آنروز آقای وحید صابرزاده خسته و کوفته به اداره میرسد و میبیند که باز هم
همان یک جفت عینک گرد و ترسناک ذره بینی، تک و تنها پشت میزی نشسته است.
از فرط ترس بسم الله میگوید و ارزشی خفیف، دلش را می آزارد.
به اکراه سلام میکند و عینک عربی وار وعلیک می گوید.
او استاد محمود، پیر مرد خشکیده و تکیده و قد دراز را به دلایل بسیار فقط
یک عینک می دید – عینکی اسرار آمیز، گویا و گیرای ذره بینی که نگاه های بی
ترس و تیزبین و ثابتی از پشتش راه می کشید و جگر آدم را می دوخت.
صابرزاده از همان نخستین روز دیدار از این نگاه ها می رمید و می پنداشت که
جغدی سالمند و عینکی چشم انتظار پایان دنیاست تا همه جا را ویرانی و تاریکی
فرا بگیرد و مراد دلش برآورده گردد.
بنابر این تا می توانست با استاد سرد می گرفت و هرگز حاضر نمی شد که ذکر
خیرش را که از زبان این و آن جاری بود، تحویل بگیرد. دلش می خواست این
عینکها را با قساوت تمام زیر پایش جغزی جغزی کند و با نیشتر، چشمهای
استاد را از کاسه بیرون بکشد اما تا می خواست به نحوی اسا نه ادب کند، گردن
افراشته استاد مثل گردن خوفناک مار عینک او را بر سر جایش می نشاند.
در آنروز دقایقی هر دو خاموش ماندند. صابرزاده با خود اندیشید که درین عجوز
استخوانی و بیبرگ و بار که تا پُف کنی میافتد، چی نهفته است که ناخواسته
مصاحبش را خوار و خفیف می کند. اگر او عرضه و همتی میداشت، ممکن نبود که با
پس گردنی چو سنگ فلاخن اینجایش پرتاب کنند. پس او هیچ است و په بهتر که سر
به سرش بگذارد و هیچترش بسازد. ازین سبب بر سر جایش راست نشست و در مقام
مقابله، استاد را زیر نظر گرفت، شیشه های عینک کماکان بلبل می زدند، گفتی
دوربینی مکدر وگرد گرفته، کلاه پوست پوشیده است. خندهاش گرفت و محمود خان
را به مثابه گربه پیر و غمگینی یافت که از فرط ضعف چنگش به هیچ چیزی نمی
چسپید. دل بالا و سر به هوا پرسید:
- جناب استاد چی حال دارید؟
استاد با صدای زیر و گرفتهیی جواب داد: حسب معمول میگذرد.
صابرزاده باز پرسید: با لیل و نهار چطور هستید؟
استاد لاقیداً جواب داد: با هر دو سازش کرده ام.
صابرزاده با خود می گوید که چه بد، کار مرد که به تقبیح کشیده و سازشکار
شده است.
او هنوز درست استاد محمود را نمی شناخت، فقط شنیده بود که پیر مرد را به
خاطر زبان درازی از پست استادی فاکولته منتقل و به کنج مدیریت او را سوقش
کرده اند تا به تدریج آدم شود و گپهایش را پس بگیرد.
صابرزاده که زبانش باز شده بود، دوباره پرسید: استاد آنطرفها هوا چگونه
بود؟
استاد ریشخند آمیز جواب داد: هیچ، باد می وزید!
صابرزاده باز پرسید: با روزگار چطور هستید؟
استاد جواب داد: قربان عرض کردم که نه آشتی نه جنگی.
صابرزاده پرسید: پس بیطرف هستید؟
استاد جواب داد: هان جانم مثل بسیاری از کشور ها
صابرزاده گفت: اما دلیلش را نگفتید.
استاد مثل اینکه کودکی را به بازی بگیرد جواب داد: آقای عزیز، اول از مود
پیروی میکنم چه درین روزها باب ترین کالا ها بیطرفیست صابرزاده پرسید: بعد
از آن؟
در چشمهای کینیگک و تیز استاد برقی درخشید و شمرده و حساب شده گویی مطلبی
را تدریس می کند، جواب داد: آقای عزیز، از هندی پرسیدند بنگلهدیش صنعتیست
یا زراعتی، او جواب داد بیطرف است، من هم بیطرفم.
