داشت که در چنین جایی است که فقط یک حقیقت باقی میماند. اما حالا که تکیه داده بود به آبدان، نمیدانست که حقیقت چیست و ابهام کدام.  از این که دید که در ناکجای ذهنش شب و روز (نور و تاریکی) یکی میشوند، احساس مشمئز کنندهای لرزاندش. از روی غریزه جرعهی چای قورت داد و لقمهی نان و پیاز را در دهنش فرو برد. هنوز لقمهاش را قورت نداده بود که مرچ را تا نیمه گاز زد. دوباره جرعهی چای قورت داد. با این که لب بریدهاش میآزردش، دوباره پارهی نان و پیاز را لقمه ساخت و با باقی ماندهی مرچ به آرامی بلعید. مانند آن که رمقی به جانش دویده باشد، حالش بهتر شد. همین که سرش را بلند کرد، متوجه شد که نوریه آمده روی صفه و از آنجا میپایدش. عشق تجربهی درد آلودی بود که در چهرهی زن به صورت شکست محتومی نمایان شده بود. مهتاب الدین نگاهش را برگشتاند و به مردی فکر کرد که در تهی چاه منتظرش بود.

     هر بار که از چاه پایین آمده بود، منتظر شده بود چشمانش با تاریکی خو کنند تا بتواند در تاریکی اطرافش را ببیند. این حالت، همان آمیزشی که حرفش را میزد نبود؟ آیا او وقتی به تهی چاه میرسید و دیگر از روشنی خبری نبود، به ابدیت میرسید؟ سکونی که از دیوارههای چاه به سویش پرتاب میشد، بیشتر متیقنش میکرد که برگشته است به دورهای جنینیاش و باید منتظر باشد تا دوباره زاده شود. صبح که چنگ انداخته بود به طناب و از چاه پایین میرفت، تصور کرده بود که فرو میرود به زاهدان آفرینندهای که با درد از آن به بیرون طرد شده بود. چاه آیا همان گرما و رطوبت زهدان را نداشت؟ حقیقت این بود  که گرمی آغوش مادر را در گرمی و رطوبت چاه یافته بود. اما این برمیگشت به گذشتهی دور. اینک نه حضور مادرش را حس میکرد و نه وجود پدر را که دیگر به پیر خرفتی تبدیل شده بود که برای دیگران مفت کار میکرده است.

     به طناب چنگ انداخته بود. آیا این همان بندی نبود که او را به زندگی وصل میکرد. دوباره احساس کرده بود که در زهدان است و خون میخورد. این که خودش منحیث یک فرد وجود دارد، کشفی بود که در تهی چاه به آن رسیده بود. پس تنهایی میتوانست زیاد بد هم نباشد. اما آنچه نگرانش کرده بود این بود که در تهی چاه آنقدر به خودش فکر کند که دچار نارسیسم شود. به نظرش رسیده بود که نارسیسم و تنهایی دو روی یک سکه اند. مگر این واقعیت ندارد که توجه به خود فقط زمانی اتفاق میفتد که دیگران نیستند؟ تبسمی که بیشتر تمسخر بود لبانش را باز کرده بود. به نوریه فکر کرده بود. تصور کرده بود که مانند عاشقی که درد عشق را میفهمد، درد تنهایی را می‎فهمد چون به نظرش هردو یکی بودند.

     این که عشقبازی شدیداً یک عمل ضد اجتماعی است، شک نداشت اما میدانست که این عمل به همان شدت طبیعی و انسانی نیز است. اما این باعث نشد که رام عشوههای نوریه شود. نوریه که حالا برگشته بود کنار چاه، بیدلیل تلاش داشت سر گفتگو را با او باز کند. پاچههای تنبان گشادش را بالا زده بود، نه تنها ساق پاها بلکه دلکهای سفید پاهایش نیز نمایان بودند. مهتاب الدین به اندیشه فرو رفت. آیا در پیکر مرمرین زن، ضد خودش را نمیدید؟ آن نیمهی دیگر که میتوانست او را تکمیل کند. آیا میتوانست با یکجا شدن با او، مرد/ زن بودن شان را محو کنند و به چیزی دیگری تبدیل شوند؟ به یاد اولین گفتگویش با یک زن افتاد. زن پرسیده بود: «عشق بازی در آن پایین چگونه است؟ می شه دو نفر باهم در آن تاریکی که گفتی عشق بازی کنن؟» بعد انگار در تاریکی کسی را جستجو دارد، دستانش را در هوا تکان داده  به روی کسی بوسه زده بود. آن روز بی آنکه لبخندی بر لبان مهتاب الدین جاری شود، از زن پرسیده بود: «میدانی یتیم چند معنی دارد؟» و خود پاسخ داده بود: « سه معنی: یکی: کودکی که پدرش مرده باشد، دوم: مفرد و یکتا از هر چیز، سوم: دزد و راهزن. من به معنی دومش دلچسپی دارم. میدانی چرا؟ چون مفرد و یکتا، تنها هم است. تُهی هم است. من در تمام زندگیام آن را تجربه کردهام. تنهایی چیز وحشتناکی است که در حین حال دوست داشتنی است. انسان بعد از نیم ساعت گفتگو سخت احساس میکند که خسته شده و باید برود و در گوشهای برای چند لحظهای با خودش باشد. تنها. آیا این حس را تو هم داشتهای؟» زن تنها گفته بود: « تو یتیمی؟» و نگاه تمسخرآلودی به او انداخته و رفته بود.

     چاهکن جایش در چاه است. حالا که مهتاب الدین غذایش را خورده و چایش را قورت داده بود، باید میرفت و به کارش ادامه میداد. اما نمیدانست که با آن هیولایی که در تهی چاه کمین گرفته بود، چی کند. با قدمهایی که برای اولین بار می لرزیدند، برخاست و به طرف چاه رفت. نوریه که حالا نزدیک چاه بود، پرسید: «چاه بالاخره آب پیدا میکنه؟» مهتاب الدین سرش را به گونهای تکان داد که نوریه منظورش را نفهمید که بلی است یا نه! با این هم خودش را قانع نشان داد و دلشکسته برگشت به طرف اتاقش. مهتابالدین دلو را انداخت پایین و منتظر ماند که صدای رسیدنش را به تهی چاه بشنود. اما صدایی به گوشش نرسید. با تذبذب طناب را دو دسته محکم گرفت و داخل چاه شد. همین که چند گام پایین رفت، تصور کرد که رابطهاش با جهان خارج قطع میشود. اما بیاعتنا ادامه داد. بالاخره جهان او در تلاش برای پیدا کردن دو وقت نان خلاصه میشد. وقتی احساس کرد که چندمتری بیشتر نمانده است که به تهی چاه برسد، دستانش را رها کرد و خودش را افگند. تصمیم گرفته بود که آن خود دیگرش را خفه کند و دیگر هرگز به چاهی فرو نرود.

 

بالا

دروازهً کابل

الا

شمارهء مسلسل ۳۴۶     سال  پـــــــــــــــــــــــــــــــانزدهم           میزان/عقرب    ۱۳۹۸       هجری  خورشیدی      شانزدهم اکتوبر  ۲۰۱۹