رولان بارت معتقد بود
آنچه یک متن را برمیسازد، نیروی آشوبگر و برانگیزندهی آن است.
نیروییکه در مقابل طبقهبندی و تصورات خواننده، عصیانگری میکند و
همهچیز را به یکباره بههم میزند. این ویژگی مختص به متن خاصی نیست، بلکه
آنچه به عنوان متن از آن نام برده میشود از این خصیصه برخوردار است. زیرا
این ویژگی است که امر تأویلپذیری در متن را به عنوان «متن» هستیت میبخشد.
به عبارت دیگر، متن متنیت خودش را در این فرایند مییابد. داستان «دربرگشت
به مرگ» این امکانهای متنیت را دارد.
آنچه در این رمان بهعنوان دوگانهانگاری از آن میتوان یاد کرد؛ مواجههی
«امر نامشروط با امر مشروط (منِ مطلق)» استکه در ادبیات داستانی جامعهی
ما بسیار کمرنگ بوده؛ حتا شاید بتوان گفت این یکی از کوششهایی بسیار با
اهمیت در این زمینه است. در این یادداشت میخواهم از این منظر وارد شوم و
نقش«منِ بازدارنده» را مبتنی بر نظریهی «من مطلق» شلینگ بررسی کنم.
«من مطلق یا منِ بازدارنده» همانا اصل اینهمانی دستگاه فلسفی شلینگ
استکه در کلِ فضای فلسفی او همواره میچرخد. هگل معتقد است: «در اندیشهی
شلینگ، فلسفه و دستگاه باهم منطبق میشوند.» یعنی اینهمانی خودش را در
کلیت دستگاه فلسفی بهنمایش میگذارد و حتا در نتایج یا فرضیههای او
(شلینگ) رد پای «اینهمانی» یا «منِ مطلق» را میتوان مشاهده کرد.
اگر همانندی مطلق، اصل کلیت دستگاه باشد، آن وقت ضرورت میافتد که هم سوژه
و هم ابژه، هر دو بهمثابهی سوژه_ ابژه، ذهن یا ذهنیت را بسازند. اما این
سوژه_ابژهی ذهنی برای کامل ساختن آن نیاز به سوژه_ابژهای دارد که بتواند
بهطور مطلق خودش را در هر دو باهم بهمنزلهی بالاترین سنتزیکه نقطهی
بیتفاوتی مطلقشان، هر دو را دربر میگیرد، هم هستی بخش باشد و هم از هر
دو زاده شود.
بهفرض اگر دو پدیدهای را درنظر بگیریم که در مقابل هم قرار دارند، برایند
مستقرشدن این دوپدیده، ذهنیتی خواهد بود یا بهعبارت دیگر، این دو در
هماهنگی بودش خود، فضایی را یا به سخن شلینگ طبعیتی را رقم خواهند زد. اما
برای اینکه این تقابل «هست» شود ضرورت به ابژه و سوژهای داریم که در هر
دو بهمنزلهی بالاترین سنتز بتوان از آن سخن گفت. در واقع این سنتز بتواند
هستیبخش و دربرگیرندهی هردو(سوژه، ابژه) و در عین حال از هر دو زاده شود.
مساله اساسی دستگاه فلسفی شلینگ همانا سوژه _ ابژه ذهنی است و ابژه همانا
سوژه_ابژهی عینی. چون دوگانگی ایجاب میکند هریک از اضداد با خودش متضاد
است و تقسیم آن الی غیرالنهایه ادامه مییابد. بدین جهت هر بخش یا قسمت
سوژه و ابژه، خودش مطلق است. ابژه که هم سوژه_ ابژه است، من= من مطلق است.
وقتیکه ابژکتیف خودش میتواند منیت باشد، در این صورت خودش سوژه _ابژه است
که من= من، به منیتیکه باید با من برابر باشد، تغییر میکند.
«من مطلق» در بردارندهی وجودی استکه بر هرگونه اندیشه و تفکر سابقه دارد،
و هر نوع اندیشه و تصور در ذیل این«من» میتواند قرار داشتهباشد که از
طریق خود اندیشندهاش، از روی علتی مطلق پدید میآید. بنابراین تمام
تعینبخشیها و دیگرگونیها به این«من» بستگی دارد. زیرا نامتغییربودن و
تعریفناپذیری از ویژگیهای «من مطلق» استکه تعیناش از ناحیهی خودش
امکان پذیر است.
