۱. این نوشته بار نخست، در همان ماههای اول پس از انتشار رمان لبخند
شیطان زندهیاد ببرک ارغند در روزنامهٔ ماندگار نشر شده است. درست به خاطر
ندارم ۱۳۸۹ یا ۱۳۹۰. اکنون نوشته در آرشیف روزنامهٔ ماندگار موجود نیست،
بنابراین در اینجا با اندک ویرایشی بازنشر میشود.
۲. طی این سالها نگاه من به داستان و داستاننویسی بسیار تغییر پذیرفته
و به همین دلیل بخشی از مطالب این نوشته را اکنون خود نمیپذیرم. اما
دریافتم از کلیت کارنامهٔ زندهیاد ببرک ارغند کماکان پابرجاست. در جای
دیگری دربارهٔ ارغند و کارنامهٔ ادبی او مفصلاً نوشتهام.
۳. ببرک ارغند نام آشنایی در ادبیات داستانی افغانستان است. او از
نویسندهگان دههٔ شصت هجری خورشیدی است که با نوشتن آثاری در رئالیسم نوع
سوسیالیستی آن روزگار به شهرت رسید. از ببرک ارغند داستانهای زیادی به چاپ
رسیده است که از آن جمله میتوان به مجموعه داستانهای «دشت الوان»،
«دفترچهٔ سرخ»، «مرجان» و رمانهای«پهلوان مراد و اسپی که اصیل نبود»،
«کفتربازان» و «سفر پرندهگان بیبال» اشاره کرد. رمان «لبخند شیطان» در
سال 2010 میلادی در کشور هالند از سوی انتشارات آینده در پنج صد نسخه به
چاپ رسیده است.
__________
قصهیی در ادامهٔ قصههای خام
لبخند شیطان: این اسم در نخستین نگاه آدم را به یاد داستانهای بلندی از
امیرعشیری و ارونقیکرمانی میاندازد. نویسندهگانی که روزگاری برای خود
اسم و رسمی داشتند و داستانهای مهیج و بازاری خود را با نامهایی چون
«جای پای شیطان» یا «شیطان در میزند» منتشر میکردند و این داستانها پیش
از رواج فلم و تلویزیون به گستردهگی اکنون، مهمترین تفریح فارسیزبانان
بود.
اما لبخند شیطان از آن دست رمانها نیست، بل قصهیی رئال از یک برهۀ تاریخ
معاصر است. نخستین برگهای آن سال ۱۳۷۰ هـ .خ را نشان میدهد و از زندهگی
خانوادهیی که در مکروریان کابل زندگی میکنند، حکایت دارد. این خانواده
شامل یک زن، یک دختر جوان و دو دختر نوجوانیست که بر سر اوضاع سیاسی و
آیندهٔ خودشان گمانه زنی دارند. این زنان، همسر و دختران لونگ خان صفدری
اند. یکی از کارمندان بلندپایهٔ حکومت خلق و پرچم که مدتی شده از روی
پیشبینی سقوط رژیم داکتر نجیبالله با پسر جوانش به اروپا رفته است و
اکنون در پی آن است تا سایر اعضای خانوادهاش را نیز از کابل آن روزگار،
بیرون بکشد. نویسنده از چنین برشی، زندهگی این خانواده را دنبال میکند و
آن چه در ادامهٔ رمان اتفاق میافتد، ماجراهاییست که شخصیتها را میسازند
و سرنوشت آنها را تعیین میکنند.
در سالهای پسین بسیاری از آثار داستانی افغانستان با مضمون جنگ خلق شده
اند، داستانهایی که غالباً ادبیات افغانستان را از همین زاویه، به جهان و
کشورهای همسایه معرفی کرده اند. لبخند شیطان نیز یکی از این گونه
رمانهاست، اما روایت صاف و محض، این رمان را بیشتر به مجموعهیی از حوادثِ
دستچینشدهٔ خاطرات کسی نزدیک ساخته که در اوایل دههٔ هفتاد هجری از
جنگهای داخلی کابل گریخته و به اروپا رفته باشد. بنابراین کمتر میشود، آن
را با رمانهای برتر این دهه مقایسه کرد.
