کابل ناتهـ، Kabulnath



 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 

 

 
 

   

ظهور زامیاد

    

 
 در برگشت به مرگ: آشفتگی، امید و معنا

 

 

رولان بارت معتقد بود آن‎چه یک متن را برمی‎سازد، نیروی آشوب‎گر و برانگیزنده‎ی آن است. نیرویی‎که‎ در مقابل طبقه‎‌بندی‎ و تصورات خواننده، عصیانگری می‎کند و همه‌چیز را به یکباره به‎هم می‌زند. این ویژگی مختص به متن خاصی نیست، بلکه آن‎چه به عنوان متن از آن نام برده می‎شود از این خصیصه برخوردار است. زیرا این ویژگی است که امر تأویل‎پذیری در متن را به عنوان «متن» هستیت می‌بخشد. به عبارت دیگر، متن متنیت خودش را در این فرایند می‌یابد. داستان «دربرگشت به مرگ» این امکان‌های متنیت را دارد.
آن‎چه در این رمان به‎عنوان دوگانه‎انگاری از آن می‎توان یاد کرد؛ مواجهه‌ی «امر نامشروط با امر مشروط (منِ مطلق)» است‌که در ادبیات داستانی جامعه‎ی ما بسیار کمرنگ بوده؛ حتا شاید بتوان گفت این یکی از کوشش‎هایی بسیار با اهمیت در این زمینه است. در این یادداشت می‎خواهم از این منظر وارد شوم و نقش«منِ بازدارنده» را مبتنی بر نظریه‌ی «من مطلق» شلینگ بررسی کنم.
«من مطلق یا منِ بازدارنده» همانا اصل این‌همانی دستگاه فلسفی‎ شلینگ است‌که در کلِ فضای فلسفی او همواره می‎چرخد. هگل معتقد است: «در اندیشه‌ی شلینگ، فلسفه و دستگاه باهم منطبق می‎شوند.» یعنی این‌همانی خودش را در کلیت دستگاه فلسفی به‎نمایش می‎گذارد و حتا در نتایج یا فرضیه‎های او (شلینگ) رد پای «این‌همانی» یا «منِ مطلق» را می‎توان مشاهده کرد.
اگر همانندی مطلق، اصل کلیت دستگاه باشد، آن وقت ضرورت می‎افتد که هم سوژه و هم ابژه، هر دو به‎مثابه‎ی سوژه_ ابژه، ذهن یا ذهنیت را بسازند. اما این سوژه_ابژه‎ی ذهنی برای کامل ساختن آن نیاز به سوژه_ابژه‎ای دارد که بتواند به‎طور مطلق خودش را در هر دو باهم به‎منزله‌ی بالاترین سنتزی‌که نقطه‎ی بی‎‎تفاوتی مطلق‎شان، هر دو را دربر می‎گیرد، هم هستی بخش باشد و هم از هر دو زاده شود.
به‎فرض اگر دو پدیده‌ای را درنظر بگیریم که در مقابل هم قرار دارند، برایند مستقرشدن این دوپدیده‌، ذهنیتی خواهد بود یا به‎عبارت دیگر، این دو در هماهنگی بودش خود، فضایی را یا به سخن شلینگ طبعیتی را رقم خواهند زد. اما برای این‎که این تقابل «هست» شود ضرورت به ابژه و سوژه‎ای داریم که در هر دو به‎منزله‌ی بالاترین سنتز بتوان از آن سخن گفت. در واقع این سنتز بتواند هستی‌بخش و دربرگیرنده‎ی هردو(سوژه، ابژه) و در عین حال از هر دو زاده شود.