شلینگ معتقد بود که «فلسفه باید از ناچیز(نامشروط) آغاز کند». در واقع این
نوع مواجهه با فلسفهی نقادی کانت و فلسفهی جزمی (که در نهایت فلسفهی
جزمی به اسپنیوزا می انجامد) بود. وقتی ما از امر مطلقی سخن میگوییم؛ در
واقع از امر بیواسطه و ناپیوسته سخن گفتهایم. امر مطلق عملآ و عقلآ
بههیچ امری نمیتواند بستگی داشتهباشد و علت وجودیش، تنها خودش میتواند
تعبیر شود.
امر نامشروط را میتوان یکی از امکانهای امر مشروط و در عین حال شرط محض
حضور آن دانستکه همواره خود را بر ورای آن بالا میکشد که حقیقت غایی،
کامل و نا محدود تلقی میشود. بهعبارت سادهتر، امر نامشروط دور زدن یا
نوع چرخیدن به امور مشروط محض استکه از هر نوع تعریف میتواند خود را دور
نگهدارد. بنابراین«من مطلق» را در فلسفه نقادی کانت نیز میتوانیم ببینیم.
یعنی فلسفهی نقادی با امر نامشروط آغاز میشود و بههیچ ابژهای وابسته
نیست. اما در مقابل فلسفهی جزمی از ابژهای مطلق نه_من آغاز میکند. درست
مقابل فلسفهی نقادی کانت.
اما پرسش اساسی این استکه «نامشروط/ ناچیز بودگی، واقعن در چیست؟» در من
یا در نه_من؟ پاسخیکه عجالتا میتوان ارایه کرد این است: از آن حیث که من،
هنوز مشروط به هیچ ابژهای نیست، بلکه وضع شده از ناحیهی آزادی است
میشود به آن اعتماد کرد. شلینگ معتقد بود که انسانها دنبال آزادی نامشروط
اند، ولی آنچه به آن دست مییابند، چیزی جزء امر مشروط نیست. اهمیت آزادی
از نظر شلینگ نیز در همین نکته نهفتهاستکه ما را در عرصهی عمل به
افقهای گشودهشده در امر نامشروط و نا متناهی پرتاب/ فراخوانده میشویم.
در آغاز رمان «دربرگشت به مرگ» میخوانیم: «بر لبهی گاوسنگ بر پرتگاه
ایستادم. چشمانم را بستم. آب دهانم را قورت کردم. دیگر بهانهای برای زندگی
نداشتم. حداقل کاریکه میتوانستم این بود، بدنم را در اختیار ماهیان
بگذارم... باسمچی! باسمچی! باسمچی!». از همین گزیده میتوان درک کرد که
نویسنده چگونه و با چه رویکردی میخواهد دغدغهاش را دور بزند. این گزیده
در واقع نه پایان همهچیز، بلکه آغاز تازهای میتواند باشد که از آن
بهعنوان «من بازدارنده» یاد میکنیم.
آنچه در پایان امر مشروط در این رمان دوباره از راه میرسد امر نامشروط یا
نامتناهی استکه داستان را به دنبال خود میکشاند و آن را در جهت افق
تازه میخواهد فرابیفکند؛ یا بهتر است بگویم: آن من بازدارنده یا «من مطلق»
استکه خود را به روی شخصیت داستان آشکار میسازد. یعنی شخصیت داستان خود
را در مواجهه با مرگ، سپاریدن خود به دریا و.. عملا مشاهده میکند.
این «من» یا شخصیت، منیتی استکه در جوار تفکر و اندیشه و همچنان ذیل«من
مطلق» قرار میگیرد. اما آنچه این شخصیت را ( یعنی این من که از پیرامون
زندگیاش دلگیر و خسته و... است) دور میزند میتوان به آن «من مطلق، یا
باز دارنده» نام نهاد. منیکه شخصیت را از امور مشروط رها و بهنحوی دور
میسازد و به افق تازهای میکشاند که در واقع این یادداشت دنبال آن است.
آنچه شخصیت را به بازاندیشی و یادآوری نسبت بهگذشتهاش وامیدارد؛ نوع
دور زدن «وجود» خود است که در ذیل «من مطلق» ممکن است. زیرا ما در نظریهی
شلینگ اشاره کردیم که تفکر و اندیشه و حتا هر نوع عملی در ذیل این (من
مطلق) ممکن میشود. از دل این «من» بهمعنای خاصاش آنچه بیرون میجهد
ناپیوستگی استکه خود تعینبخش شروط محض است. کسیکه باعث میشود شخصیت
داستان بهگذشته (امور مشروط) نظروزی کند، در واقع خودِ این شخصیتیکه
آنچه را تجربه کردهاست نیست، بلکه شخصیتی استکه در ورای این تجربهها و
تفکرات قرار دارد و بهنحوی از مسیر تجربهی واقعی، «خود واقعی» را دور
میزند.
