اشارۀ: کریمه شبرنگ در سال 1365 هـ.ش در ولایت بدخشان به دنیا آمده است. او
از دانشگاه کابل لیسانس ادبیات فارسی دارد و همینطور آموزگار زبان و
ادبیات فارسی است. شبرنگ شاعر سپیدسرا و سرایشگر پُر کار و جدی است.
آفرینشگری برای وی درد سرها و مشکلاتِ نیز داشته است. او چهار مجموعۀ شعری
به نامهای، فراسوی بدنامی (1388)، پلههای گناهآلود (1391)، نگفتههای
اهورایی (1393)، عنکبوت دام میبافد من خیال (1396) چاپ و منتشر کرده است.
بانو شبرنگ در سال 1395 با شفق سیهپوش دانش آموختۀ سینما و آوازخوان
ازدواج کرده و ثمرۀ این پیوند دختریست بهنام شبآهنگ. من سعادت موسوی،
گفتوگوی را پیرامون شعر و ادبیات با وی انجام دادهام.
- دوستدارم پرسش نخست را با کلام یکی از شاعران
طبیعتگرای زبان فارسی، سهراب سپهری آغاز کنم که در یکی از شعرهای بلندش
گفتهاست: اهل کاشانم/ روزگارم بد نیست/ تکه نانی دارم/ سر سوزن ذوقی/
مادری دارم بهتر از برگ درخت/ دوستانی، بهتر از آب روان. سهراب در این شعر
خودش را خیلی ساده و روان معرفی میکند. حالا میخواهیم بدانیم کریمه شبرنگ
کیست؟ در چه نوع خانوادهای و چهگونهی محیطی زاده شده و رشد یافتهاست؟
اجازه دهید من هم بهسیاق پاسخ سپهری بگویم: من بدخشانم، پدری دارم
بهصلابت بلند ترین قله پامیر و مادری خروشان مثل موج آمو، دوستانم همه
بهشیرینی سیبهای بهارک و سبزینگی درههای پامیراند. چرا همه خوباند، چون
همیشه سعی کردهام خوبیها را انتخاب نماییم . روزگار من پس از تولد شبآهنگ
خیلی خوب است، من درآفتاب سیمای شبآهنگ دخترم و وجود پدرش گرمی زندگی را حس
میکنم.
اکنون پاسخ مفصل را با بیت از بیدل می خواهم در مورد خود نزدیک بههیچم
بگوییم:
سطری ننوشتم که نکردم عرق از شرم
مکتوب من از خجلت پیغام سفید است
وقتی فقط کریمه بودم زندگی سازگار با روزگار و رویاهای در حد زیستن در پناه
طبیعت و شاید خورد و نوش معمولی، رفت و آمدهای معمولی؛ درس و مشقهای
روزانهی مکتب خلاصهی همه چیز برایم بود؛ اما سال 1382 در جرم بدخشان وقتی
مکتب را تمام کردم قابل یاد آوری میدانم ما بدخشانیها زمان طالبان آدم
های خوشبختی بودیم، چون مدافعانی داشتیم که از ورود آن گروه متحجر، دگم
اندیش و سیاه باور جلوگیری کرده بودند. ما دختران راحت درس خواندیم و آزمون
کانکور دادیم، تعداد زیادی بهدانشگاههای کشور راه یافتیم؛ بعضی ادامه
تحصیل ندادند اما من مربوط خانوادهای بودم که بین دختر و پسر فرقی قایل
نمیشدند. وقتی بهدانشگاه راه یافتم پدرم همه زندگیاش را رها کرد و ما را
بهکابل آورد تا دانشگاه بخوانیم. من دانش آموخته زبان و ادبیات فارسی از
دانشگاه کابل هستم؛ از این جا به بعد که سالهای دانشجویی منظورم است، من
شبرنگ شدم با دنیای از افکار و شور برای زیستن، کم کم و بهصورت جدی تر
بهشعر و ادبیات پرداختم. هر چند دانشجویی بسیار درس خوان نبودم، اما با
مطالعه و خواندن اندکی جبران میکردم. من همهای آنچه هستم را که شاید هم
خیلی نباشد مدیون خانوادهام هستم. برای با سواد شدن ما برای رسیدن به
آزادی فکری و روش اندیشیدن مان زحمت زیادی کشیدند.
