خوب به یادم نمانده روز دوم یا سوم ماه جنوری سال دوهزار و دوازده بود که
به عیادت جناب استاد محمد طاهر هاتف ملک الشعرای برون مرزی کشورم که دوست
صمیمی ٬ استاد بزرگوار و مهربان من بودند در نرسنگ هوم ( خانه سالمندان )
شهر لیک فارست کالیفرنیای جنوبی شتافتم. وقتا داخل اتاق شدم دیدم جناب شان
خوابیده اند و من با سکوت تمام به کنار تخت شان نشستم و سپس برای این که
مشغول شده باشم قلم و کاغذ آماده و چند بیتی برای شان نوشتم. در همین اثنا
بانوی پرستار داخل گردیده و با دیدن من سلام داد و با زبان شرین فارسی به
حرف زدن شروع کرده پرسید: شما دوست استاد هستید؟ معلوم می شود شما هم شاعر
اید. من از لهجه اش دریافتم ایرانی است ؛ به پاس احترام ایستادم و پس از
ادای سلام گفتم: من شاعر نیستم ولی چند بیتی برای استاد نوشتم. در همین
اثنا جناب استاد از خواب شد و بانوی پرستار پس از عرض سلام گفت: استاد دوست
شما برای تان شعر می نوشت. استاد گرامی که روح شان گرامی باد با همان لطف
همیشگی و لبخند ملیح شان تخت خواب اش را بلند کشیده نشست و پرسید: چیزی
نوشته کردیی؟ من که تقریبا آن را ختم کرده بودم گفتم: بلی و کاغذ را برای
شان دادم ؛ به این شرح:
بهر تبریکی این سال جدید
آمدم نزد جناب هاتف
دیدمش رفته بخواب شیرین
یا که گرم سخنست با وآصف
بوده آرام درآن گوشه پاک
برگزیده روشی چون عاکف
کرده پشمینه کلاهی بر سر
می نماید به نظر چو عارف
جودومردانگی دانش و پاس
مانده میراث به او از سالف
درحضورش چون ارادتمندان سر به تعظیم
به قامت عاصف
زیرلب کردمش ازدل تکریم
بودم از تلخی خوابش خایف
اوبه خوابش همه بیند تومگو
نشد از آمد و رفتت واقف
ارتجالی بنوشتست سعید
عرض تبریک چوبرق خالف
استاد گرامی پس از تغییر یکی دو کلمه آن را ستودند و فرمودند که برای خانم
پرستار نیز شعری بنویس که وی خدمت من را بسیار می کند و مهربان هم است و من
این ابیات را نوشتم
فخرادب و شعر دری چون شده بیمار
بودند همه در پی بهبودی و
تیمار
رفتند و بجستند یکی جایگه خوب
تا باز شود خوب دو پا
لایق رفتار
آمد ز قضا خانم زیبا رخ طناز
گردید ورا همسخن و نرس
پرستار
هرلحظه خبر گیرد واحوال بپرسد
گوید که منم حاضر خدمت نه
بل ایثار
گه دست نهدبرسروپیشانی وگه روی
آرد همگی میوه و
نوشابه و بسیار
استاد گرانقدر به صد زره نوازی
روی خوش و لبخند
ملیحش کند اظهار
دیوان کبیرش که به کس نیست میسر دادست
به آن خانم زیبا رخ غمخوار
استاد مرا زود صحت بخش ٬ خدایا
تا باز رود خانه
ببالد درو و دیوار
این حادثه را سخت مپندار ٬ سعیدا
شاعر همه جا هست بصد دام گرفتار
یک روز بعد که سروده تکمیل شد نزد استاد رفتم و آن را خدمت شان پیشکش نمودم
. خواندند ٬ بسیار خندیدند و سپس این سروده را از سوی من و خودش به خانم
پرستار هدیه دادند.
پایان
|