خوانندهٔ امروزی داستان، دیگر کسی نیست که با روایت محض کنار بیاید و اجازه
بدهد که نویسنده، چونان کارگردان سینما تصاویر و موقعیتهای خلق کردهاش را
با پتک روایت بر مغز او بکوبد و حتا یک لحظه به خواننده، اجازهٔ بازسازی
متن را ندهد. متن باید خواننده را در دو جنب با خود بکشد، یکی در سطح و
دیگری در عمق.
در سطح، این کار را روایت انجام میدهد و در عمق خلق یک نثر داستانی
میتواند، خواننده را به دنبال خود بکشد. نثری که گفتوگو، تکگویی درونی،
فضا، رویدادها و شخصیتها را چنان به هم گره زده باشد که خواننده خود را
بخشی از آن بیابد. نه این که همۀ این عناصر در خدمت ایجاد تعلیق قرار گیرند
و فقط تعلیق جبران فقدان نثر را به دوش کشد. رمانهای رئال و پرحادثه، اغلب
با چنین ترفندی پر و بال خوانندهٔ خود را میبندند و به او اصلاً اجازۀ
همراهی و بازسازی داستان را نمیدهند.
به گمان من، اگر از بحث مضمون لبخند شیطان بگذریم. این قصه، با همین رویکرد
بنا شده است. رویدادها، منطقی و بههمپیوسته اند. خیلی کم اتفاق میافتد
که نویسنده حادثهیی را بدون مقدمهچینی بیان کند. تنها در بخشهایی، جمیله
شخصیت نخست داستان، زمانی زیادی را با لباس مبدل، در یک محیط کاملاً جنگی و
مردانه، سپری میکند و با آن که تلاشهایی صورت گرفته تا منطق حضور جمیله
در چنین نقشی را عمداً ضعیف نشان بدهد، اما با آن هم نقشمندی جمیله قویاً
پابرجا باقی ماند و زمینهچینی راوی ضعیف جلوه میکند. باقی رویدادها،
منطقی اند و بیشترینه به واقعیت داستانی نزدیک.
آنچه در این رمان تعلیق مفرط ایجاد کرده است و پرخاشگرانه، خواننده را به
دنبال خود میکشاند، پی در پی آمدن ماجراهای مهیج و غافلگیرکننده است. تنها
آغاز داستان با گفتوگوها و توصیفهای نرم، بدون وقوع کدام رویداد مهیج
شکل یافته است، اما پس از اینکه در فصل دوم، زمینهیی برای وقوع رویداد
بزرگی چیده میشود، تا پایان جلد دوم- آنجا که جمیله در دریاچهیی غرق
میشود- خواننده در هر چند صفحه، به وقوع یک رویداد تازه عادت میکند.
روایت، در این رمان حرف اول را میزند. جغرافیای داستان، مسیری از کابل تا
اروپاست که به سادهگی میتواند، خواننده را در خطی از رویدادهای به هم
پیوسته قرار دهد. راوی شخص سوم است. دانای کل به تمام معنا. گاهی
مونولوگهای این دانای کل، برای خواننده غیرقابل تحمل میشود. به طور مثال،
حدیثه در بخشی از فصل اول، دربارهٔ جنازهٔ رستم خان میاندیشد، پس از آن به
درون زن او، عایشه گریزی میزند. از آن جا به افکار نمایندهٔ حزب و همین
گونه تا افکار به هم ریختهٔ ملای مکروریان و تمام آدمهایی که در بر سر
جنازه حضور دارند. موضوع به همین جا ختم نمیشود. حدیثه به اضافهٔ تداعی
صحنههایی از جنازهٔ رستم خان تا گورستان، افکار همة حاضران را گشت میزند
و در مواردی هم پیشبینی میکند، تا جایی که خود را در صورت نادرشاه
مییابد و آن را به گونهیی مجسم میکند که فریاد میزند:
«ظاهر کجاستی؟»
«این مردم وحشی را از این جا بران!»