- بانو شبرنگ! یکی از کلیشههای موجود در
گفتمانها و گفتوگوهای هنرمندان و آفرینشگران ما، مثلن این است که
میگویند من از کودکی عاشق موسیقی بودم یا مفتون شعر و ادبیات. این مساله
در زندگی شما چهقدر صادق است؟ یا بگذارید بهگونۀ دیگر پرسشم را طرح کنم،
شما خود را چهگونه در ساحت ادبیات یافتید؟ یعنی سرایشگری چهوقت در شما
شکل گرفت؟
اتفاقن من نیز از این پاسخ کلیشهای متنفرم، قطعن از کودکی با شعر، ادبیات،
موسیقی و حتا هر چه هنر است میانهی نداشتم، نهمفتون بودم و نه جنون زدۀ
موارد یاد شده. اما وقتی سال 1381 وارد دانشگاه کابل شدم، بهمطالعه شعر و
ادبیات در حد همان دورهی دانشجویی پرداختم، شعرهای زیاد و نق های زیادی
خواندم، ادبیات و شعر افغانستان مخصوصن شعر و حضور زن در ادبیات کشور شاید
این مطالعهها بود که من را نیز وادار بهنوشتن کرد؛ و بعدها اندک اندک با
شعر زنان کشورهای همزبان و همسایه و همینطور با شعر و آثار زنان جهان آشنا
شدم. حتا دقیق یادم است که سال اول دانشگاه هم چیزی بهنام شعر در وجود
خودم پیدا نکرده بودم؛ اما همینسالهای دانشجویی سالهای روی آوردن من به
شعر بود یا چه بدانم شاید شعر به من روی آورد.
- در بوطیقا یا صنعت شعر معاصر، سخن سر این است
که محیط زندگی شاعر، خانواده و آیین او بایسته است در کار او دیده شوند که
آیا در کنار دریا زندگی میکند یا در سرزمین محاط به خشکه یا در روستا یا
کلان شهر! اگر با این دیدگاه موافق هستید، در شعر شما، چهقدر به خانواده و
محیط و این دست مسایل پرداخته شدهاست؟ حالا مهم نیست که شما با چه رویکردی
پرداخته باشید، رویکرد انتقادی یا بر عکس آن. شاید بگویید که این پرسش را
باید مخاطب شعر من جواب بدهد. اما شما هم میتوانید در یک جایی بهعنوان
مخاطب، عناصر مزبور را در شعر خود بررسی کنید. چهرۀ بهارستان زیبا که
زادگاه شما باشد، همینطور پدر، مادر، برادر، خواهر اینها آیا توانستهاند
به شعر شما راه پیدا کنند؟
شما میدانید که تفکر انسان انعکاس از محیط اجتماعی آن است، گره خوردگی
احساس و عاطفه با محیط زندگانی و حوزهی آگاهیهای شاعر همه و همه بستری
میشود که تجربیات او را بازنمایی کند و غالبا این تجربیات از محیط زندگی
میآیند و به این لحاظ جزو مواد خام شعر شمرده میشوند. در اینمیان زبان
عنصر کلیدی است و به اکسیجنِ می ماند که در نبودش هیچ چیزی اتفاق نمیافتد.
محیط یا فضا، مرزهای گردش اطلاعات، ارزشها، دغدغهها و دریافتهای شخص
شخیص شاعر را محک میزنند که رابطهای وثیق با زبان دارد. و در عنصر محیط
است که روشن میشود. شاعر اگر اشراف زاده باشد ماه را به قایقی مملو از
نقره تشبیه می کند و اگرفلک زدهای باشد ماه را به قرص نان مانند میکند.
من یک سال و نیم بیشتر در بهارک زندگی نکرده ام، یعنی من از جرم بدخشانم و
دوره مکتب را نیز در جرم تمام کردم اما در مجموع بدخشان با طبیعت بکر و دست
نخوردهاش حضور روشن در شعر و ادبیات دارد و شاید این مورد در شعر های من
نیز صدق کند، همینطور پدر، مادر، برادر و خواهر و کلیت خانواده وارد فضای
شعر من شدهاند.
