کابل ناتهـ، Kabulnath



 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 

 

 
 

   

ژوندون، شماره‌ی ۴۸، ۲۷ دلو ۱۳۵۲

باز تایپ از عایشه نیما ایلیاد

    

 
و حال فریده انوری سخن می‌گوید

 

او می‌گوید:
• اگر شعر فقط نجوای شاعر با همنسل خودش باشد پس شاهنامه فردوسی شعر نیست
• شعر خوانی که بتواند؛ شنونده‌اش را جذب کند و به هیجان آورد؛ یک هنرمند است و در این درست کاریست که یک بازیگر تیاتر می کند
• او معتقد است که دکلمه تا حدودی به هنر های دراماتیک نزدیک است
 

معرفی شویم:
۲۶ ساله است، سال ۱۳۴۴ از لیسه زرغونه فارغ شده است و پس از آن به آموزش زبان دری در پوهنحی ادبیات آغاز کرده است. سال ۴۷ روی اتفاقی باضلاع متحده رفته است و از آنجا لیسانس در ژورنالیزم و سند تهیه مواد برای رادیو و تلویزیون آورده است.
 

سال ۱۳۵۰ بحیث عضو اداره هنر و ادبیات رادیو مقرر شده است و پس از آن پست مدیریت ارتباط عامۀ را به عهده داشته است و اکنون معاون اداره هنر و ادبیات رادیو است.
هر کسی که رادیو ما را می شنود با صدای او آشناست. با صدایی که آدم را در رخوتی خیال انگیز و بی پروایی فرو میبرد و با جذبه صدایی که مخصوص خود اوست و ساز جان شنونده‌اش را به صدا در می آورد.
صدای گرم، تندرو و توفانی او، زمانی مثل یک رودخانه خشماگین و خروشنده است و زمانی همانند یک تبسم صبحگاه بهاری رویاانگیر و لطیف.
وقتی شعر سعدی و حافظ را زمزمه میکند، آدم خودش را در (رکناباد، وسچلی) می یابد سرمشت از شراب (خلر) و هنگامی که موسیقی غزل مولینا را بصدا می آورد، آدم خودش را در شارستان بلخ می بیند و زیر گنبد های پروجد و حال درسخانه های قونیه و زمز پیروزی او و درخشش او در همین است. در همین است که با شعر شاعر سخنگوی آنرا می آورد و با شنونده آشنا می کند و آنگاه کلمات را به هیجان می آورد. به رقص و پایکوبی می آورد و آنقدر در امر بازسازی شعر ها و ترانه ها چیرگی دارد که آدم می تواند بگوید او شاعر دوم همان شعر میشود، شاعر دوم همه شعرهایی را که زمزمه می کند.
صدای او لبریز از لطافت گرمی است که بر پیکرۀ شعر حریر نازکی را می پوشد و بی شائبه موسیقی صدایش تن شعر را گرم می کند، حرارت میدهد و شنونده اش احساس می کند که رخوت دور اما آشنایی او را بخود می خواند و او در امر آفرینش این رخوت و خلسۀ دیرپا، مهارت دلیرانه یی دارد و چیرگی جاودانه...
پشت پرده های زرد خانه‌اش انتظارش را میکشم، تا با او گفتگو کنم و او با صدای شورانگیزش از شعر بگوید، از دیکلمه سخن زند و از زندگیش حرفی برزبان راند.
خلوت است و سکوت و گاهگاهی این سکوت تنبل را کودک خوردسالی بهم میزند، کودک خودش..
روی کوچ بالا می شود، مجسمۀ ونوس را لای انگشت های گوشت آلود ناتوانش می گیرد، به دستهای بریدۀ ونوس خیره می شود و آنوقت دلش میزند و پیکره را بر زمین میکوبد.
از کناره میزقاب عکسی را برمیدارد، درون قاب تصویر یکزن است، زنی با گیسو های ریخته بر شانه هایش و با چشم هایی که آمیزه یی از صمیمیت و غرور آنها را انباشته اند به تصویر خیره می شوم، می بینم خود اوست تصویر سیمای خود اوست و یادم می آید که بار ها، از زبان خودش این شعر را شنیده ام:

 

تصویر ها در آیینه ها نعره می کشند
هنوز در همین رویای ناپایدارم که فریادی گرم و لطیف در خانه میریزد:
- مسیح، مسیح کجاستی؟
این فریاد اوست، فریاد خودش، و من می بینم که حتی فریادش لحن یک ترانه را دارد، ترانه‌یی لطیف و خیال انگیز..
به دنبال آن فریاد، خودش را می بینم که شتاب‌آلود دروازه را باز می کند و پسرش را در بغل می گیرد.
لبخند شادمانه‌یی روی لبهایش می نشیند و با صمیمیت می گوید:
- فکر میکردم اینجاست، خیلی پریشان شدم.
می خندم و می پرسم:
- مثلیکه خیلی دوستش دارید؟

گرم و با حرارت پاسخ میدهد.