« سردارولی تو کجاستی؟»
«چوبک زیر بغلت کجاست؟»
حدیثه افزون بر اینها در یک نفس، سری به اوضاع اجتماعی میزند و بخشهایی
از وضعیت سیاسی را نیز تحلیل میکند.
بدون شک، کاربرد این تکنیک از جایگاه دانای کل کار جدیدی نیست، قوتی را
نشان نمیدهد و برعکس بیشتر نشاندهندۀ ضعف است.
نویسنده به جای آن که فضای داستان را با تکنیکهای جدیدی آماده بسازد، دست
به دامن یکی از سنتیترین تکنیکها شده که آشکارا افکار خودش را فاش
میکند.
راوی، به چند فضایی داستان باور ندارد و همیشه از شانههای شخصیتهای اصلی
به پیرامون نگاه میکند و این موضوع، در بیشتر از موارد سبب میشود که نگاه
راوی به سایر شخصیتها با تعصب آمیخته گردد و در جایگاه یک داور قرار گیرد
تا راوی. چنانکه همهٔ آنهایی که مسبب رویدادهایند، سیاه به نظر میآیند.
در تمام طول داستان، چند چهرهٔ معدود هستند که از جنگ و فضای آن متنفر اند.
بقیه همان شیطانهایی اند که مسمای کتاب را میسازند. شگردی که راوی در
دنبال کردن شخصیتهای اصلی در نظر گرفته است، بیشتر به رمانهای پلیسی
شباهت دارد که نقش شخصیت را، تا حد قهرمان پایین میکشد و به همین سبب
احساسات خوانندهٔ ساده را زودتر از خِردش بر میانگیزد.
رمانهایی حجیمی چون «لبخند شیطان»، فضای بهتری برای ورود در جبههٔ مخالف و
درون ضدشخصیتها دارد. مجال بهتری برای تأمل در خواننده ایجاد میکند، تا
در موقعیت آنها قرار بگیرند و خودشان داور حوادث باشند. در این حال موقف
شخصیتهای اصلی نیز بهتر روشن میشود. این رویکرد، موفقیت هر رمانی که با
رویکرد رئالیسم تاریخی نوشته شده را تضمین کرده است.
اما در لبخند شیطان راوی کمتر در چنین موقعیتی قرار میگیرد و از اینرو،
میزان فاصله میان شخصیتها و ضدشخصیتها زیاد میشود. شخصیتها به دو تیپ
سیاه و سپید نقشافگنی میشوند که در نهایت به داوری نویسنده دربارهٔ
قضایای تاریخی در یک داستان تاریخی میرسند.
نثر رمان ویژهگی خاصی ندارد و به گمان من پختهگی کار نویسندهیی را نشان
نمیدهد. آنهم کار کسی را که حداقل سیسال تجربهٔ نویسندهگی را پشت سر
گذاشته است. توصیفها یکدست نیستند، در جاهایی که نیاز است، قرار
نمیگیرند. چنانکه در فصل نخست این رمان، نویسنده به این باریکبینی
میرسد که به توصیفهای ناتورالیستی پهلو میزند:
«جمیله پیش پنجره رفت، پردهٔ نازک و سپید آن را با انگشتش کنار کشید. سرش
را پیش کرد و بیرون را از پشت شیشههای خاک نشسته نگریست. چند تا بچة بلاکی
خودشان را دید که با سرهای شانه کرده و پطلونهای اتو خورده با یک دیگر قصه
داشتند. سه تا دختر جوان که موهای شان را دم اسپ کرده بودند، با لبهای سرخ
کرده از پیش شان میگذشتند. ناز و نخره از حرکات شان جلوه گر بود. پرده را
دوباره رها نمود و جسد خشکیدهٔ مگسی-که میان پرده و شیشه جان داده بود-
پایین روی تاقچه افتاد.»