- برای اینکه پرسشم خیلی روشن باشد، از سخنان
بانو صحرا کریمی استمداد میطلبم، چندی پیش، مصاحبۀ دکتر صحرا کریمی را
میشنیدم، بانو کریمی شمرده شمرده اذعان میکرد که جهان مرد افغانستانی
خیلی سیاه و تاریک است، من از ذهن و جهان مرد افغانستان میترسم و
دوستندارم به آن بپردازم و تنها مسالۀ من زن است. حالا شما بهعنوان یک
شاعر زن، به مرد چهگونه نگاه میکنید؟ و یا مسالۀ جنسیت را در ساحت کار
خویش چهطور حل میکنید؟
می خواهم پاسخ این پرسش شما را که از قول سینماگر عزیز کشور خانم صحرا
کریمی مطرح کردید، سینمایی بدهم. ببینید کریستوف کیشلوفسکی کارگردان
لهستانی در سالهای 1993 و 1994 سه فیلم مطرح به جهان سینما تقدیم کرد، «آبی
1993، سفید 1994، قرمز 1994» این سه گانه بر اساس رنگهای موجود در پرچم
فرانسه و ارزشهای نمادین آن طراحی شده. آبی: آزادی، سفید: تساوی و قرمز:
برادری. گرچه هریک از آنها بهتنهایی قابل بررسی و دیدن هستند اما دیدن
آنها بهترتیب موجود منجر بهکشف ارتباطی شگفت انگیز و ماهرانه میان آنها
می شود. اما استفاده کیشلوفسکی در این فیلمها از رنگهای مختلف نمادهای
گوناگون را در ذهن بیننده مجسم می کند، و هر بیننده برداشت خودش را دارد.
در واقع آدمهای اطراف مان یا مشخص تر بگویم مردان خانوادهها مثل همین
رنگها هستند، شاید مردان خانوادهای من سفید هستند و به برابری باور
دارند، بههمین دلیل من مطلق نگری نمیکنم. از سوی دیگر بههمان اندازه که
یک شعر عالی و واقعن شعر برایم مهم است، همینطور به باور من جنسیت شعر نیز
ارزش و اهمیت فراوان دارد؛ اما در بحث دید من به مرد و بر عکس به زن خوب
مطلق و بد مطلق نیست و اینکه اکثر مردان و زنان سرزمین من تاکید میکنم
مردان و زنان سرزمین من با جهان سیاه و تاریک زندگی میکنند. شک ندارم و
سالهای زیادی زنان زیادی قربانی این سیاه باوریهای اکثر مردان کشورم
خواهند بود؛ اما نمیشود دست روی دست گذاشت و تکه تکه شدن باورها و
خواستهای زنان را تماشا کرد، باید از یک جای شروع کرد و حد اقل یک راهی
گشود، حتا بههر قیمتی؛ من خودم بیشتر از یک دهه رنج کشیدم از دست همین
مردان سیاه اندیش و غرق تا خرخره در تاریکی. من اگر از آغاز کارم خانواده و
مخصوصن مردان خانوادهام را کنارم نداشتم، خیلی وقت پیش همسرنوشت نادیا
انجمن و ازین دست زنان شده بودم، برای همین است که وقتی مردان خانوادهام
را میدیدم و با مردان دیگر جامعه که بهقول فروغ تناب دار برایم میبافتند
حیرت میکردم و از اینکه مردان خانوادهام در تمام روزهای بد کنارم بودند
از پدر و برادر گرفته تا همسر مدیون تک تک شان هستم.
