شعر "هبوط زاغ" یا کلاغ یکی از مشهورترین شعرهای تدهیوز در مجموعه"زاغ"
است. این شعر مانند یک فیلم کوتاه در سکانس های پیهم چشم دید های زاغ را پس
از نخستین ظهورش که همزمان با پایان زندگی در زمین است بر روی زمین روایت
می کند، هبوط زاغ، شعری است پیش گویانه که قصه پایان جهان را به گونه هراس
انگیز در زبانی موجز، اعجاب انگیز و سمبلیک در فرمی بصری و سینمایی روایت
می کند.
زاغ پس از نخستین ظهورش بر زمین، خلقت را سرشار از ترس و وحشت می یابد و از
وحشت حاکم بر جهان بر خود می لرزد، مناظر طبیعت و حضور آخرین انسان هردو
برای او منبع ترس اند. او که بر بلندی کوهی نشسته است و چشم اندازهای جهان
را می نگرد زمین ویرانی را می بیند که در حلقه اقیانوس های سیاه مانند ماری
که به دور قربانی اش حلقه زده است گرفتار است و از کوه هایی که به رمه
تشبیه شده اند بخار بر می خیزد و پدیده های طبیعی؛ چون کوه ها و دریاها و
ستاره ها که به قارچ های روییده در جنگل تشبیه شده اند برای او نمادهای مرگ
و نفرین الهی اند.
تکنیک روایی شعر حرکت از کل به جز است، زاغ اول جهان را در چشم اندازی بزرگ
می نگرد، زاغ اول به کوه ها و دریاها می نگرد، بعد در سکانس دیگر، کفشی را
می نگرد که بر دشتی افتاده است، سپس زباله دانی را می بیند که در میان آب
های ایستاده و گندیده است، در سکانس بعدی ما او را در خانه ای خالی ساکت می
بینیم که در آن با چهره ای بی وضوح وبی جنسیت بر می خورد، انسانی که میان
کلکینی تاریک و آتشدانی از خاکستر، سیگاری برلب دارد، شاید آخرین انسان این
کره خاکی است، این تصاویر بریده بریده که چون سکانس های یک فیلم یکی پی هم
می آیند درک فضای عمومی شعر را به دلیل ایجاز و فشرده گی فضای شعر دیریاب
می کنند، اما شعر" آن لحظه" هیوز، شعر دیگری از مجموعه "زاغ" به لحاظ
تصویری و مفهومی گویا مکمل این شعر است، در آن شعر، دوباره مردی یا زنی که
سیگاری برلب دارد و همان چهره بی شکل در شعر هبوط زاغ است آشکار می شود:
و تنها چهره ای که در جهان باقی مانده بود
درهم شکسته دراز کشیده بود
آرمیده میان دو دست، اما از زمان چیزی باقی نمانده بود
در شعر " آن لحظه" تصاویر شعر "هبوط زاغ" تاجایی رمزگشایی می شوند، این شعر
که به قول منتقدان بسط و توضیح شعر "هبوط زاغ" است، راوی در آن از جهانی
سخن می گوید که متروکه شده است، از خیابان هایی سخن می گوید که برای ابد
بسته شده اند، طبیعی است که هیوز آن شعر را برای بسط مفهوم و تکمیل تصاویر
این شعر نوشته است، زیرا شعر "هبوط زاغ" ایجازی دارد که شاید هیوز نیاز به
گسترش فضای تصویری و مفهومی آن را در شعر دیگری نیز حس کرده است.
