با تن لرزان و از سرما کبود
در کنار کوچه ای استاده بود
گیسوی آشفته و چرکین او
بررخ بیرنگ او افتاده بود
***
دانه های برف می آمد فرو
باد سرد شامگاهی میوزید
او همی لرزید و از سلی باد
بیشتر در جامهء خود می خزید
***
لنگ لنگان سوی خانه میدوید
پیرمردی شیشهء تیلی به دست
پای او لغزید ناگه روی برف
او فتاد و شیشهء تیلیش شکست
***
کودکی فریاد میزد، میگریست
برف را میکرد پیهم زیر ورو
می نمود آنجا میان لای و برف
پولهای خویشتن را جستجو
***
چشم مخمور گدای خو برو
سوی او گاهی نگاهی مینمود
از غم کودک دلش میسوخت لیک
در میان چادرش پولی نبود
***
رهروی چاق و تنومندی گذشت
از کنار ماهروی بینوا
از شگاف پیرهن چشمش فتاد
بر تن سیمین و زیبای گدا
***
از تبسم باز ماند لبهای او
برق خواهشها ز چشمانش جهید
پیسه ای در چادرش افگند و گفت:
خیر خواهی با چنین ساق سپید؟! |