ترا که برهٔ؛ پا، دست بسته میبینم
چه منتظر به امیدِ نشسته میبینم
وطن فدای دل خون و جان بیرمقت
در این غروب تو را زار و خسته میبینم
وجودِ امن و امان از درِ تو کوچیده
پرندههای تو را دل شکسته میبینم
چقدر خط و نشان و چقدر لافِ گزاف
از این جماعت و آن دار و دسته میبینم
خدا، خدا نکند دیو غم رسد از راه
قدوم شومِ او را ناخجسته میبینم
میترا ارشادی عاصی |