در این دو شعر گویا زاغ در جهانی هبوط می کند که به واسطه یک جنگ اتمی یا
رخدادی دیگر نابود شده است و انسانی که شاید آخرین انسان زنده این کره خاکی
باشد به چهره ای محض در این دو شعر بدل شده است. اگر این شعر آخرالزمانی را
با شعر "بازی کودکانه" که پارودی اسطوره آفرینش آدم و حواست مقایسه کنیم،
در می یابیم که در شعر "هبوط زاغ" برخلاف قصه آفرینش که بر دوگانه مرد و زن
و گناه نخستین استوار است، ما با یک چهره بی وضوح طرفیم، چهره ای که جنسیت
آن روشن نیست، استفاده از ضمیر اشاره "”this در متن انگلیسی شعر به جای
“he” و “she” کاملن ارتباط این قصه را با پارودی آفرینش در شعر" بازی
کودکانه" که ترجمه آن نیز در ادامه می آید پیوند می زند. آخرین انسان زنده
مانده بر روی این کره خاکی نه زن است و نه مرد، چهره ای است محض-مجاز جز به
کل- گرفتار در جهانی برباد رفته، در هدر آباد، شاید این اشاره مبهم به چهره
به جای خصلت های جنسیتی اشاره به سترونی جهان و پایان نسل انسان باشد، وقتی
تنها یک تن در روی زمین باقی می ماند، چه فرقی می کند زن باشد یا مرد؟
در مجموعه"زاغ" هیوز در شعر" شوخی کودکانه" اسطوره آفرینش و گناه نخستین را
به پارودی ای از آن قصه بدل کرده است:
بدن های مرد و زن افتاده بودند بی روح
به سستی خمیازه می کشیدند و ابلهانه و بی حس
به گل های بهشت می نگریستند
خدا در چرت فرو رفت
مشکل چنان لاینحل بود که خدا را خوابی در ربود
زاغ خندید
بر کرم نک زد، یگانه فرزند خدا
و کرم را به دو نیمه ای پیچان تقسیم کرد
نیمه ای را که به دُم ختم میشد در مرد تعبیه کرد
و آن سر زخم خورده اش آویزان بود
نیمه ای را که به سر می انجامید در زن جا داد
و آن نیمه می خزید و فرو می رفت به اعماق
تا آنجا که از چشم های زن نمایان شد
و فریاد می زد نیمه دیگرش را، زود شو، زود شو
زیرا دردناک است.
مرد بیدار می شود و می بیند روی سبزه ها کشیده می شود
زن بیدار می شود و او را در حال نزدیک شدن می بیند
هردو نمی دانند چه رخ داده است
خدا در خواب بود
و زاغ می خندید
گویا در آن هنگام که آفریننده پس از مکثی از دشواری آفرینش آدم و حوا در
خواب می رود، زاغ این ماموریت را به عهده می گیرد و مار قصه آدم و حوا را
که نماد وسوسه است به کرمی مبدل می کند که در وجود آدم و حوای این شعر به
واسطه زاغ تعبیه می شود، کرمی که سرش در زن فرو می رود و از چشم های زن به
سمت نیمه دیگرش فریاد می زند" زود شو، زود شو که دردناک است" و دردناکی ای
این انقطاع را با آهی بیان می کند، این آه تمنای وصل ازلی است، درد هجران
است و شاید موجد همان لذت کامل نشدنی، چیزی شبیه ژویسانس لکانی، اما شعر"
هبوط زاغ" درباره فرجام آفرینش است، قصه آخر الزمان است، همان کسی که در
شعر لحظه آفرینش فرایند آفرینش را در غیاب آفرینشگر رقم می زند و بر این
اغفال یا ماهیت طنز آلود آفرینش می خندد، اینک در شعر هبوط زاغ در لحظه آخر
آمده است تا شاهد فرجام مصیبت بار این خلقت باشد، شاید آمده است، تا پایان
پروژه اش را ببیند، فرجام کار انسانی را که در بهشت عدن با وسوسه مار از
لذت سیب آگاه می شود و سرسپرده گی اش به غرایز، جهان را به چنان سرانجامی
می رساند، پاداش نافرمانی از آفرینشگر که عقوبت آن زیستن در جهانی سرشار از
بیم مرگ و نابودی است، عقوبت عبور از مرز ممنوعه ها در بهشت عدن.
آن لحظه ای که انسان و زمین در ورطه نابودی اند زاغ به زمین فرود می آید و
شاهد آخرین لحظه حیات در روی زمین است، شاید آن کفش افتاده در زیر باران
نماد از میان رفتن انسان ها در جنگی باشد که جهان را به متروکه ای مبدل
کرده است. کلکین که به واسطه غروب تاریک شده است در این شعر نمادی از غروب
جهان است و خاکستر نیز می تواند سمبل ادامه آن فقدان و تاریکی بیرون در
داخل خانه باشد، ادامه آن غروب جهان، این شعر ایجازی شگفت انگیز دارد، هیوز
توانسته است در این شعر کوتاه، جهان را در کلیتش همچون خلقتی بیهوده و
ترسناکی که به فرجامی مصیبت بار رسیده است ترسیم کند. زاغ در قسمت پایانی
شعر پلک می زند تا مطمین شود آنچه می بیند یک کابوس نیست. تاکید پایان شعر
مبنی بر اینکه چیزی از چشم او پنهان نمی ماند، تلویحا اشاره ای است به
وظیفه زاغ، در این شعر او همچون کسی است که آمده است تا آنچه بر سر حیات
آمده است را با دقت بنگرد، شاید یک فرستاده است، قصه آفرینش در مجموعه"زاغ"
در شعر" بازی کودکانه" به گونه طنز آمیزی روایت می شود در این شعر آخر
الزمانی، به غمنامه پایان انسان و جهان بدل می شود.
