با مستی نهفته به شرم از کنار خود
لرزان و ترسناک
دورم نمود و گفت که دیوانه نیستی!
آن پنچه های نرم
وین چشم پر عتاب
هر دو ستیزه کار
اوخ که در رواج محبت، کتاب عشق
حق را گرفت و داد به خوبان روزگار
امشب مرا ببخش گلی از بهار خویش
این آرزو است پاک
ای شمع! هوشدار که پروانه نیستی
با حرف های گرم
دل را بگو جواب
مژگان بهم فشار
ما از کتاب عشق گزیدیم باب عشق
این شعر های نغز بمانند یادگار
از ما نشان مهر و محبت درین ورق
از دام های صید گزینان پریده رفت
مرغ گریز پا
تا طرز دلبری
نو، شد بروز گار
در دست دلیران فسونگار، گیرشد
پچیده دام، هرچه فزونتر تپیده رفت
آن صید بینوا
بال و پر فکار
افتاده در بلا
ناخواست بر جهد که سراپا اسیر شد
اکنون فتاده ام به کنارت زد هر دور
آرام و نیمه خواب
اندر جبین تو
بینم تبسمی
این شام تیره! پرده فروکش خدای را
کزچشم حاسدان شود ایمن دو تیره روز
دل از حرارت نفست برگرفت نور
لب بوسه بی حساب
چرخد بدور من
خود فتنهء گمی
زیبا فرشته ای به صفت شعر منجمد
دیشب کنار آیینه تا با مداد بود