- تا جایی که ذهن و فکر من قد میدهد، «اعتراض»
به وضع موجود یکی از ویژگیهای شعر شماست. اعتراض از تاریخ و فرهنگ مذکر،
اعتراض از اینکه چرا هنوز که هنوز است زن در پستوی خانه پنهان است و به
تعبیر خود تان آویزان بر «پلههای گناهآلود زمان»! اما احساس میکنم این
اعتراض کافی نیست، و در کنار آن بایسته است به پدیدههای مهمتری پرداخته
شود، مثلن به عشق، مرگ، سرنوشت، خدا... چون اعتراض میتواند پای ما را
بهشعار، بهسیاست و حتی بهروزمرهگی و روزمرگی بکشاند. شما در این مورد
چه فکر میکنید؟
فکر کنم پاسخ در خود پرسش روشن است، برای زنان که در جوامع سنتی و جهان
سومی مثل افغانستان اعتراض میکنند و حد اقل نهگفتن در هر حدی که باشد مهم
شمرده میشود. من برای این اعتراض چیزهای زیادی از دست دادم خیلی چیزها که
وقتی به اطرافم نگاه میکنم و هر آنچه را که در این جریان از دست دادم
قابل بیان نیست. من بهتغییر فکری فرهنگی بیشتر باور دارم تا سیاسی، البته
هیچ کسی از روزمرگی فارغ نیست و بخش از زندگی همه آدمهاست؛ ما مسوولیت
داریم تا جای ممکن راه گشا باشیم اگر ما نیز برای نسل فردا قربانی شویم
باز هم خوبتر از این است که چند نسل دیگر قربانی بدهیم. وقتی یک زن خلاف
روشهای رایج کاری انجام میدهد یا بهتر است بگویم همرنگ جماعت نمیشود
فقط خودش میداند که چه مشکلاتی گریبانگیراش است. مشخصتر عرض کنم من در
تمام شعرهایم فریاد رهایی سر دادهام و مجموعهی اخیر من را اگر خوانده
باشید این اعتراض بهنحوی انتزاعی و فلسفی است، اگر زندگی و عمر فرصت داد و
تصمیم نهایی به چاپ مجموعه "در تعلیق" گرفتم دیگر شاید جای پرسش باقی
نماند.
- دکتر رضا براهنی میگویید: « صمیمیت شعری این
نیست که شاعر امروز درباره یکی احساساتی شود، فردا درباره آن دیگری. صمیمیت
شعری در این است که بین درد و لذت زندگی و درد و لذت شعر، بی واسطگی مطلق
وجود داشته باشد. فروغ فرخزاد بیواسطه با خود و یا بهتر بیفاصله با خود
شعر گفتهاست.» از آنجایی که یکتعداد شعر شما را با شعر فروغ نزدیک
میدانند و در این مورد مقالات هم نوشته شده است، شما از آشنایی خود با
فروغ بگویید و از اینکه جامعه چهقدر اجازه داده است که شما بیفاصله با
خود شعر بگویید و مجبور به حذف و یا پنهان کردن بندهای از شعر نشده باشید.
و تاثیر فروغ را در اشعار خود چهگونه میبینید؟
از آنجایی که فروغ شاعریست بزرگ و درد آشنا بر نسل بعد خودش تاثیر عمیق
داشته و دارد؛ من نیز این مورد را انکار نمیکنم. اما جا دارد عرض کنم که
من از دید خودم بیان کردم و با روزگار خودم در جامعه خودم زندگی کردم و
نوشتم بهقول خود فروغ که گفته بود نیما برای من پنجرۀ را گشود... من اگر
بهخواست جامعه میبودم، مخصوصن جامعه فلکزدهای خودمان کاری نباید
میکردم و گوشهی خانه مینشستم. متاسفانه جامعه ما جنایت پیشه است، برای
پنهان نکردن خود و باور و اندیشهام چه تلخیها و چه زهرهای که ننوشیدم، می
خواهم بگویم که آزاد زیستهام و آزاد برخورد کردم و آزاد نوشتم، بیخیال
حرف و سخن اجتماعی و آسیبپذیریهای روشن در قبال یک زن...