 

- بیش از تصور تان میخواهمش، او در همه لحظه های دردناک و حزن‌انگیز زندگیم، برای شادی می دهد. وقتی غضه‌یی روی دلم جوانه میزند، بسوی او می آیم، او را میجویم و آیه های محبت او را میخوانم چون او ترجیح‌بند زندگی من است. ترجیح بندی که هرقدر تکرارش میکنم، خسته ام نمی سازد.


فریده خاموش میشود و من در آن لحظۀ سکوت، به سیمای او می نگرم که محو تماشای فرزند خود است و به سوی مسیح می بینم که شادمانه و بیخیال می خزد، و آنگاه با خود میگویم لالایی که چنین مادری برای بچه‌اش می خواند چقدر شورانگیز است و خیال پرور..
اصل گفتگو آغاز میشود، پرسش از شعر از دیکلمه از زندگیش و چیز های دیگر..
از او می پرسم:
- این روز ها هرکسی در بارۀ شعر حرف هایی میزند و قصه هایی برای شعر دارد، شما چه میگوید؟


لختی درنگ می کند، چشمهایش را که آرامش غم آلودی در آنها خفته اند بسوی من می دوزد و می گوید:


- راستی هم، این روزها، همان مقولۀ یکی از شاعران معاصر عرب، زیاد تکرار می شود که شعر نجوای انسان با انسان است، یا نجوای شاعر با همنسل خودش ولی من این باور را جانبداری نمی کنم، چرا که شعر همیشه نمیتواند نجوای باشد، اگر گاهی نجوی باشد ولی زمانی پرخاش است، فریاد است و زمانی هم نعرۀ اعتراض و عصیان و ناباوری؛ اگر شعر را نجوی بدانیم، یک نجوای لطیف و رویایی پس شاهنامۀ فرودسی شعر نیست.