با این استدلال به ظاهر سخیف، استاد در نظر وحید فوسیل آمد، سنگواره یی
اضافی که به کلی از زمانش جدا مانده است. از سر استهز باز استاد را به سوال
کشید: استاد قرار معلوم شما قبلاً بیطرف نبودید. می گفتند نشست و برخاست
تان با باطرفها بوده است.
استاد جواب داد: درست است جانم. بالاخره فهمیدم که خیر الا مورا وسطها
صابرزاده پرسید: پس بر سرسر پلوان می روید؟
استاد جواب داد: برادر عزیز من بیمار هستم و اصولاً غرض ورزی با تندرستی
ملازمه دارد.
صابرزاده گفت: اما حیف است مثل اینکه سود و سودا مشغول تان کرده؟
استاد جواب داد: عزیز من، چه سود و سودایی، پرولتر واقعی من هستم که حتی
صحت نیز ندارم که دریغ از دست دادنش ناراحتم کند. از جانب دیگر ایدیولوژی
هرکس باید متناسب با بیولوژی و فزیولوژیش باشد. بر علاوه مایلم مرا بیش از
آنچه هستم برآورد ننمایید.
صابرزاده در برابر استاد در می ماند و به خود اندر می شود – به خودش که
دلقک نقابداری بیش نبود و از مرگ، از خطر، از عتاب، از بیماری، از افلاس،
از پیری و از همه چیز میترسید، از مدتها پیش حس کرده بود که کاواک شده، مثل
هر چیزیکه از درون میپوسد و فقط صورت ظاهر و پوستش باقی میماند. نمیدانست
چی کم دارد اما چیزی کم داشت – چیزی بسیار ضروری که بدونش زندگی به دو پول
سیاه نیز نمیارزد، ناتوانیهایش یادش می آید – آن کوششهای مذبوحانهیی که
هرگز حفره های روحش را پُر نکردند و از حد یک « آدمک » فراترش نبردند.
مگسی بر نوک بینی درازش می نشیند و عصبانیش می کند. با مگسکُش به جنگ مگس
میبراید؛ اما از کشتن آن دشمن کوچک نیز دریغش می آید. با خود می گوید که
جای شکرش باقیست. اگر در جنگل می بود اولین شهید مظلوم و قربانی معصوم خودش
می بود. خود را در هیات گوسفندی میابد که دنیایی با کارد و ساطور دنبالش
افتاده اند تا سلاخیش نمایند. مثل موش مرده یک ساعت تمام پشت چوکیش غرق
میشود و صراف وار حقارتهایش را می شمارد.
می بیند ناخواسته در سراشیبی بیری قرار گرفته و توازنش را از دست داده است.
بسیار کوشیده بود که با رنگ مو و مویچینک و لباسهای شوخ و شنگ خود را
جوان جلوه دهد. اما توفیق نیافته بود، طعن زنش به یادش می آید که باری دم
آیینهِ تشناب، هنگام برچیدن موهای سفید بروت غافلگیرش کرده گفته بودش:
مردکه خجالت بکش. چی میخواهی؟ زن دیگر؟ از عروس و دامادت بشرم! اما ترس از
پیری چندان در روحش رخنه کرده بود که با هیچ اهانتی حاضر نبود از جوانی بی
حاصلش دشت بشوید. میکوشید با چنگ و دندان و تقلا و زاری، خود را یه سی
سالگیهایش بچسپاند تا از دست نرود.
با
اینکه از زندگی خیری نبود، آنرا جوک یا کنهیی مییافت که بر سر شاهرگهای
گردنش نشسته و مصمم است قطره قطره شیره جانش را بمکد و عذاب کُشش نماید. هر
جا که مینشست میپنداشت بر سر چهارراهی در گذرگاه باد نشسته است و جمعی
دراین بی مروت گریبانش را گرفته و نسیه های هنگفت شانرا را طلب میکنند و او
پاکباخته و خجول معذرت میخواهد و وعده میدهد که تا چند روز دیگر ادای دین
خواهد کرد. اما این نسیه های را که گرفته هرگز ادا نمیشد. تا دوستی را
میدید، گمان میبرد با یکی از همان طلبکاران بیرحم مواجه است. بنابر این
چاپلوسانه و رنگ پریده سلام علیک میکرد، گفتی همان گرگ خون آشام کتابهای
درسی دوران کودکی از برهیی بیگناه، طالب قرض پدرش است. پاشت میشود و دم
دستش یک بشقاب برنج میگذارند. بشقاب برنجی که کمی بیشتر از نیم بشقاب
میباشد، میداند که با دست بازی حقش را خورده اند.
