گدایی کز پی نانی ٬ در چار راهی
نشست با دل پردردی ٬ بی درمانی
پیشه اش کرد درویزگی ٬ ز این و آن
تا دهندش رهروان ٬ خیری کماکان
از قضا آدمی نیک سیرت و خیرخواه
گذرش بیفتاد ٬ از همان چار راه
دید گدای تنگدستی ٬ پریشان حالی
کو ندارد سر رشته یی ٬ ز کمالی
آنچه هر دو از نگاه های هم خواندند
تو گویی رازی ز پرده ٬ برون دادند
مرد بهر صحبت و مروت بهانه ساخت
دریغا ! او را از زبان ٬ بیچاره یافت
رهگذر ٬ از این ماجرا ٬ آشفته شد
سکوت کرد و اندی ٬ درپی چاره شد
عقل و هوشش ره کشید بهر چاره یی
عاقبت ذهنش دریافت ٬ مشغله یی
فراهم دید دسته گلی ٬ سرخ و زیبا
بچید بر زمین چو مروارید ٬ جدا جدا
دو دالر ز جیب کشید و ٬ سویش بدید
وان به دستش داد یک شاخه اش خرید
گدا چو ماجرا ٬ با چشم و سر بدید
فن بیاموخت و از شور و شوق بخندید
مرد که کارش تمام و رفت پی مرام
گل ها ماندند و این ٬ قایم مقام
ازصبح تا عصر فروش رفت همه گلها
خریدند جمله را ٬ عشاق و دلباخته ها
روز دیگر گدا ٬ دو دسته گل باز کرد
همه را بفروخت و رفعی ز نیاز کرد
روزتاروز فروش ز گل سرخ زیاد شد
گدا سود ها ببرد و بنیاد ٬ آباد شد
لیک با همه نفع ٬ گدا چشم براه بود
چون خودش گدا و اودرذهنش شاه بود
روزی سر و کله ی شاه ٬ نمایان شد
چو بدیدش گدا ٬ در پایش ٬ افتان شد
نیک خواه مرد خم شد و وی بلند کرد
به آغشش کشید و بوسه یی چند ٬ زد
گدا ز شعف ٬ دسته گلی ٬ نثارش کرد
مرد آن دسته گل بگرفت و بازش کرد
یک شاخه ز آن ٬ بر بالا جیب ٬ بنهاد
باز دو دالر درآورد و در ازاء ٬ بماند
گدا ل ٬ ال بود و کر ٬ نمیدانست دیگر
چه ها کند ٬ تا رسد ٬ آرمانش به سر
رهگذر ٬ لبخندی نثارش کرد و رفت
لیک ندید اشکهاییکه ٬ در قفایش نشست
|