چون در آنجا فریاد اعتراض یک ملت است و صدای آدمهایی که پشت سر فرهنگ شان ایستاده اند و معارف شان از آن گذشته. چرا رسالت شعر آنقدر کوچک باشد که شاعر فقط برای همنسل خویش اختصاصش داده باشد و ما که حالا شعر سعدی و مولینا و نظامی و حافظ ئ سعدی را میخوانیم و دوست داریم کجا نسل زمان آنهاییم و معاصر و همزانو و هم‌کوچۀ آنها؟ شعر ترنمی است که از فصل زمانه ها و سده ها میگذرد و جاودانگیش در همین است؛ اگر شعر را در حصار یک نجوی و لالایی خواب‌آور، اسیر بدانیم وظیفۀ حقیری برایش داده ایم. وظیفۀ که بایسته آن نیست این تعبیر بمثابۀ آن است که از شعر تحرک را بکشیم شور و جذبه را بکشیم و شعر را یک تصویر یک بعدی بسازیم و یک آهنگ هیپنوتیک و در آنصورت شعر حتی «مرواریدی از دریای عقل» هم نیست.
فریده انوری میخواهد باز هم به حرفهایش ادامه دهد که من سخن را به جای دیگری می کشانم و می پرسم:
- در نظر شما، شعر خوانی یک فن ساده است و یا یک هنر مشکل؟
او که انگار، در انتظار چنین پرسشی اسن عجولانه پاسخ میدهد:
دیکلمۀ شعر، یک فن ساده نیست، بلکه یک هنر است، و اگر نتوان آنرا در شمار هنرهای زیبا آورد، اما در هر حال نوعی آرت است.
در دیکلمۀ شعر بازسازی است. این بازسازی ابتکار میخواهد، استعداد میخواهد، تخیل برومند میخواهد، دلیری میخواهد و یک صدای خوب میخواهد، آنگونه که صدای خوب، لازمۀ ترانه خوانی و آوازخوانی است.
شعر خوانی که بتواند، شنونده‌اش را بکشاند، جذبش کند و به هیجانش آورد، او یک هنرمند است و این درست کاریست که بازیگر تیاتر می کند.
بازیگر تیاتر اگرچه نوشته یک نمایشنامه نویش را بازگو میکند ولی هنرمند است، برای اینکه او میتواند که در عملیۀ بازسازی بر بیننده تاثیر گذارد، او را بخنداند، او را بگریه وا دارد، اندوهگینش کند، شادش کند و حالت های دیگر از همین شمار.
حالا یک دیکلاماتور، اگر شعر از خودش نیست ولی درست، در حالت یک بازیگر تیاتر قرار دارد، احساس از اوست و وظیفۀ ابلاغ بگردن اوست. او با ابزار دست داشته اش به تصویر ها جان میدهد او پلی میسازد که شاعر و شنونده با عم آشنا شوند و روبروی یکدیگر بایستند. حالا اگر او در این امر استعداد نداشته باشد نمیتواند که تصویر شعر شاعر را نشان دهد، با تمام خط هایش رنگ هایش و اصالتش، و اگر در شناخت شعر شاعر و عملیۀ انتقال سهل انگاری کند مصیبتی دیگری را می سازد، و آن مصیبت آنست که خودش را بر شعر شاعر تحمیل میکند و آنگاه شعری که او می خواند از شاعر نیست بلکه از خود اوست.
در حرف های فریده تبلور یک احساس است، او صریح و بی پرده سخن میزند، و در حرفهای شعر گونه‌اش دانشی نهفته است که عقیده و آیین هنری او را می سازد.
از او می پرسم:
- بعقیدۀ شما دانش ادبی در دیکلمۀ شعر یا در امر بازسازی نقشی ندارد؟
او فکر می کند، حرف هایش را بگونۀ دیگری تعبیر کرده ام از اینرو سراسیمه میشود و با هراس ناشناخته‌یی پاسخ میدهد.
- چرا تأثیر دارد و بسیار هم تأثیر دارد. کسی که وزن شعر را نمی فهمد اندکی عروض نمی فهمد، با زبان و ادبیات آشنایی صمیمانه ندارد، نمیتواند که شعر شاعر را درست بخواند، در اینصورت او به بیراهه رفته است.
و شعرخوانی او بی ارزش است و بی تأثیر. شما میدانید که بک شعرخوان بد، به سهولت میتواند که یک شعر خوب را خراب سازد و نابودش کند در حالیکه یک شعرخوان خوب نمیتواند یک شعر بد را در عملیۀ بازسازی شعر خوب بسازد، شعری با تأثیر و پر هیجان بسازد.
پس دیکلاماتور باید، خودش را با دانش ادبیات آشنا سازد و خوب هم آشنا سازد. هنگامی که او با دانش ادبیات آشنا گشت، میتواند که شعرها را ردهبندی کند، شعر غنایی، شعر حماسی، شعر تمثیلی، شعر حکمی...
آنگاه هر شعر را بگونۀ جداگانه‌یی بخواند و لحن جداگانه‌یی بصدایش میدهد در غیر آن او مؤفق نیست.
سوال میکنم:
در نظر شما دیکلمۀ شعر نو از شعر کلاسیک سهل‌تر است؟
فریده که گویا از چنین پرسشی خوشش نیامده است، پس از سکوتی سنگین می گوید:
- نمیتوان گفت که دیکلمۀ شعرنو از دکلمۀ شعر کلاسیک سهل‌تر است ولی میتوان گفت که آدم در خواندن شعرنو همانند شاعر نو پرداز در فضای گسترده تری قرار دارد، فضایی که ملموس تر است و آشناتر، از اینرو در این فضای آشنا شعرخوان برای توقف ها، فشارها، آهنگها و موسیقی کلمات دست و پای بازتری دارد و این در صورتی‌ است که او با تصویر های شعرنو آشنا باشد، با ریخت و بافت و سرشت شعرنو صمیمانه برخورد کند و هر یک از میلودی های کلمات را بشناسد در غیر آن باز هم همان دشواری است و همان بی راهه رفتن.