مساله اساسی دستگاه فلسفی شلینگ همانا سوژه _ ابژه ذهنی ‎است و ابژه همانا سوژه_ابژه‎ی عینی. چون دوگانگی ایجاب می‎کند هریک از اضداد با خودش متضاد است و تقسیم آن الی غیرالنهایه ادامه می‎یابد. بدین جهت هر بخش یا قسمت سوژه و ابژه، خودش مطلق است. ابژه که هم سوژه_ ابژه است، من= من مطلق است. وقتی‌که ابژکتیف خودش می‎تواند منیت باشد، در این صورت خودش سوژه _ابژه است که من= من، به منیتی‌که باید با من برابر باشد، تغییر می‎کند.
«من مطلق» در بردارنده‌ی وجودی است‌که بر هرگونه اندیشه و تفکر سابقه دارد، و هر نوع اندیشه و تصور در ذیل این«من» می‎تواند قرار داشته‎باشد که از طریق خود اندیشنده‎اش، از روی علتی مطلق پدید می‎آید. بنابراین تمام تعین‌بخشی‎ها و دیگرگونی‎ها به این«من» بستگی دارد. زیرا نامتغییربودن و تعریف‌ناپذیری از ویژگی‌های «من مطلق» ‎است‌که تعین‎اش از ناحیه‌ی خودش امکان پذیر است.
شلینگ معتقد بود که «فلسفه باید از ناچیز(نامشروط) آغاز کند». در واقع این نوع مواجهه با فلسفه‌ی نقادی کانت و فلسفه‌ی جزمی (که در نهایت فلسفه‌ی جزمی به اسپنیوزا می انجامد) بود. وقتی ما از امر مطلقی سخن می‎گوییم؛ در واقع از امر بی‌واسطه و ناپیوسته سخن گفته‎ایم. امر مطلق عملآ و عقلآ به‎هیچ امری نمی‎تواند بستگی داشته‌باشد و علت وجودیش، تنها خودش می‎تواند تعبیر شود.
امر نامشروط را می‎توان یکی از امکان‎های امر مشروط و در عین حال شرط محض حضور آن دانست‌که همواره خود را بر ورای آن بالا می‎کشد که حقیقت غایی، کامل و نا محدود تلقی می‎شود. به‎عبارت ساده‎تر، امر نامشروط دور زدن یا نوع چرخیدن به امور مشروط محض است‌که از هر نوع تعریف می‎تواند خود را دور نگهدارد. بنابراین«من مطلق» را در فلسفه نقادی کانت نیز می‎توانیم ببینیم. یعنی فلسفه‌ی نقادی با امر نامشروط آغاز می‎شود و به‎هیچ ابژه‎ای وابسته نیست. اما در مقابل فلسفه‌ی جزمی از ابژه‎ای مطلق نه_من آغاز می‎کند. درست مقابل فلسفه‌ی نقادی کانت.
اما پرسش اساسی این است‌که «نامشروط/ ناچیز بودگی، واقعن در چیست؟» در من یا در نه_من؟ پاسخی‎که عجالتا می‎توان ارایه کرد این است: از آن حیث که من، هنوز مشروط به هیچ ابژه‌ای نیست، بلکه وضع شده از ناحیه‌ی آزادی ‎است می‎شود به آن اعتماد کرد. شلینگ معتقد بود که انسان‎ها دنبال آزادی نامشروط اند، ولی آن‎چه به آن دست می‎یابند، چیزی جزء امر مشروط نیست. اهمیت آزادی از نظر شلینگ نیز در همین نکته نهفته‎است‌که ما را در عرصه‎ی عمل به افق‎های گشوده‌شده در امر نامشروط و نا متناهی پرتاب/ فراخوانده می‌شویم.
در آغاز رمان «دربرگشت به مرگ» می‎خوانیم: «بر لبه‌ی گاوسنگ بر پرتگاه ایستادم. چشمانم را بستم. آب دهانم را قورت کردم. دیگر بهانه‌ای برای زندگی نداشتم. حداقل کاری‌که می‌توانستم این بود، بدنم را در اختیار ماهیان بگذارم... باسمچی! باسمچی! باسمچی!». از همین گزیده می‎توان درک کرد که نویسنده چگونه و با چه رویکردی می‎خواهد دغدغه‎اش را دور بزند. این گزیده در واقع نه پایان همه‌چیز، بلکه آغاز تازه‎ای می‎تواند باشد که از آن به‎عنوان «من بازدارنده» یاد می‎کنیم.
