هند بنت مهلب زیباترین
وذکی تر ین زن عصر خود با امیر اموی حجاج بن یوسف ثقفی با زبردستی ازدواج
کرده بود و او که قیافه زشت وحتی برگونه خود اثر از ضربه شمشیر داشت بعد از
یکسال هم نتوانست دل هند را بدست آورد . هند که از خاندان حسب ونسب بود هم
فصاحت زبان داشت وهم شعر می گفت .
روزی در قصر در حالیکه آئینه در دست وآرایش می کرد و از زیبایی خود که نصیب
حجاج شده بود حسرت می خورد شعر ی در باره وی با این معنی با خودزمزمه
میکرد.
نیست هند مگر مادیان اصیل از نسل اسپان که با قاطری آمیخت
اگر دختر بدنیا آورد از نسل اسپان قشنگ خواهد بود واگر پسر زایید قاطری
خواهد بود مثل پدر
حجاج که به حجره داخل شده بود وهند از حضورش در عقب خبر نداشت سخت برآشفت
وبرگشت . او به خانه سامان خود فورا دستور داد تا حکم طلاق را از جانب وی
به هند ابلاغ کند وبیست هزار درهم نیز به وی بسپارد .
هند بعد ازشنیدن حکم طلاق به خانه سامان گفت:
«نه به ازدواجش خوش بودم ونه به طلاق غمگین واین بیست هزار هم از جانب من
به تو هدیه. »
هند به خانه پدر برگشت ومدت بدون ازدواج ماند چون کسی جرئت خواستگاری مطلقه
حجاج خونریز را نداشت ولی باردیگر از ذکاوت خود کار گرفت به شاعران پول
مهدیه داد تا در قشنگی وی در مجلس خلیفه عبدالملک بن مروان شعر بگویند
وازشاعران در وصف جمال هند نزد خلیفه عبدالملک بن مروان چیزیکه از نظم و
نثر در خورجین داشتند با کمال سخاوت ریختند تا حدیکه بن مروان نادیده شیفته
و عاشق هند شد و طلب خواستگاری کرد.
هند هم پذیرفت اما به یک شرط ، وآنهم اینکه خود حجاج محمل هند را تا دمشق
بدرقه کند وبالباسیکه قبل از امارت برتن داشت کاروان شتر را ساربان باشد.
خلیفه اموی پذیرفت وبه حجاج دستور داد تا خواهش هند عملی سازد.
هند با کنیزان و خادمان خود آماده شد ومحمل از عراق بسوی دمشق به راه
افتاد . هند از پرده محمل خود حجاج را دید که چون غلام بالا وپائین می دود
ویک تبسم نیش دار نثارش کرد. حجاج چاره جز اطاعت امیرالمومنین نداشت ، زیر
لب میجویدوبر سینه سنگ میگذاشت.
هند هنگام سفر از محمل خود یک دینار پائین انداخت وبالای حجاج فریاد کرد که
: ای غلام ! این درهم که از ما افتاد به ما بده .
حجاج پول را برداشته گفت این که درهم نیست دینار است .
هند کفت شکر خدا را که درهم ما را به دینار تبدیل کرد . حجاج ضربه کنایه
را احساس کرد ولی سکوت اختیار با رسیدن کاروان به قصر اموی به دمشق حجاج
خود را قصدا به تاخیر انداخت وبه مراسم شاندار طویانه که خلیفه تدارک دیده
بود خود را دیر رساند. بن مروان از حواریون خود از حجاج پرسید و او را به
خوان خلیفه حاضر ساختند. بن مروان برای اینکه حجاج را راضی سازد به سفره
خاص خود دعوت کرد ولی حجاج از پتنوسی که خلیفه درآن خورده بود دست بازداشته
گفت مادرم به من وصیت کرده که از پس خورده کسی نخورم . اینبار بن مروان
کنایه را درک کرد. دلش از هند گرفت وشب نخواست به حجله وی رود. چند روز
گذشت . هند در رواق خاص خود زندگی می کرد وخلیفه گاهگاهی به ملاقاتش می رفت
اما از مقاربت خودداری می نمود. تااینکه از وضعیت آگاه شد. روز دیگر وقتیکه
صدای قدم های بن مروان از دور در رواق شنیده شد قصدا رفت وگلوبندی مرواریدی
که برگردن داشت در دهلیز بسکلاند ، طرف دامن بالازده نشست وبه جمع کردن
دانه های ازهم پاشیده پرداخت. درحالیکه دانه های مروارید در کف داشت سر به
سوی بن مروان که با دیدن ساق های برهنه وی بیشتر شیفتۀ او شده بود بلند
کرده گفت : یا امیرمومنان این مروارید ها لایق شاهان اند ولی حیف که سوراخ
کردن آنها کار جوگی ها می باشد. خلیفه بن مروان هند را به آغوش کشیده بوسید
وگفت لعنت به کسی که مرا از توبازداشته بود.