از او که حالا قلمرو ثدایش پهناوری سترگی دارد، می پرسم:
- وقتی صدایت را از رادیو می شنوی، چه احساسی برایت دست میدهد؟
غمگینانه پاسخ میدهد:
- احساس های گونه‌گون گاهی اندوهگین میشوم، گاهی بدم می‌آید، زمانی لذت میبرم و وقتی هم غیر قابل تحمل میشود این احساس های نامتجانس اندکی مرا رهنمونی میکنند.
پس از آن شکاک‌تر میشوم، سخت‌گیر تر میشوم و بر خود نهیب میزنم که باید احتیاط بیشتری بکنم، ولی در هر حال آنچه که ارزش بیشتر دارد، احساس شنوندۀ صدای من است و قضاوت او... اوست که میداند من چقدر خوب میخوانم و چقدر بد و ملاک او، ملاک صادقانه‌تر و درست‌تری است.
میگویم:
- شما که بیشتر بنام یک شعرخوان مؤفق شهرت دارید، چرا در داستان های رادیو ظاهر می شوید و وجه تشابه اینگونه داستان ها و قصه ها با شعر چیست؟
فریده بی درنگ پاسخ میدهد:
- اصلاَ همانگونه که گفتم من شعرخوانی را تا حدودی به هنرهای دراماتیک نزدیک میدانم، حتی در آنجا میمیک ها و دیتال ها و حرکاتی هستند که شاخص هنر بازیگری اند ولی شنوندۀ رادیو نمیتواند آنها را ببیند.
پس از نظر من فاصلۀ زیادی میان شعرخوانی و تمثیل رادیویی نیست. البته با این تفاوت که من در داستان های کوتاه شعرگونه که بیشتر سیمای ادبی مشخصی دارند شرکت کرده‌ام و در یکداستان دنباله دار رادیو هم ظاهر شده‌ام همین سرشت وضعیه در آن به چشم می خورد.
حالا نوبت آن رسیده است که از او بپرسم، از صدای کدام شعرخوان خوشش می آید، از اینرو برای خودم جرأت میدهم و سوال میکنم:
- شما از شعرخوان های رادیو، شعرخوانی چه کسانی را بیشتر می پسندید؟
فریده که حالا با حرارات و صمیمانه و صریح و قاطع به پرسش ها جواب میداد، ناگهان سراسیمه میشود، نگاهش را به زمین میدوزد و به گل های قالی، آنگاه دستش را دراز می کند عکس خودش را که پسرش مسیح بر زمین انداخته است بر میدارد، روی میز جابجایش می کند و در حالیکه نگاهش را به تصویر خودش دوخته است میگوید:
- من همه کسانی را که شعر را خوب و گیرا می خوانند تأیید می کنم و کسانی را هم که در این امر مؤفق نیستند نفی میکنم ولی فکر میکنم شعرخوان های رادیو همه در کارشان مؤفق اند لبته در سطح های مختلف.
او خاموش می شود و من میدانم که میخواهد طفره برود من می خندم:
- شما خود تانرا تیر می کنید، این جواب سوال من نیست.
او باز هم نگاهش را به دیوارها قالاب می کند مثل همیشه شانه هایش را بالا می اندازد و قاطعانه می گوید:
- ببینید این وظیفۀ من نیست، این حکم را جامعه ما باید صادر کند. شنونده ها باید قضاوت کنند و ارزش یابی، و من اگر در زمینه حرفی بزنم پای حب و بغض در میان می آید و شما اینرا نمیخواهید نه؟
گویا منهم متقاعد شده ام که دیگر سوالی ازین گونه نکنم و گپ را بجای دیگر می کشانم:
- از کار های هنری تان چیزی بگویید، از شعر های تان و نوشته های تان...
او مثلیکه با دشواری عظیم‌تری روبرو شده باشد مضطرب میشود و میگوید:
- من کار هنری ندارم، من شعر ندارم..
بمیان حرفهایش میدوم و میگویم:
- چرا دارید، من نوشته ها و شعر های شما را بنام مستعار خوانده ام و همچنان ترجمه های شما را...
خانم فریده به سختی میخندد، دستش را روی دستۀ کوچ می کوبد و صادقانه داد میزند:
- من با آن چند تا شعر نمیخواهم خودم را شاعر بسازم، اصلاَ آنها تبلوری از احساس لحظه های منند، شما هم نام شعر را بر آنها نگذارید و از نوشته ام که چه بگویم.
ولی در قسمت ترجمه باید بگویم که آنچه که بیاد من است، ترجمه‌یی است بنام « در چنگال مورفین» که روی استیج (مرکز فرهنگی آمریکا) آمده است همین.
پرسش های فراوانی دارم ولی او، انگار که نمیخواهم به همه سوال هایم جواب بدهد.
ناگزیر با او خداحافظی میکنم، با دکلاماتوری که شعر را جان میدهد و زندگی می بخشد...
و حالا او پشت پرده های زرد رنگ خانه‌اش نشسته است، خاموش و خسته و صدای خندۀ پسرش را می شنوم که در لبۀ باغچۀ خانۀ شان بگوشم میرسد و با خودم میگویم:


طفلی و دامان مادر خوش بهاری بوده است
تا بپای خود روان گشتیم سرگردان شدیم
 

 

 

 

بالا

دروازهً کابل

الا

شمارهء مسلسل ۳۴۵     سال  پـــــــــــــــــــــــــــــــانزدهم           میزان    ۱۳۹۸       هجری  خورشیدی      اول اکتوبر  ۲۰۱۹