- بانو شبرنگ! نمیخواهیم که شعر را تعریف کنید،
چون هیچوقت دنبال تعریف شعر نبودهام، اما مسالۀ دیگری را دوستدارم بدانم
که رویکرد شعری و ادبی شما چیست؟ چون در ساحت ادبیات، بعضی رویکردهای
متداول وجود دارند، مانند، رویکرد چپگرا، نظریهمحور، ملیگرا و رویکرد
فمینیستی، شما بهعنوان یک زن شاعر، با کدام رویکرد دست به تولید شعر
میزنید؟
برای من شعر که شعر باشد تعریف ناپذیر است و همین تعریف ناپذیری خود
میتواند تعریف شعر باشد. هر انسانی با اهداف مشخص و باورهای واضح دست
بهکاری میزند که دوست دارد، با چاپ نخستین کتابم باور و روشم را توضیح
دادم، دغدغۀ من زن بود و هنوز زن است، زن بیباک، زن بیریا، زن آزاده، زن
نترس و زنی که مجبور نباشد. البته یک زمانی خیلی باورهای فمینیستی عمیق در
حد رادیکال داشتم که بعدها اندکی از آن حداش کاسته شد که شاید بستگی به
دورههای زندگی یا سن و سال من داشته باشد.
- من چند سال میشود فضای ادبی افغانستان را
دنبال میکنم، به نشستهای ادبی سر میزنم و از اخبار ادبی و فرهنگی دستکم
دور نیستم، اما حضورِ شما را خیلی کمرنگ یافتم! این غیاب چه دلیل
میتواند داشته باشد؟
من آدم کمرو و خجالتی هستم که خودم از این شاخصه بدم میاید، یعنی کمتر
دوست پیدا میکنم و کمتر میتوانم دیگران را جذب کنم، بنابر این اهل
گروهها و اجتماع فرهنگی هم نبودم. از همان ابتدا حضور فعال در برنامهها
نداشتم. اینجا میخواهم خود سانسوری کنم یعنی نگویم که برنامهها، اهدافی
و بیشتر ادای دین در برابر رفاقت و دوستیها است بههرحال، جسته و گریخته
شرکت میکردم و بدون تردید دوره جوانی و جنون بیمسوولیتی با دوره زندگی و
مسوولیتهای دیگر فرق میکند.
- فضای ادبی کشور را چهطور بررسی میکنید؟ این
فضا برای سرایشگران زن چهقدر فرصتساز و امن است؟ برخورد کسانی در این ره
چند پیراهن از شما بیشتر کهنه کردند، با بانوان تازه کار و شاعران نورس
چهگونه است؟
من بارها نگرانیام را در این مورد بیان کردم و واضح گفتهام که ما برای
نسل بعد خیلی روسفید نیستیم. فضای ادبی ما بیشتر از اثر و آفرینش هنری وارد
مارکیتنگ شده، چنانچه اشاره در پرسش پیش کردم که برنامهها برنامه دارند
ملت هم اهل مطالعه نیست و ناخوانده امضا کردن را خوب بلدیم. چیزی که من به
عنوان زن برای زن نسل بعد خودم از جان مایه گذاشتم و تا سر حد بدنامی
پذیرفتم، زنان قبل ما برای ما کم مهری داشتند. خودم وقتی دانشجو بودم و
تازه چیزهای مینوشتم و بهیکی از استادان زن با بسیار خوشحالی خواندم و
منتظر تشویق و نظر نیک از جانب او بودم در اخیر برایم گفت، بابا نیاز نیست
همه شاعر شوند برو دنبال یگان هنر دیگر بگرد، شعر و تو اصلن جور نمی آیید.
شما قطعن این توانایی را ندارید ... من خشکم زده بود چون ناآگاهانه بهشعر
روی نیاورده بودم و از کودکی هم علاقهی بهشعر نداشتم که این برخورد را نا
دیده بگیرم. بعد رفتم و بیشتر خواندم و بیشتر نوشتم هر چند امروز هم به آن
پختگی که باید برسم نرسیدهام، اما حد اقل خدا را شکر، آن تشویقها راه را
از چاه برایم روشن کرد.
- بانو شبرنگ! شما گفتید که شعر و شاعری برایتان
هزینه داشته و تلخی و سختیهای را تجربه کردید. یک مورد من هم جای خواندم
که حتی شما در آغاز کار سرایشگری از بدخشان تبعید شدید! در این مورد کمی
صحبت کنید که شعر شما چه داشت که آدمهای پیرامون تان تحمل نمیکردند؟
اگر در یک سطر پاسخ بدهم این است که چون من با چراغ حقیقت خواب دروغگویان
را آشفته کردم و شعر من بلوط های کذب و ریا را می سوختاند و خاکستر میکرد.