آن‎چه در پایان امر مشروط در این رمان دوباره از راه می‌رسد امر نامشروط یا نامتناهی ‎‎است‌که داستان را به‎ دنبال خود می‎کشاند و آن را در جهت افق تازه می‌خواهد فرابیفکند؛ یا بهتر است بگویم: آن من بازدارنده یا «من مطلق» است‌که خود را به روی شخصیت داستان آشکار می‎سازد. یعنی شخصیت داستان خود را در مواجهه با مرگ، سپاریدن خود به دریا و.. عملا مشاهده می‎کند.
این «من» یا شخصیت، منیتی‎ است‌که در جوار تفکر و اندیشه و همچنان ذیل«من مطلق» قرار می‎گیرد. اما آن‎چه این شخصیت را ( یعنی این من که از پیرامون زندگی‎اش دلگیر و خسته و... ‎است) دور می‌زند می‎توان به آن «من مطلق، یا باز دارنده» نام نهاد. منی‎که شخصیت را از امور مشروط رها و به‎نحوی دور می‎سازد و به افق تازه‎ای می‎کشاند که در واقع این یادداشت دنبال آن است.
آن‎چه شخصیت را به بازاندیشی و یادآوری نسبت به‎گذشته‎اش وامی‌دارد؛ نوع دور زدن «وجود» خود است که در ذیل «من مطلق» ممکن است. زیرا ما در نظریه‌ی شلینگ اشاره کردیم که تفکر و اندیشه و حتا هر نوع عملی در ذیل این (من مطلق) ممکن می‎شود. از دل این «من» به‎معنای خاص‎اش آن‎چه بیرون می‎جهد ناپیوستگی‎ است‌که خود تعین‌بخش شروط محض است. کسی‎که باعث می‎شود شخصیت داستان به‎گذشته (امور مشروط) نظروزی کند، در واقع خودِ این شخصیتی‎که آن‎چه را تجربه کرده‎است نیست، بلکه شخصیتی ‎است‌که در ورای این تجربه‎ها و تفکرات قرار دارد و به‎نحوی از مسیر تجربه‌ی واقعی، «خود واقعی» را دور می‌زند.
البته این به این معنا نیست‌که این «خود» از قبل به امر اکنونی یا به‎تعبیر خاص امرمشروط در شخصیت آگاهی نداشته‎است، بلکه در آغاز تمام تجربیات تنها به‎عنوان افقی تعبیر شده/می‎شوند که در چشم‌انداز نویسنده در اکنون تحقق یافته‎اند و دیگر، شخصیت واقعی را (منظور از غلام حسین است‌که در داستان می‎شناسیم، و نه آن شخصیتی یا منی‎که غلام حسین را به سوی خود می‎کشاند که ما از آن به‎عنوان «من مطلق»، «امر نامشروط» و.. یاد نمودیم) دچار باز تولید_ معنا و تفکر نمی‎سازد.
شخصیتی‎که دنبال شراب، زن و.. می‎رود؛ شخصیتی‎ است‌که در ذیل «من مطلق» پرورش یافته‎است، و نه شخصیتی‎که در واقع در این یادداشت دنبال‎ می‎شود. با این‎که شخصیت داستان برخوردش با جهان پیرامونش هستی‌شناسانه‎ است، اما این شخصیت در ذیل امر کلی‎تر و نامحدود قرار می‎گیرد (که در شرحی بر دستگاه فلسفی شلینگ به آن اشاره شد).