اما، هر قدر که خواننده به برگهای دیگر میرسد، این توصیفها کمتر
میشوند. گاهی هم، وجود این توصیفها که در جاهای مناسب آن خیلی لازمی به
نظر میآیند، فراموش میشوند. نویسنده شتابزده، مثل خوانندهاش قصه را
دنبال میکند و غافل از این است که در کنار خلق قصه، او مکلفیت تولید یک
نثر داستانی را نیز دارد.
گفتوگوها ظاهراً گویشی نوشته شده اند اما آن هم یک دست نیست. دلیل اصلی آن
روشن نیست. خواننده در جایی پیشینهٔ «در» را «دَ» میخواند و در جای دیگر
به صورت«در». یا واژهٔ «است» گاهی همین گونه به کار رفته است و گاهی هم به
گونهٔ گویشی آن «اس».
افزون بر اینها به دلیل خلق شخصیتهایی از ولایتهای مختلف، لهجههای
گوناگون در گفتوگوها به کار رفته که فهم آن را برای یک خوانندهٔ فارسی
زبان غیرافغانستانی دشوار میسازد. زبان نوشتار برای داستان پارسی که
جغرافیای خوانندهگانش از همدان تا نواحی سینکیانگ چین پهن شده، بهترین
گزینه است. درست است که گویشهای گوناگون زبان پارسی ظرفیتهایی برای تقویت
این زبان شمرده میشوند، اما در زمان خلق یک متن هنری، تنها زبان باید در
نظر گرفته شود، نه حواشی آن. هر چند این یک حکم مطلق نیست.
اما، آن چه در این رمان قابل تحسین و توجه است، یافتههای جامعهشناختی و
تاریخی این سرزمین است که بدون شک از نقاط قوت این داستان به شمار میروند.
ملغمهیی بزرگی از روایتهایی که در جنگهای دههٔ هفتاد خورشیدی در کابل،
میان مردم دهان به دهان میچرخید.
داستانهایی از جنایات جنگی نظیر قتلهای دستهجمعی، پستان بریدن زنها،
چور و چپاول خانهها، اختطاف، میخ کوبیدنها، فضلهٔ آدمیخوراندنها و سایر
جنایاتی که تا هنوز مورد بحث و پیگیری نهادهای مدافع حقوق بشر اند. از سوی
دیگر نگاه مردم عادی نسبت به دین، سیاست، اجتماع و تاریخ از زبان شخصیتهای
این داستان است که خود اطلاعات گستردهٔ نویسنده را نسبت به جامعهٔ
افغانستان آن روزگار نشان میدهد.
بخش اعظمی از رویدادهای این رمان، در افغانستان میگذرد که نویسنده تلاش
کرده است، وضعیت مردمی را در متن جنگ نشان دهد و این گیرودارها تقریباً
تمام جلد اول رمان را پر کرده است. پس از آن، نویسنده باشخصیتهای رمان به
بیرون از افغانستان میرود که بُعد دیگری از بدبختی مردم این سرزمین را در
روزگار مهاجرت به تصویر میکشد.
رمان لبخند شیطان با توجه به وضعیت رمان فارسی از منظر تکنیک، آنهم در
آستانة دههٔ نود خورشیدی، رمان موفقی نیست و برخلاف آن چه در پشت جلد آن
کتاب نوشته اند:
« به باور عدهیی، رمان لبخند شیطان ادبیات داستانی ما را به مرحلهٔ جدیدی
از تکامل خود وارد ساخته است.»
اما به باور من این رمان، قصهییست در ادامهٔ آن قصههای خامی که تا
اکنون نسل ببرک ارغند نوشته است.