خوب به یاد ندارم که کی و
چگونه با دختر ککو گل آشنا شدم. حد فاصل بامهای ما دیوارکی به کوتاهی قد
های ماَ. چند بلست. بود اما برای ما به حدی دشوار گذار و ترسناک مینمود که
گفتی « برج بابل» یا «سد اسکندر» مقابل هستیم بعضا دلم میخواست که شیطان را
لاحول بگویم و با یک جست از آن مانع دلهره آور بگذرم وبا دختر ککو گل از
نزدیک همبازی شوم
ولی،تا به دیوار نزدیک می شدم چشمهایم سیاهی میرفتند و پاهایم به لرزه می
افتادند. در آن سالها « تخت بامها» تنها پنا گاهی امنی بودند که زنهای
کوچه ء ما با فراغ خاطر بر آنها می برآمدند و بی ترس از قهر و عتاب مرد های
پیشانی ترش شان کوفت دلشانرا می کشیدند و غم غلط میکردند. اغلب گفت و شنود
نهای همسایه ما در مذمت از شوهران شان شروع میشد لیکن گاهی اتفاق می افتاد
که اختلاط های شان به جاهای باریک میکشید. بی پروا یک دیگر را تلک و ترازو
میکردند و گور مرده های هفت پشت شانرا برباد میدادند. گاهی این دعوا دو
سه روز دوام میکرد و شامگاه هنگام متارکه موء قت؛ برسم دیرین تغاره ها را
چپه میگذاشتند و فردا همینکه مصاف را از سر میگرفتند تغاره ها را راسته
میکردند و معنایش از سر گیری نزاع با قیمانده بود. از آن میان عادت زن
جوان و تاکیده ای از دیگران فرق میکرد . او
با احدی زبان بزبان نمیشد وحتی سلام َ علیک نمیکرد. همیشه وقتیکه به تخت
بام میآمد کنج خلوتی ا را انتخاب میکرد و پشت استخوانی و قبرغه های
برآمده اش را به گرمای آفتاب می سپرد و در خود فرومی رفت . باری متوجه شدم
که شانه هایش آهسته آهسته تکان میخورند. گمان بردم بیمار است و تب لرزه
میلرزاند ش. روزی در یافتم که دور از چشم دیگران گریه میکند و مایل نیست
که کسی ببیندش دلم به حالش سوخت قد بلند ک کردم و از پشت دیوارکی سنجی
پرسیدم : خاله خاله جان کی زدیت؟ چرا گریه میکنی، سرش را بلند کرد و با
حیرتی آمیخته با نگرانی بطرفم دید. بعد از درنگی کوتا با گلوی گرفته جوابم
داد: - جان خاله گریه
نمیکدم غم سبزه های لب بامه میخوردم. حیرتم دو برابر شد چشمم به هرزه
گیاه های افتاد که دم چشم رویده بودند. با مهربانی ادامه داد: امسال، بهار
بی باران آمده، اگه حلق سبزه های لب بامه تر نکنم می ترسم مثل خودم زرد
وزارشون. براستی به نارون خزان رسیده ای میماند که در حال خشکیدن بود
دلسوزانه و صمیمانه گفتمش:
- خاله تو خودت مثل چوب خشک استی. اگه بمری گریه توره کی میکند. با پوزخند
جواب داد. ابرها. گفتم: خاله خوده بازی نتی. هرکس باید بفکرخودش باشد.
مادرم میگه که ابرالوددکر استند، غم هچکسه ندارن. از لجاجتم به تنگ آمد و
رویش را دور داد فهمیدم که اغفالم میکند. هوشیارتر از آن بودم که فریب
بخورم. کنجکاو شده بودم و دلم برای پرس وجوی بیشتر مخ مخ میکرد. باز
پرسیدم: - خاله جان مره
بازی نتی. باران همی دیشو شر شر میبارید، مه خودم صدایشه میشنیدم. ابر نه
غم توره دارن و نه غم سبزی لب با مه.
دید که به آسانی رهایش
نمیکنم. به خاطر رفع شر از خودم پرسید: تو چی فکر میکنی که زنها چرا گریه
میکنن؟ کودکانه جواب دادم: وقتیکه ببو یا بابیشان بمره گریه می کنن گفت :
دانته به خیر وا کو. شکر خدا، هردوی شان زنده استند. ادامه دادم : ده وخت
مرگ خوار یا بیاد رشان گریه میکنن. گفت: خدا نکنه. اونام تندرست استند.
احمقانه گفتم: شاید ده وخت دیوانگی گریه کنن. گفت: نی جان خاله اگه از خود
بگویم، دلم مرده، خوب فامیدی، مه فقط بری دلم گریه میکنم. حیرت کردم.