نویسنده با نگاهی هستی‎شناسانه به‎پرسش‎های مهمی نیز می‎پردازد، و این ناشی از امری نامشروط است‌که در اکنون به امر مشروط انجامیده‎است. در همان آغاز داستان می‎خوانیم: «چشمانم را بستم؛ خواستم دیگر، چیزها را نبینم. دیدن چیزها نفرتم را به دنیا بیشتر می‌کرد.» در واقع آن‎چه شخصیت داستان را دچار چنین وضعی می‎سازد، خود از وجوه امر نامشروط به امر اکنونی یا مشروط است. به‎ نظرم نویسنده می‎کوشد افق تازه‎ای را برای شخصیت ایجاد کند یا به‎عبارت دیگر، او را دچار حیرت و درگیری تازه‎ای سازد، تا این بیهودگی‎ها را به‎نحوی دور زده باشد. اما در مقابل نویسنده گرفتار پریشانه‎وارگی نیز می‎شود و هرازگاهی از منظوری‌که در این یادداشت دنبال می‎شود؛ خود را عقب می‎کشد. اما علی رغم آن این مساله‎ در واقع به‎عنوان «من مطلق» یا همانا مواجهه‌ی نویسنده با«منِ ناکرانمند» در این داستان می‎تواند تعبیر شود.
ممکن خواننده دچار حیرت شود که نویسنده چرا خواسته‎است شخصیت را با گذشته‎اش درگیر سازد، و نه چیزی متفاوت و یا همان افق تازه که ما از آن سخن می‌زنیم. سخن بر سر این نیست‌که افق تازه در واقع یک جهان واقعی تازه باشد، بلکه مساله بر سر فعالیت و عمل ذهنی‎است. یعنی وقتی ما دچار چنین وضعی در زندگی واقعی می‎شویم، نخستین کاری‌که ممکن است انجام دهیم باز اندیشی خود و مسیری ‎است‌که از آغاز تا پایان ما را با خود کشانیده‎است. در چنین حالت احساس می‎کنیم این مسیر را بیهوده رفته‎ایم و برای خود تآکید می‎کنیم که این عمل کار درست نبوده/ نیست.
اما خیلی زود نیز متوجه می‎شویم که مسیری را که آمده‎ایم؛ چه گزینه‎هایی را بروی ما باز گذاشته‎است (از چه واقعیت‎هایی فرار کرده‌ایم و ما چگونه دچار محدودیت و اعمال مان دچار نوع بیهودگی شده‎است)، که در نفس خود افق تازه‎ای نیز محسوب می‎شود. به این معنا که اهداف و نیازهای آدمی و حتا تماشای او را حد و مرزی نیست و نمی‎توان تمام این‎ها را تعریف کرد و ذیل «من کرانمند» در آورد، بلکه ذیل «من مطلق یا من ناکرانمند» می‎تواند قرار ‎گیرد، و آن هنگام است که ما را به افق تازه و امر نامشروط دیگر، رو به‎رو خواهد کرد که هریک می‎کوشیم از اکنونِ دوباره‎ی خویش بیاغازیم.
در ادامه می‎خوانیم: «غلام‌حسین ترسیدی؟ نتوانستی خوده پرتاب کنی! - نترسیدم. زندگی، بهانه است؛ زندگی با بهانه ادامه می‌یابد. زندگی باز پیش رویم بهانه‌ای گذاشت. داری ترست را فرافکنی می‌کنی! اگرنه چه بهانه‌ای وجود داشت اینجا باشی؟- بحث ترس نیست. بهانه این شد تا زندگیم را روایت کنم. بهتر است بگویم زندگی بهانه شد تا خود را توسط من روایت کند.- هههه، خوبه، خوبه؛ عجب بهانه‌ای!»