فیل باغ وحش یادش می آید که شایع بود همان روز ها از قاقهگی جان داده است.
میترسد که مبادا فیل بانان، مثل همان فیلک جوانمرگ، از نواله اش بزنند و
رفته رفته روح و رمقش را برباد دهند. لرزهیی بی هنگام در تیر پشتش راه
میکشد و دلش را به تپش میاندازد. ناخودآگاه اُف اُف میگوید و آقای سلیم
همکار مغموم و مهربان دفتر میگویدش: آقای صابرزاده خیریت، چرا پریشان به
نظر میرسید؟
درمیماند چی بگوید. بداهاً قصهیی را جعل میکند که حاکی از تصادم پیرزنی با
موتر سرویش و بی تفاوتی راننده و ضیاع جان رهگذر بیچاره بوده است.
آقای سلیم میپرسد: آیا پیرزن تلف شد؟
صابرزاده جواب میدهد: بلی.
و سلیم با تأثر سرش را می جنباند و می گوید: خدا امان بدهد جان مردم در کف
دست شان است. من از صبح شاهد اندوه شما هستم. چه آدم بزرگوار و دلسوزی
هستید. خداوند اجر تان بدهد و صابرزاده تشکر میکند.
ازین ادعای ناوارد سخت خجالت میکشد و میداند که به خاطر ننگ زمانه جرئت
انعکاس صادقانه خودش را ندارد. باید همواره چون آدمهای دوپشت و دورو، محض
به خاطر مصلحت روزگار گپهای ساختهگی بزند و در نقش غیر اصلیش ظاهر شود –
همان نقشی که آدمهای واقعاً پلید بازی میکنند – خودش را لعنت میکند و آرزو
میکند که کاش خدواند هرگز نمی آفریدش یقیین میکند که مرگ واقعی همان دمیست
که انسان در خود ختم میشود. خودش را مرده مییابد – مردهیی بی مقداری که
مشغول نشخوار غذای ته مانده زندهگانیست.
کاش همیشه و بی ترس مرگ را باور میکرد و میدانست که زندهگی اغلب بار گران
و طاقت فرساییست که به کشیدن و بردن نمیارزد.
زمین جایش نمیدهد و بی توجه به مدیر و همکاران از جا بلند میشود و عزم ترک
دفتر میکند. استاد صدایش میزند: کجا آقای صابرزاده؟ مثل اینکه دنبال با
طرفها میروی و ما به معاشرت نمیارزیم؟
جواب میدهد: استغفرالله کار واجب دارم و باید بروم.
دم در خروجی، رئیس موسسه مقابلش می آید و از خروج بی موقعش تعجب میکند.
صابرزاده دست و پاچه توضیح میدهد: ناگهان خبر آمد که پدرم سخت بیمار و حتی
مشرف به موت است. رییس میخندد و میگوید: ای داد و بیداد! همان پدری که سال
گذشته به خاطر درگذشت شان هفت روز تمام نیامدید و مرخصی گرفتید؟
صابرزاده درمیماند و رییس تحقیرآمیز میگوید: زندهگی سر شما باشد میتوانید
بروید و او گیچ و شرمسار میبراید.
جادهیی دراز، بی قواره، تسطیح ناشده و پُر گرد و خاک دم پایش سبز میشود –
همان جادهیی که بهترین سالهای عمرش را خورده و برباد داده بود- برروی
جاده تُف میاندازد – تُفی سربالا.
دم در خوراکه فروشییی که شراب های تقلبی عرصه میکرد توقف میکند و از
خوراکه فروشی که آشنای دیرینش بود میپرسد: چی داری قربان؟
خوراکه فروش جواب میدهد: شیر مرغ و جان آدم چی میخواهید؟
صابرزاده میگوید: چیزی که بار زندهگی را سبک کند و خوراکه فروش دو شیشه
مشروب دو آتشه خانهگی در اختیارش میگذارد و با هم وداع میکنند.
دو روز بعد وقتی که باز هم خسته و بی حال به دفتر می آید می بیند که جای
استاد خالیست علت را جویا میشود. یکی جواب میدهد زبان سرخ سر سبز میدهد
برباد. استاد را باز هم بردند تا به تدریج تربیت شود و گپهایش را پس
بگیرد. صابرزاده تازه پی برد که آن معلم عینکی چه دورندار و چه نا سازشکار
بود.
کابل، بهار ۱۳۵۵
|