ونيز هستم و فقط چهار روز مانده به اكران جهاني فيلم " حوا، مريم، عايشه".
نشسته ام ميان انبوهي از عبور تماشاگران در محوطه جشنواره؛ فيلم بعدي ساعت
پنج عصر شروع مي شود و من٤٥ دقيقه فرصت دارم تا با خودم كمي در ميان اين
همه هياهو خلوت كنم.
آهنگ دلخواهم را گذاشته ام و مي شنوم؛ و بغض عجيبي گلويم را این روزها گاه
و بیگاه پر می کند. اين روزهايي كه ونيز آمده ام بيشتر از هميشه به گذشته
فكر مي كنم؛ به مسیری كه در اين ٣٤ سال آمده ام. به انبوه موهاي سفيد سرم
كه هر روز بيشتر و بيشتر مي شود. به راه تقدیر مي انديشم. راهي كه بار بار
در مسير پيمودنش افتادم و دوباره برخاستم.
زندگي كردن آسان نبود در اين سالها. آسان نبود انتخاب پيمودن مسير آرزوها.
آسان نبود كه به دنبال روايت داستانهاي زيادي بروي و خود نقش آفرين داستان
غم انگيز سرنوشتي باشي كه فراز و نشيب هايش بار بار با تو بازي كرده است.
براي اكران نمايش جهاني فيلم ام رفتم خياطي؛ لباس جديد سفارش دادم ؛ هميشه
دوست داشتم لباس مخمل سبز داشته باشم؛ مادرم هم عاشق مخمل است. آخرين باري
كه لباس در خیاطی سفارش دادم براي عروسي ام بود در سال ٢٠٠٩؛ آن زمان دختر
بيست و چند ساله ساده لوحي بودم كه فكر مي كردم ازدواج يعني خوشبختي؛ و حرف
يك مرد هميشه حرفي است صادقانه كه تا آخرين لحظه عمر به آن می توان تکیه
زد. اما نمي دانستم كه مرد مي تواند دروغگوي ماهري باشد و روزي تمام سرنوشت
ات را به باد تمسخر گيرد؛ تمام احساس و باورت به عاطفه هایی ماندگار را
نابود كند. من به اميد پيمودن مسير زندگي اي خوشبخت لباس سفيد سفارش داده
بودم در آن ماه آخر تابستان.
شانزدهم آگوست امسال درست ١٠ سال است كه از ازدواج ما مي گذرد كه چهار سال
اش را در جدايي زندگي مي كنم. اين جدايي تاوان اين بود كه زن توانايي بودم
و بيشتر از هر تصور مردانه اي با استعداد، مستقل و فهميده و با سواد. من
بين زن خانه دار بودن و مادر شدن و گم شدن در روز مره گي هاي كشنده يك زن
شرقي انتخاب متفاوت تري كرده بودم؛ قبول كرده بودم مرد زندگي ام بار بار به
من خيانت كند؛ به من تهمت بزند؛ مرا مضحكه و مسخره كند؛ باج دهم به توهم
خوشبختی زناشویی. زيباترين سالهاي عمرم تبديل به خاطره اي سياه شد و در آخر
مرد زندگی من دختر جوان ديگري را فريب داد و مرا شیطانی ترین و روانی تر زن
دنیا معرفی کرد تا دخترک خوش باور برايش زني زندگي ساز شود و مادر
اولادهايش. او به من بارها کنایه زد که من زندگی ساز نیستم. راست مي گفت من
زني نيستم كه خانه مردي را بسازم و آباد كنم؛ چرا كه من خودخواه تر از آنم
كه نابینا شوم و توانايي هايم را نبينم و استقلالم را به حراج گذارم؛
خودخواه تر از آنم كه خودم را بخاطر غرور مردانه اي قسمت كنم به دهها نقش
تعريف شده اي كه زن از قرون وسطا با خود يدك كشيده تا به اكنون؛ من خودخواه
تراز آنم كه ادامه دهنده نسل جنسي باشم كه مرا نه باتوجه به استعداد و
سوادم كه با توجه به جنسيتم تعريف كرده و اين جنسيت را برايم هميشه تفسيري
از برده گي و بنده گي دانسته؛ من خودخواه تر از آنم که ببخشم جبری که بر هم
جنس من در تمام طول تاريخ اين سرزمين رفته و برای مردی خوش خدمتی کنم که
جنس خودش را هميشه جنس برتر خطاب كرده. من تاوان اينكه خواسته ام روايتگر و
قصه گوي خوبي باشم را پرداخته ام بارها تا به اينجا رسيده ام؛ به این آغاز
دیگر؛ به این نقطه از سرنوشتم که مسوولیت سنگین تری را بر دوشم نهاده است.
بغضي در ته گلويم هميشه همراهم است كه مرا تلنگری می زند تا به یاد آورم که
براي خود بودن، براي قوي بودن در جامعه اي كه تا عمق زن ستيز است، بايد
هميشه شاهد باشی تكه اي از گوشت و تن و بدن و روح ات دريده می شود؛ ولی تو
باید تظاهر کنی که نظاره گر نیستی قطره قطره خونی که از تو می چکد در سراسر
سرنوشت ات؛ و درخت صبرت آبیاری شده در طی روزگاران با خون دلهای زنی که جرم
بزرگ اش « دوست داشتن خودش بود بیش از همه کس و همه چیز». زني كه هميشه
شاهد عيني به درا آویختن جهان بینی اش شد از نگاه های قضاوت جمعي كوته
فكران بار بار؛ تا به سر منزل مقصود برسد؛ سر منزلی که همیشه آغاز مسیری نو
بوده.
من آن لباس سفيد عروسي را سفارش دادم؛ زیبا. اما هرگز نپوشيدم اش؛ نشد كه
بپوشم اش؛ و حالا مي دانم حكمت آن نپوشيدن را. آن لباس در كنج صندوق ام
سالهاست در بقچه ای پنهان است؛ حتی بعد از آن روز نحس که از پله های مجید
مال بالا رفتم و حقیقت تلخ سرنوشت محکم به رویم سیلی زد و من از خواب عمیق
پوشالی ام بیدار شدم؛ حتی وقتی حباب سالها کدر شده خوشبختی ای که در
جستجویش بودم به یکباره در مقابل چشمان متعجبم ترکید و به سادگي تمام سادگي
هاي ساده لوحانه ام به هوا رفت؛ محو شد. حتی زمانی که ظلم یک مرد را به
عریان ترین شکل ممکن دیدم آن لباس را از صندوقچه چوبی بیرون نیاوردم؛ آن
لباس برده گي بود نه آزاده گی. آن لباس آري گفتن به محدوديت ها و تعريف هاي
سنتي از زن و جايگاه زنانه بود؛ آن لباس در حقيقت تحقير عميق زنانه گي ام
بود در ظاهري فريبنده.
من اما چهار روز ديگر لباسي را به تن خواهم كرد؛ برتن جسمِ و روح زنانه
زنانگي ام كه هرگز زير بار تعريف هاي تحميلي سر خم نکرد؛ هرچند بار بار
افتاد؛ اما برخاست و ادامه داد. لباسي را برتن زني مي كنم كه امروز قصه گوي
سرنوشت زنان بسياري است؛ حوا ها، مريم ها، عايشه ها؛ هرچند قصه سرنوشت خودش
قصه زخم ناسوري ماندگار شد.
لباس/ صحرا كريمي/ جشنواره فيلم ونيز/ ليدو- ايتاليا ۲۰۱۹
|