البته این به این معنا نیستکه این «خود» از قبل به امر اکنونی یا بهتعبیر
خاص امرمشروط در شخصیت آگاهی نداشتهاست، بلکه در آغاز تمام تجربیات تنها
بهعنوان افقی تعبیر شده/میشوند که در چشمانداز نویسنده در اکنون تحقق
یافتهاند و دیگر، شخصیت واقعی را (منظور از غلام حسین استکه در داستان
میشناسیم، و نه آن شخصیتی یا منیکه غلام حسین را به سوی خود میکشاند که
ما از آن بهعنوان «من مطلق»، «امر نامشروط» و.. یاد نمودیم) دچار باز
تولید_ معنا و تفکر نمیسازد.
شخصیتیکه دنبال شراب، زن و.. میرود؛ شخصیتی استکه در ذیل «من مطلق»
پرورش یافتهاست، و نه شخصیتیکه در واقع در این یادداشت دنبال میشود. با
اینکه شخصیت داستان برخوردش با جهان پیرامونش هستیشناسانه است، اما این
شخصیت در ذیل امر کلیتر و نامحدود قرار میگیرد (که در شرحی بر دستگاه
فلسفی شلینگ به آن اشاره شد).
نویسنده با نگاهی هستیشناسانه بهپرسشهای مهمی نیز میپردازد، و این ناشی
از امری نامشروط استکه در اکنون به امر مشروط انجامیدهاست. در همان آغاز
داستان میخوانیم: «چشمانم را بستم؛ خواستم دیگر، چیزها را نبینم. دیدن
چیزها نفرتم را به دنیا بیشتر میکرد.» در واقع آنچه شخصیت داستان را دچار
چنین وضعی میسازد، خود از وجوه امر نامشروط به امر اکنونی یا مشروط است.
به نظرم نویسنده میکوشد افق تازهای را برای شخصیت ایجاد کند یا بهعبارت
دیگر، او را دچار حیرت و درگیری تازهای سازد، تا این بیهودگیها را
بهنحوی دور زده باشد. اما در مقابل نویسنده گرفتار پریشانهوارگی نیز
میشود و هرازگاهی از منظوریکه در این یادداشت دنبال میشود؛ خود را عقب
میکشد. اما علی رغم آن این مساله در واقع بهعنوان «من مطلق» یا همانا
مواجههی نویسنده با«منِ ناکرانمند» در این داستان میتواند تعبیر شود.
ممکن خواننده دچار حیرت شود که نویسنده چرا خواستهاست شخصیت را با
گذشتهاش درگیر سازد، و نه چیزی متفاوت و یا همان افق تازه که ما از آن سخن
میزنیم. سخن بر سر این نیستکه افق تازه در واقع یک جهان واقعی تازه باشد،
بلکه مساله بر سر فعالیت و عمل ذهنیاست. یعنی وقتی ما دچار چنین وضعی در
زندگی واقعی میشویم، نخستین کاریکه ممکن است انجام دهیم باز اندیشی خود و
مسیری استکه از آغاز تا پایان ما را با خود کشانیدهاست. در چنین حالت
احساس میکنیم این مسیر را بیهوده رفتهایم و برای خود تآکید میکنیم که
این عمل کار درست نبوده/ نیست.
اما خیلی زود نیز متوجه میشویم که مسیری را که آمدهایم؛ چه گزینههایی را
بروی ما باز گذاشتهاست (از چه واقعیتهایی فرار کردهایم و ما چگونه دچار
محدودیت و اعمال مان دچار نوع بیهودگی شدهاست)، که در نفس خود افق تازهای
نیز محسوب میشود. به این معنا که اهداف و نیازهای آدمی و حتا تماشای او را
حد و مرزی نیست و نمیتوان تمام اینها را تعریف کرد و ذیل «من کرانمند» در
آورد، بلکه ذیل «من مطلق یا من ناکرانمند» میتواند قرار گیرد، و آن هنگام
است که ما را به افق تازه و امر نامشروط دیگر، رو بهرو خواهد کرد که هریک
میکوشیم از اکنونِ دوبارهی خویش بیاغازیم.