علاوه بر این که نویسنده در این‎جا خود را در برابر دغدغه‎های هستی‎شناسانه می‎یابد؛ خواننده نیز می‎تواند خود را به‎عنوان شاهدِ تقابل میان امر مشروط و نامشروط درک کند. آن‎که با زبان ملامت و اعتراض سخن می‎گوید در واقع می‎داند، و اوست‌که خبر می‎دهد که روزنه یا افقی در راه است/ وجود دارد. این تقابل خود گواه بر موقعیت مشروط و نامشروط است‌که در فلسفه‌ی شلینگ به‎عنوان امر متناهی و نامتناهی شناخته می‎شود.
آن‎که می‎گوید:« بهانه این شد تا زندگیم را روایت کنم. بهتر است بگویم زندگی بهانه شد تا خود را توسط من روایت کند.» همانا «من» روایت‌گر و هستی‌بخش است. منی‎که می‎تواند هستی‌بخش باشد و یا به‎ سخن شلینگ از طبیعتی تازه‌ای پرده‌ بر‎دارد. در فیلم«birdman of alcataraz» به کارگردانی«john fanken heimer» چنین چرخشی را می‎توان شاهد بود. به‎ویژه وقتی«رابرت استراود» شخصیت اصلی فیلم مرتکب دومین قتل (در زندان آلکاتراس) می‎شود. قتل دوم به‎خاطر یک عکس است، یا بهتر است بگویم به‎خاطر تصویر مادرش که تنها شخصیت جنگجویِ زندگی او به‎حساب می‎آید، اتفاق می‎افتد.
مادر «استراود» تنها یار و یاور همیشگی اوست، یعنی در واقع تنها کسی ‎است‌که برای رهایی فرزندش بیرون از زندان می‎جنگند و هر جنگی به‎موفقیت او می‎انجامد. قتل دوم باعث صدور حکم اعدام «رابرت استراود» از سوی دادگاه می‎شود که فقط چند روز فرصت دارد تا به آن‎چه می‌خواهد یا هم مجبور است؛ بیندیشد. او در ملاقات با مادرش حکم اعدام را حتمی تلقی می‎کند. می‎گوید: « مادر تو تمام عمر خود را ‎دنبال من از این زندان به آن زندان سپری کردی. می‎دانی‌که این بار دیگه کارم ساخته‎است و من اعدام خواهم شدم.» مادرش فکر می‎کند؛ هرگز پسرش را چنین شکسته و پایان‌یافته ندیده‎است. او نیز دچار حیرت و شگفتی می‎شود و احساس می‎کند؛ این بار او هم بازنده‎ای اصلی بازی خواهد بود. اما او (مادر) نمی‎تواند معتقد به شکست و نابودی پسرش باشد. می‎گوید: «پسرم. رأیِ دادگاه درست نیست. این بی‎عدالتی ‎است. من نزد رییس‌جمهوری می‌روم. او هرچه باشد درد یک مادر را می‎تواند درک کند. من نمی‎گذارم تو را قربانی کنند.» رابرت استراود از تلاش مادرش دچار تآمل می‎شود و اطمینان از دست رفته‎اش به‎نحوی به امید مبدل می‎شود. زیرا به‎ جنگندگی مادر خود مطمین است. هرچند نمی‎تواند طناب‌دار را که جلوی او آویخته‎ شده، نادیده بگیرد. آن‎ها (استراود، مادرش) در این جنگ موفق می‎شوند؛ آنگاه افق تازه‎ای برای این شخصیت گشوده می‎شود. او بقیه عمر خود را با پژوهش در زمینه پرندگان و سیستم ایمنی آن‎ها در زندان سپری می‎کند. راهی ‌که در واقع برای او زندگی تازه‌ بخشیده‎است.
آن‎چه در این اتفاق ما را همراهی می‎کند، امر مشروط و یا به‎عبارت دیگر، نتیجه‌ی امر نامشروط است‌که به‎ حکم اعدام این شخصیت می‎انجامد، و او زندگی و موقعیت فکری خود را در افق تازه‎ای‌که گشوده ‎شده‎است پیدا می‎کند. البته او به‎همین سادگی نمی‎تواند مطمین باشد، اما این امر (نامشروط) او را به‎ کوشش در خویش فرا می‎خواند. یعنی در واقع این می‎تواند آن چیزی باشد که انسان را از وقوعِ تصمیمی‌که ناشی از یک «امر مشروط» می‎شود، باز دارد و به‎جهت «ناکرانمند» و یا «امر نامشروط» پرتاب ‎کند.
