ترا خدا به من داد
مثل سنگ های کوچه های کابل
نه
مثل سنگ پاره ی بدخشان
که از خسته گی های دور برگشته است.
و پر است از پوست های کنده ی سیب
و سکوت وحشی که چسپیده باشد به لعل
ترا خدا به من داد
مثل دزدی که لنگه چپ کفشش زیر درخت داد می زند
و سیبی که می افتد در دهان سرخ کفش
ترا خدا به من داد
مثل هوا
اما نه مثل هوایی که در قصه های مادربزرگ صاف بود
شاید مثل هوای کابل
همیشه خیره می بینمت
و تار تار گیسوانم را نفس می کشم
تا بیست و چند ساله گی ام ابر تنفس می کردم
باران سخن می گفتم
و همچون خرسی در برف های قصه های مادربزرگ
نیمی از سال را می خوابیدم!
ترا خدا به من داد
مثل دندان هایی که هر روز شرم می جوند
بی آن که گرسنه باشند
یا شاید گرسنه ی تن استم
اما باید شرم بخورم
آن قدر که دندان عقلم لق شود
شرم در خانه ی ما نان است
باید با هر غذایی باشد
ترا خدا به من داد
مثل باغی که پدرم نگه بانش بود
و گه گاه برادر بزرگم
من تنها درخت آن باغم که طعم میوه ممنوعه دارم
و تو تنها آدمی که با دو پا و یک کفش در گریزی