خاموش در کنار بخاری نشسته ام
در انتظار او
رقصد به پیش دیدهء بی نور من همی
اندام شعله های طلایی و بیقرار
بر شیشههای پنجره باران نیمه شب
انگشت میزند
از دور در میان ساهی و تیرگی
یک جغد بینوا
فریاد میکند
ناگاه در سکوت غمانگیز و مرگبار
از بین راهرو
آمد صدای خش خش پیراهنی به گوش
آهسته باز شد
آن سیمتن فرشتهء من گشت آشکار
پایش برهنه بود
دو کفش هم به دست
لبخند بر لبش
چشمان سحر کار و سیاهش پر ازخمار
در پرتو چراغ تن مرمرین او
در زیر پیرهن
آن تکهء شفاف
چون پیکر مجسمه های الهه ها
میکرد جلوه در نگه برق خیزمن
بیدار مینمود هوسهای خفته را
برخاستم ز جای
تا گیرمش ببر
لیکن ز بخت بد
یک قطرهء چگک
بر چهرهام افتاد و بجستم ز رختخواب
دیدم که نیست جز خودم و سایهام کسی
|