در ادامه میخوانیم: «غلامحسین ترسیدی؟ نتوانستی خوده پرتاب کنی! -
نترسیدم. زندگی، بهانه است؛ زندگی با بهانه ادامه مییابد. زندگی باز پیش
رویم بهانهای گذاشت. داری ترست را فرافکنی میکنی! اگرنه چه بهانهای وجود
داشت اینجا باشی؟- بحث ترس نیست. بهانه این شد تا زندگیم را روایت کنم.
بهتر است بگویم زندگی بهانه شد تا خود را توسط من روایت کند.- هههه، خوبه،
خوبه؛ عجب بهانهای!»
علاوه بر این که نویسنده در اینجا خود را در برابر دغدغههای هستیشناسانه
مییابد؛ خواننده نیز میتواند خود را بهعنوان شاهدِ تقابل میان امر مشروط
و نامشروط درک کند. آنکه با زبان ملامت و اعتراض سخن میگوید در واقع
میداند، و اوستکه خبر میدهد که روزنه یا افقی در راه است/ وجود دارد.
این تقابل خود گواه بر موقعیت مشروط و نامشروط استکه در فلسفهی شلینگ
بهعنوان امر متناهی و نامتناهی شناخته میشود.
آنکه میگوید:« بهانه این شد تا زندگیم را روایت کنم. بهتر است بگویم
زندگی بهانه شد تا خود را توسط من روایت کند.» همانا «من» روایتگر و
هستیبخش است. منیکه میتواند هستیبخش باشد و یا به سخن شلینگ از طبیعتی
تازهای پرده بردارد. در فیلم«birdman of alcataraz» به کارگردانی«john
fanken heimer» چنین چرخشی را میتوان شاهد بود. بهویژه وقتی«رابرت
استراود» شخصیت اصلی فیلم مرتکب دومین قتل (در زندان آلکاتراس) میشود. قتل
دوم بهخاطر یک عکس است، یا بهتر است بگویم بهخاطر تصویر مادرش که تنها
شخصیت جنگجویِ زندگی او بهحساب میآید، اتفاق میافتد.
مادر «استراود» تنها یار و یاور همیشگی اوست، یعنی در واقع تنها کسی
استکه برای رهایی فرزندش بیرون از زندان میجنگند و هر جنگی بهموفقیت او
میانجامد. قتل دوم باعث صدور حکم اعدام «رابرت استراود» از سوی دادگاه
میشود که فقط چند روز فرصت دارد تا به آنچه میخواهد یا هم مجبور است؛
بیندیشد. او در ملاقات با مادرش حکم اعدام را حتمی تلقی میکند. میگوید: «
مادر تو تمام عمر خود را دنبال من از این زندان به آن زندان سپری کردی.
میدانیکه این بار دیگه کارم ساختهاست و من اعدام خواهم شدم.» مادرش فکر
میکند؛ هرگز پسرش را چنین شکسته و پایانیافته ندیدهاست. او نیز دچار
حیرت و شگفتی میشود و احساس میکند؛ این بار او هم بازندهای اصلی بازی
خواهد بود. اما او (مادر) نمیتواند معتقد به شکست و نابودی پسرش باشد.
میگوید: «پسرم. رأیِ دادگاه درست نیست. این بیعدالتی است. من نزد
رییسجمهوری میروم. او هرچه باشد درد یک مادر را میتواند درک کند. من
نمیگذارم تو را قربانی کنند.» رابرت استراود از تلاش مادرش دچار تآمل
میشود و اطمینان از دست رفتهاش بهنحوی به امید مبدل میشود. زیرا به
جنگندگی مادر خود مطمین است. هرچند نمیتواند طنابدار را که جلوی او
آویخته شده، نادیده بگیرد. آنها (استراود، مادرش) در این جنگ موفق
میشوند؛ آنگاه افق تازهای برای این شخصیت گشوده میشود. او بقیه عمر خود
را با پژوهش در زمینه پرندگان و سیستم ایمنی آنها در زندان سپری میکند.
راهی که در واقع برای او زندگی تازه بخشیدهاست.