تا آن وقت در باره دلمردگی چیزی نشنیده بودم. خواستم بروم پاهین و ماجرا را
برای مادرم تعریف کنم، اما منصرف شدم چه میدانستم که او چنانکه باید مرا
در نخواهد یافت. لاجرم آسانتر دیدم که راز زن همسایه را نزد دختر ککو گل
افشا کنم. بعداً از مدتها یک دو وسه گفتم وبا یک جست از مرز خانه های ما که
مانند سد اسکندر دشوار گذار مینمود پریدم و نا ممکن را ممکن کردم.
در آن دقایق دختر ککو گل
گدی گک هایش بر تشکچه ای کوچک خوابانده بود و مادر وار به پشت شان تپ تپ
میزد. تا مرا دید انگشت اشاره اش را بر لبهایش چسپاند و کشدار و آمرانه
«شت» گفت فهمیدم که کار خلافی کردهام وبا آن جست بی هنگام خواب گدی هایش
را پرانده ام. مثل یک مهمان نا خوانده شرمسار و رنگ پریده میخکوب ماندم .
عاقلانه مرا دریافت وبا اشاره دعوتم کرد که پهلویش بنشینم. نفسم سوخته بود
و دلم دگ دگ میزد. دختر ککو گل آهسته پرسید: چرا میلرزی؟ ترسیدی:
از رعشه ای که بر پاهایم دویده بود شرمیدم.
جواب دادم : که بابه جانت
بیاید مره بزن. گفت: بابه جانم سرکار اس و تا شام نمیآید. گفتم: نشه که
مادر جانت بیانیه وَ مره زیر مشت و لغت (لگد) بگیره گفت: مادرم کسی ره
نمیزنه. کمی آرام گرفتم وگفتم: میگن که نامت دخترککوگل اس.
راست میگن؟ گفت: نی ککو
گل نام مادرم اس. نام مه ملو ست، ملو جان. فامیدی؟ دو سه بار با خود ملو
ملو جان گفتم و نامش را تکرار کردم. هوشمندانه گفت: شاباش درست گفتی، ملو
جان. آنروز تا دیگر قضا باهم بازی کردیم. دیگر ترسکم به کلی پریده بود.
دل بالا با هم بازی
میکردیم، می خندیدیم و گپ میزدیم. گفتی از سالها یکدیگر را می شناسیم. ککو
گل مادر، ملو مهمترین زن کوچه ما بود. کوچگی ها نام خانه شانرا بنام خانه
ککو گل میشناختند. نامهای چون «دختر ککو گل» شوهر ککو گل «نوکرککوگل»
«ناظر ککو گل» «آشپز ککو گل» وو:. نسبت های بودند که به ارگاه و بارگاه آن
خانه پر ناز و نعمت چسپانده میشد و با نام ککو گل هویت می یافتند. پسانتر
در یافتم که برخی حتا کوچه مارا بنام کوچه ککو گل میشناسند. در آن سالهای
صعب و سیاه که از بام و در بر سر زنها نکبت و نحوست میبارید وهر مرد در
خانه اش برده داری میکرد بندرت شیر زنی پنجرههای قفس را میشکست وبه آزادی
و شهرت و نان ونوا میرسید. در تمام کابل فقط سه چارتا مسجد، کوچه و سرای
بهنجار ه به نام زنها مسما بودند. از قبیل «مسجد شاه ببو جان» «کوچه مادر
وزیر» «سرای مادر قمری» و «خانه بی بی را دو جان» اما ککوگل جای خودش را
داشت. او حالال مشکلات، مشکل کشا، محرم راز بین سیاه سرها حل وفصل میکرد. باری
من و ملو مشغول بازی بودیم که ککو گل را بی صدا در چند قدمی ما برسربام
یافتم. تا چشمم به او افتاد سراپا مات ومهبو ت شدم. سرافکنده و ترسیده سلام
کردم. ککو گل باوقار وآرام «علیک» گفت و پرسید: تو بچی ببو جان استی، جواب
دادم: بلی گفت: به مادرت از طرف مه سلام برسان. سپس با تمکین مارا ترک کرد.