- در یک نشست ادبی، دکتر یامان حکمت، میگفت
«رمان» نظریه جهان و انسان معاصر است. یعنی زندگی پیچیده و غامض انسان مدرن
را فقط با رمان میشود شرح داد و نوشت. و از ناتوانی شعر در این زمینه سخن
میگفت که شعر قدرت عرضه آمال و رنج و درد بشر امروز را ندارد، اگر هم دارد
محدود است و پا بهپای رمان نمیتواند راه برود. شما به عنوان یک شاعری که
عمیق فکر میکند و مدعی هستید که امید، خواست و رنج زن و انسان را بیان
میکنید، آیا ناتوانی شعر را در برابر رمان میپذیرید؟ آیا نیاز است که شعر
و رمان باهم مقایسه شوند؟
تقریبا در همه جهان نخستین رسانهای رسالتمند در پهنه گسترش معرفت شعر
بوده است. اما رنگ غالب در شعر کهن، تک صدایی است که دغدغههای شاعر را باز
میگوید. اما همانگونه که بسترهای اجتماعی دگرگون شد، در شعر نیز
دگردیسیهای رونما شد که میتواند پویههای در جهت تطابق شعر با نیاز زمان
خوانده شود، مثلن شعر روایی، شعر سپید و شعر منثور. اینکه بهسخن باختین
در رمان، صداهای مختلف امکان گفتوگوی مسالمتآمیز غیر اجباری مییابند
تردیدی نیست و رمان از این جهت میتواند با ساختارهای دموکراتیک راحتتر
میتواند کنار بیاید. اما وقتی در زبان فارسی متداول در افغانستان زبان به
پا بر میخیزد که رسانهای نیازها و آمال آن سرزمین شود، باید در کاربست
صفت دموکراتیک اندکی با احتیاط عمل کنیم. هنوز اینجا کمال آدمی در پیروی
از جمع معنا می یابد نه در فردیت او.
ولی در مورد بیان یامان حکمت چیزی دیگری هم باید اضافه کرد و گفت که با
ایشان موافقم چرا؟ چون شعر به لحظههای زندگی میپردازد، نه همۀ زندگی یا
یک پدیده یا حادثه، و این لحظهها باید ناشی از احساس شاعر باشد و شاعر را
منقلب کرده باشد. اگر قرار باشد به همۀ زندگی یک پدیده و یا رویداد بپردازد
از سیطره احساس بیرون میآید و تبدیل می شود به یک گزارش یا رمان و این
چنین اشعار حس عاطفی خواننده را بر نمی انگیزد. شعر هرگاه بهگفتۀ ملک شعرا
بهار نتواند جان و تن را بلرزاند شعر نیست باید کنارش زد. ما در تاریخ
ادبیات خود داریم اشعاری که فقط مبین یک فلسفه یا بخشی از تاریخ است که
درهیچ بند آن نمیتوان احساس شاعر را دید و نه عاطفه خواننده را بر
میانگیزد، تنها شعر است و بیان یک رویداد. این بحث کلانی است که فکر می
کنم جایش اینحا نیست.
- من فکر میکنم کسانی که دست به سرایشگری
میزنند یک دلیل محکماش شاید این است که به نثر نمیتوانند آن گفتنیها را
بگویند و به استمداد شعر میروند. خیلی از نویسندگان بزرگ جهان ابتدأ کار
شاعر بودند بعد قصهنویس شدند. آیا وسوسهای قصهنوسی در شما هم هست؟
در این مورد با شما موافق نیستم شعر را دست کم گرفتهاید . اما چنانکه
گفتم اگر شاعران بزرگ جهان دست به نویسندگی زدهاند بهمعنی این است که
آنها چیزهای مهم اجتماعی سیاسی داشتند که نمیشد با ظرافت های شعری بیان
کرد.