آنچه در این اتفاق ما را همراهی میکند، امر مشروط و یا بهعبارت دیگر،
نتیجهی امر نامشروط استکه به حکم اعدام این شخصیت میانجامد، و او زندگی
و موقعیت فکری خود را در افق تازهایکه گشوده شدهاست پیدا میکند. البته
او بههمین سادگی نمیتواند مطمین باشد، اما این امر (نامشروط) او را به
کوشش در خویش فرا میخواند. یعنی در واقع این میتواند آن چیزی باشد که
انسان را از وقوعِ تصمیمیکه ناشی از یک «امر مشروط» میشود، باز دارد و
بهجهت «ناکرانمند» و یا «امر نامشروط» پرتاب کند.
نمونهای درشتتر این چشمانداز را میتوان در کتاب «خانم دالوی» نوشتهی
ویرجینیاوولف دید. یکی از ویژگی هاییکه در این کتاب وجود دارد؛ حضور
برجستهی هنر و زیبایی(عنصر و شخصیتپردازیها و...) است. نویسنده بهنظر
(ویرجینیاوولف) آنچه را که روایت میکند بیشتر از خود و ویژگیهای جهان
پیرامونش میشناسد. او بههمین دلیل ادعا میکند که من نمیتوانم آنها را
در خودم و برای خود، یا یک سری خواستههایم، دچار محدودیت و ناملایمتهای
غیرخودی سازم (غیرخودی بهمعنای تعمیمبخشیدن موجود واقعی_اجتماعی). یعنی
هرنوع واکنش جهت تعمیم خواست و نیازهای خود به شخصیتهاییکه در واقع
همواره یا همگام با نویسنده استند/ بودهاند؛ خواننده را فقط با نویسندهای
سرگردان مواجه میسازد که حقیقتآ نیت متن و افقی را که مخاطب از آن انتظار
دارد، مخدوش و بههم میریزد.
ویرجینیاوولف، در این کتاب(خانم دالوی) تصمیم میگیرد یکی از شخصیتهایش را
دچار وسوسهی خودکشی کند، اما دیری نمیگذرد خود را در برابر امر نامشروط
یا ناکرانمند میبیند که او را و سپس شخصیت را به سوی خود فرا میخواند.
البته این قضیه در زندگی خود ویرجینیا وولف نیز بهگونهای اتفاق
افتادهاست. اما به نظر من این فراخوان ممکن است گاهی نتیجهی زود هنگام
داشتهباشد. بهطور نمونه خود ویرجینیاوولف از موقعیتهای مختلف، شرایط و
کلیتهای عمومی اجتماعی و... عبور میکند تا به مرحلهی خودکشیکه از نظر
من بهعنوان امر نامشروط قابل تعبیر است.
در مقابل ما در رمان «دربرگشت به مرگ» با شخصیتسازیها و
اسطورهگراییهایی رو بهرویم که خواننده بهنحوی شخصیت نویسنده را
میتواند نظاره کند. به سخن فلوبر، نویسنده در طول داستان موفق به جازدن
خود در پشت متن نشدهاست. اما این به هیچ وجه بهعنوان امر منفیت داستان
نیست (منظورم از منفیت به معنای هگلی آن است) که نتوانسته باشد موفقانه
وضعیت را آگاهانه پشت سر بگذارد. دغدغههای اصلی شخصیت داستان بیشتر به
وضعیت دور و حال اوست. دغدغههاییکه خانوادگی و انسانیاند، یعنی در واقع
آنچه برغلام حسین سنگینی میکند؛ خالی بودن خانه و تنهایی عظیم است.
هرچند نویسنده میخواهد غلام حسین را با عشق، شراب و... از دغدغههاییکه
بیشتر به مرگ و زندگی منتهی میشود دور نگه دارد. اما در واقع خواننده این
مواجههی ساختگی را با پیشکشکردن شراب، سکس و... میتواند درک کند. زیرا
در سراسر داستان ما به شخصیتی رو بهرویم که انگار صیرورتش نیز صیرورت
تحمیل شدهاست. نویسنده در طول داستان، شخصیت را به دنبال خود میکشاند تا
خود را به دنبال شخصیت و شنیدن آنچه او(غلام حسین) میخواهد از جهان
پیرامون و احوالات ذهنی و روانیاش گزارش دهد. چنین برخوردی به نظر من تا
حدودی موفق بودهاست، تا زبان و زبیایی را در این رمان تحت تآثیر قرار دهد.