زاغ در اساطیر بسیاری ملت ها نماد هوش و فراست است یا پیک و پیام آور
خدایان یا مرغ پیشگو و در این شعر انگار آمده است تا شاهد پایان داستان
خلقت باشد. اما تمام آنچه را او می بیند، راوی شعر آن ها را
مدارک"evidence" می خواند، انگار این مرغ وارد یک صحنه جنایت شده است.
یادداشت:
ایجاز، ارجاعات و تداعی های نهفته در این شعرها، درک دم دستی شعرها را
دشوار می سازد، در این شعرها انرژی شعر دقیقن در بیرون از سطرها تولید می
شود، در تداعی ها و اشاراتی که بیرون از سطرها و کلمات شعر اند، در فضای
خالی پشت شعرها و در معانی سمبلیک تصاویر، شعرهای هیوز که برحق او را یکی
از نوابغ شعر در قرن بیست خوانده اند مانند شعر سرزمین هرز یا منظومه
پروفراک الیوت ریشه در رخدادهای برهه هایی از تاریخ یا ریشه عمیق در فرهنگ
بشری دارند، بدون فهم این تداعی ها و اشارات و تلمیحات، این شعرها سطرهای
خشک و عبوس به نظر می رسند. مرز میان ادبیات همچون تخیلی پیشرفته و در
آمیخته با فرهنگ و تاریخ بشری و آثاری که مخاطبان بیشتری دارند، دقیقن با
چنین شعرهایی روشن می شود.
یاد کنم که در ترجمه این شعرها برای ساده ساختن شعر برای مخاطب در جاهایی
از ترجمه مستقیم کلمات پرهیز شده است و تداعی های کلمات به جای ترجمه خود
کلمه مدنظر قرار گرفته اند. ترجمه شعرهای هیوز مخاطره ای است به ترسناکی
مضمون این شعرها، من به اندازه توانم تلاش کردم و توضیحات و خوانش این
شعرها نیز تلاشی است برای معرفی این نوع شعر برای مخاطب افغانستانی، برای
نوشتن این تفسیر کوتاه از منابعی در زبان انگلیسی و هم از تخیل خودم
استفاده کرده ام، البته یاد کنم که خوش بختانه ترجمه این شعرها در ایران به
واسطه دوست فرزانه ام حسین مکی زاده انجام شده اند و امیدوارم روزی آن کتاب
را به دست بیاورم و اگر خطایی در ترجمه های من سرزده باشد آن را اصلاح کنم،
هر شعر با ترجمه هایی که از آن انجام می شود فرایند تکاملی تازه ای را آغاز
می کند و هر ترجمه تلاشی است در جهت وضوح هرچه بیشتر یک شعر و رفع اشکالات
ترجمه در زبان مقصد.
هبوط زاغ
زاغ رمه کوه را نظاره کرد، از کوه ها بخار بر می خاست در صبحدم
سپس اقیانوس را دید
مار سیاه
که دور زمین حلقه زده بود
سپس به ستاره ها نگریست
در حال سیاه شدن از غضب
قارچ های جنگل هیچ-آباد
که تخم های شان، ویروس های الهی را می پراکندند
و از دهشت خلقت برخود لرزید
در ادامه وهم
کفشی را دید، خالی از روح
تر شده از باران
افتاده بر زمینی بایر
و سپس زباله دان را دید
پوسیده تا اعماق
حفره ای برای بازی باد، در آب های فاضلاب
سپس کرتی ای را دید در الماری تاریک، در اتاق ساکت، در خانه ای خالی از
آواز
سپس چهره ای را دید، سیگار برلب، میان کلکین تاریک و خاکستر آتش دان
نزدیک چهره اش دستی که از حرکت بازمانده بود
نزدیک دستش
پیاله ای
زاغ چشم هایش را باز و بسته کرد، همه چیز سرجایش بود
او بر مدارک با دقت می نگریست
هیچ چیز از چشمش پنهان نبود(چیزی نمی توانست از چشمش پوشیده بماند)
پایان
|