با همان طرز رفتار و صحبت کوتاه دریافتم ککو گل ازدیگر زنها فرق دارد. وقتی
که سلامش رابه مادرم رساندم گفت: بچیم اگه ککو گل مرد میبود یک پایه
پاچاهی میبود. از آنگاه به بعد من و ملو با فراغ خاطر بیشتری با هم بازی
میکردیم و میتوان گفت که اندکی با هم جوش خورده بودیم. هنگام ماندگی
وقتیکه خوب از جست و خیز خسته میشدیم در کنج بام دم میگرفتیم وبعضا پیتوی
میکردیم. در آن لحضه ها ملو افسانه های «بابه خارکش» «دخترپاچا وبچه وزیر»
«علی بابا چل دزد» را که از ککو گلش یاد گرفته بود با شاخ و برگ و رنگ روغن
برایم حکایه میکرد واز زبان شرین و صافش درمیافتم که دراین دنیای عجایب و
غرایب، بجز ما، از ما بهتران! چون ارواح ها، فرشتهها، پری ها، شیطان ها،
جن ها و دیو ها نیز وجود دارند که در گرد و نواح ما زندگی میکنند. اگر پای
خود را کج بگذاریم، شیطان در درون دل وزیر پوست ما خانه میکند و ما را
ترغیب میکند که دروغ بگوهم، دزدی کنیم و مردم را بیازاریم. و اما اگر راه
راست را انتخاب کنیم فرشته ها به کمک ما میآیند و راه بهشت را نشان مان
میدهند.
از ملو می پرسیدم: ای گپاره کی یادت داده؟ جواب میداد: ککو گلم، ککو گل
جانم! و آن وقت دلش باغ باغ میشد. بدین منوال آن قصهها و روایت ها درگوش
وهوش و دل و دماغم رخنه میکردند ومجزوب آن قصه گوی کوچک، شرین زبان و
بسیار زیبا میشدم. زیر تا ثیر آن دینا ها ی رنگا رنگ رفته رفته به اصطلاح
خیا لا تی شدم. می پنداشتم شا هد دنیا یی غیر عادی هستم، دنیایی که پوست
انداخته، جامه بدل کرده بیش از پیش شفاف و دیدنی شده است.در آن فرصتها
وقتیکه به بالا نطر میکردم ابر ها رادر نقش ها وادا های موجودات زنده
میافتم. گاهی آنها را گله هایی از گوسفندان سفید در حال چرا میا فتم. گاهی
قافله از فیلهای مست که اوایل بهار با غرش ها و غوغای شان جنگل ها را به
فرق سوار میکنند و گاهی کاروانی از مردمان شاد که در هودجی از حریر
رنگارنگ زیبا عروسی را به حجله میبرند. بوس وکنار، آمد وشد و استحاله آنها
در همدیگر میرساندند که آنها هم معنای زندگی وعشق و عاشقی را می فهمند.
آرزو میبرم که گاش من و ملو هم چون ابرها جسم و جان یکدیگر میبودیم و در
بارگاه ستاره ها خرگاه می اراستیم. در یکی از آن افسانه ها آمده بود که
سلیمان نبی بر انس وجن و دیو وپری و مور و ملخ فرمان می راند و بیشتر روز
ها و شبها را در طبقات هفتگانه آسمان میگزارند. دیو های کو ه پیکر تخت مرصع
و جواهر نشانش را برشانه های ستمبر شان به هوا میبرند و طاوس های خوشرنگ و
سیمرغ های خوشخرام بال به بال همدیگر بر تخت سایه میافگنند تا گرما و سرما
آن شاه شاهان را نیازارد. حوران بهشتی در سینی های سیمین وزرین دم دست
سلیمان « انتحور» میگذارند و غلمان خوشرو و خوشپوش سفره آن پیامبر
صاحبقران را با خورد و نوش و شیر و شربت میارایند.
من پا به پای آن افسانه
های جادویی از زمین کنده میشدم و به جمع همسفران سلیمان می پیوستم اما بر
آن تخت مطلا ملو ی قصه گو را مییافتم که با لب خندان سر گرم بیان حکایت ها
هست که از ککو گلش یاد گرفته بود وگوش های برده حلقه به گوشش را مینوازد.
یکروز خبر آمد که همسایه ما از «شوربازار» به «کوچه مرغها » می کوچد.
روز وداع باران دانه دانه می بارید وزنی مسلول ولاغر کماکان بخاطر دل
نامرادش عزا گرفته بود و های های میگریست. طاقت دیدن ملو را نداشتم. او هم
ظاهرا َ یا واقعا غمگین معلوم میشد. در لحظه جدایی برایم گفت: خبر داری که
ما از اینجه کوچ میکنیم؟ پرسیدم: به کجا؟ جواب داد: خوب خبر ندارم، میگن که
به شارنو، کوچه مرغا. ملو گفت شاید دور باشد.
پرسیدم: به اندازی کوه
قاف!.؟ فهمید که به قصه هایش اشاره میکنم. با لبخند گفت: نی نزدیکتر، غصه
نکو! سپس طنین تپ تپ پایش به گوشم نشست که زینه ها را به آخر میرساند و
دورتر میرفت. دیگر گلویم پر شد ه بود وتوان ایستادن نداشتم. چون زن همسایه
به کنج بام پناه بردم و شروع کردم به گریستن. دلم مرده بود.
کابل |