منظور از نمونهی بالا به متن داستان از باب تشابه و نسبت به امور مشروط و
نامشروط بود که ما در چنین فضاهایی چگونه باید با مفاهیم و تفکراتمان
برخورد کنیم یا کنار بیاییم؟ من معتقدم که زبانِ درک مفاهیم متناسب به
ظرفیت و توانایی، دارای یکسری تواناییهای زبانی و پیچیدگیهایی استکه به
زبان و روایت معمول تقلیلپذیر نیستند. هرچند برای من بهعنوان یک خواننده
مهمترین مساله نگاه دوگانهانگاری _ هستیشناسانه نویسنده است. بنابراین
میتوان چنین تلقی کرد که آن سوی نیستشدگی (مرگ _ عشق) استکه شخصیت
داستان را بیشتر مجاب میکند و نگرانیهای ناشی از این امر را بر «وجود»
صیرورت خویش ترجیح میدهد که خود همانا پارادوکس یا نقطهی مقابل امر مشروط
ویا کرانمند است.
«من به خندهام میاندیشیدم که چگونه انسان میتواند در وسط اینهمه اندوه
بخندد؛ این خندهها برای چیست؟ خود را گول میزنیم، دنیا را مسخره میکنیم
یا جانوری استیم که به خنده عادت کردهایم و ناگزیر به خندیدنایم؛ شاید
خندیدن ما به شادی و اندوههای ما ربطی ندارد...؛ همیشه، وقت وناوقت، از
اینگونه فکرها بهگفتِ مردم فکرهای بیحاصل بهسرم میزد.» ما تقریبآ در
طول داستان با گفتوگوهایی از این دست رو بهرو میشویم که بهظاهر
تناقضآمیز و هر ازگاهی دچار پراکندگی و بیهودگیاند.
اما در واقع این خود میتواند تعبیر دیالکتیکی میان «امرمشروط و نا مشروط»
باشد. زیرا امر کرانمند همواره در برابر امر ناکرانمند استکه به مواجهه،
یا خود معنا و هستی میبخشد. ممکن است خواننده ادعا کند که این پرسشها در
برابر چه کسی/ کسانی مطرح میشوند؟ و چرا برای نویسنده چنین پرسشهایی
اهمیت دارد؟ از نظر من این پرسشها و تمام مفاهیمیکه در طول داستان
میخوانیم، حکایت از مفهوم اینهمانی و دوگانهانگاری دارد که میتوان از
آن بهعنوان «نیرو» یاد کرد.
هگل در متافیزیک ینا میگوید: «نیرو متشکل از قوه دافعه و جذبیه است. یعنی
هریک در مقام همبودگی میتوانند معنا داشته باشند، و بدون یکدیگر معنایی
نخواهند داشت. در واقع یکی در مقابل دیگری تعریف میشود، بنابراین میتوان
گفتکه وحدت عمل این دو(دافعه و جذبیه) بهعنوان یک نیرو میتواند معنا دار
باشد.»
بنابراین«نیروها» همواره در تقابل هم قرار دارند و علت قوام و هستیشان نیز
تقابل پیوسته و وابستگی بههمشان است. آنچه میان« دافعه و جذبیه» اتفاق
میافتد فرایندش، افق ناکرانمندِ تازهای استکه آدمی را بهسوی خویش فرا
میخواند. می توان گفتکه خواننده در مواجههاش با رمان «در برگشت به مرگ»
خود را در تقابل با امر نامتناهی یا ناکرانمند مییابد.
زیرا خواننده و حتا نویسنده نمیتواند ادعا کند که شخصیت داستان بعد از
فراخوان به کدامین امور مشروط محض ملحق شده یا میشود. مبتنی بر آنچه در
داستان میخوانیم؛ شخصیت داستان به افق تازه و ناکرانمندی پرتاب میشود و
بهعنوان امر تجربهناپذیر و نامشروط برای خواننده باقی میماند. آنچه
برای خواننده از سرنوشت غلام حسین در دسترس است، صدایی است که میگوید:
«باسمچی! باسمچی! باسمچی! و صدایهای شلیک در گوشهایم طنینانداز شدند.».
بناءً ختم داستان یا هر متنی با چنین کلمات و گزارهها، خواننده را دچار
حیرت و تفکر میکند. چون این کار برای خواننده معنا دار است و به آسانی
نمیشود از آن تعبیر مشخص ارایه کرد. نویسنده در پایان داستان ما را با امر
«ناکرانمند» و یا مشروط مواجهه میسازد که به سخن رولان بارت، این آن چیزی
استکه ادبیات را دچار فراروندگی کرده؛ امکان تعریف و تقلیل به آن را منتفی
میسازد.