- از دور دستها تا اکنون، شاعران زن مورد
ستمگریهای مردان قرار داشتهاند، از مخفی بدخشی تا محجوبه هروی همینطور
نادیا انجمن، و در ایران از پروین اعتصامی تا فروغ، اینان هر کدام
بهگونهی از مردان زندگی و پیرامون خود شکایت داشتند. بنابر این همسفر
تان چهقدر شما را میفهمد، و به کار و فکر شما چهگونه نگاه میکند؟ من
نامههای احمدِ شاملو به آیدا را خواندم، آیدا سرکیسیان در آن نامهها
معشوقیست که فکر و اندیشۀ او خیلی مورد عنایت و توجه شاملو نیست. شاملو
دوستش دارد اما به عنوان یک پناه گاه و همراز و همنشین نه به عنوان انسانی
که فکر می کند و دارایی مقام رفیع اندیشیدن است.
فکر میکنم محدود کردن این ستمگری تنها برای شاعران زنان کمی دور از انصاف
است. تا جایی که من تاریخ ادبیات را مطالعه کردهام در محدوۀ واقعات رخ
داده که سببهای دیگری داشته مثل قتل رابعه بلخی. و نیز اختلاف بین شوهر و
شاعر زن در تاریخ کمتر میبینیم . از اینکه بگذریم، اگر ستم مرد بر زن را
در جامعه خود مطرح میکنیم از یاد نبریم که ستم زن بر زن در این جامعه
افزون تر است. جان مطلب این است که ستمگری بر زن نه از سوی زن میخواهد
بهعمل آید و نه از سوی مرد.، این سیستم فکری جامعه است که بر زن ستم را
روا میدارد، زن در خیمه حجاب می اندازد و اگر که گامی از خیمه بیرون نهد
سنگسارش می کند. در ستمگری باورمندان مرد و زن شریکاند. نمیخواهم اینجا
گستردهتر بحث کنم که میدانید چرا، اما در پیوند بهحمایتهای همسر و
همدمم باید بگویم که به شدت نگران کم کاری من است و حتا گاه گاهی باعث
عصبانیتاش نیز میشود. من ممنون مردان خانوادهام هستم از پدر و برادر تا
همسر!
- بانو شبرنگ سپاسگزارم که برای این گفتوگو وقت
گذاشتید و همراهی کردید در پایان اگر سخنی هست برای شاعران و بانوان تازه
کار بگویید و در انجام با یک شعری از خودتان پنجره این گفتوگو را بیبندید.
می خواهم برای نسل امروز و فردا یک جمله بگویم و آن اینکه:
سعی کنید احساس تان را، عاطفه تان را و بیان حقیقت تان را در خود سانسور
نکنید و خفه نسازید.
به یاد دارم شبی را که از نیمه گذشته بود
و من به «جستجوی تو برخاستم»
تو که نیاز ناتمام شبهای منی
تو که نگاهم را وسعت رازناک حضورت تسخیر کرده بود
چه شب مقدسی
شبی که گریبانت را پاره کردهام
از خواهش!
و هرگاه دستانم پُر میشد از تصور مرموز داشتنت
تو که فرا خواندی مرا به جلوههایغمناک غروب
و من پُر شدم از افسون
«افسون تلخ پنجره ودرخت»
پارههای گریبانت
هنوز تبرّکیست که به چشمهایم روشنایی میبخشد
نیاز دل شبهایت
به من آموخت
که درد سنگ را چگونه از چهرۀ نامکشوفش بخوانم
وبه آدم که ترا نشناخته چگونه مثال از درخت بیاورم
و بگویم ...
تو به اندازۀ خلقتت بزرگی و مهربان
مرا که ظلمت زمین را دانستهام
و چنان قطرۀ پاکی که هر لحظه مینوشد تنم را این ظلمت
رهایم مکن!
دست معصومم را از دامنت دور مکن
و بنوشانم
از شراب بهشت خودت
ای واژۀ سه حرفی مقدس!
که از پاکترین سطح فکرم برمیخیزی
تو که باکرهترین شب زنی را آلوده کردی
و نبوغِ فکر من
از آنجا آغاز میشود
از روزگار مسیح و صداقت مریم
آه!
ای خدای من!
به پرستشت دیوانهوار شب را بیدار ماندم
تو که شرافتم دادی
و از تقدس این شب دانستم
«که بازگشتم به سوی توست»
17/5/1398
|