نمونه‌ای درشت‎تر این چشم‌انداز را می‎توان در کتاب «خانم دالوی» نوشته‎ی ویرجینیاوولف دید. یکی از ویژگی هایی‎که در این کتاب وجود دارد؛ حضور برجسته‎ی هنر و زیبایی(عنصر و شخصیت‌پردازی‎ها و...) ‎است. نویسنده به‎نظر (ویرجینیاوولف) آن‎چه را که روایت می‎کند بیشتر از خود و ویژگی‌های جهان پیرامونش می‎شناسد. او به‎همین دلیل ادعا می‎کند که من نمی‎توانم آن‎ها را در خودم و برای خود، یا یک سری خواسته‎هایم، دچار محدودیت و ناملایمت‌های غیرخودی سازم (غیرخودی به‎معنای تعمیم‌بخشیدن موجود واقعی_اجتماعی). یعنی هرنوع واکنش جهت تعمیم خواست و نیازهای خود به شخصیت‌هایی‌که در واقع همواره یا همگام با نویسنده استند/ بوده‎اند؛ خواننده را فقط با نویسنده‎ای سرگردان مواجه می‎سازد که حقیقتآ نیت متن و افقی را که مخاطب از آن انتظار دارد، مخدوش و به‎هم میریزد.
ویرجینیاوولف، در این کتاب(خانم دالوی) تصمیم می‎گیرد یکی از شخصیت‌هایش را دچار وسوسه‌ی خودکشی کند، اما دیری نمی‎گذرد خود را در برابر امر نامشروط یا ناکرانمند می‎بیند که او را و سپس شخصیت را به‎ سوی خود فرا می‎خواند. البته این قضیه در زندگی خود ویرجینیا وولف نیز به‎گونه‎ای اتفاق افتاده‎است. اما به نظر من این فراخوان ممکن است گاهی نتیجه‌ی زود هنگام داشته‌باشد. به‎طور نمونه خود ویرجینیاوولف از موقعیت‌های مختلف، شرایط و کلیت‌های عمومی اجتماعی و... عبور می‎کند تا به‎ مرحله‎ی‎ خودکشی‎که از نظر من به‎عنوان امر نامشروط قابل تعبیر ‎است.
در مقابل ما در رمان «دربرگشت به مرگ» با شخصیت‎سازی‎ها و اسطوره‌گرایی‌هایی رو به‎رویم که خواننده به‎نحوی شخصیت نویسنده را می‎تواند نظاره کند. به ‎سخن فلوبر، نویسنده در طول داستان موفق به جازدن خود در پشت متن نشده‎است. اما این به ‎هیچ وجه به‎عنوان امر منفیت داستان نیست (منظورم از منفیت به معنای هگلی آن است) که نتوانسته باشد موفقانه وضعیت را آگاهانه پشت سر بگذارد. دغدغه‎های اصلی شخصیت داستان بیشتر به وضعیت دور و حال اوست. دغدغه‎هایی‎که خانوادگی و انسانی‎اند، یعنی در واقع آن‎چه برغلام حسین سنگینی می‎کند؛ خالی بودن خانه و تنهایی عظیم است.
هرچند نویسنده می‎خواهد غلام حسین را با عشق، شراب و... از دغدغه‎هایی‌که بیشتر به مرگ و زندگی منتهی می‎شود دور نگه دارد. اما در واقع خواننده این مواجهه‎ی ساختگی را با پیش‎کش‌کردن شراب، سکس و... می‎تواند درک کند. زیرا در سراسر داستان ما به ‎شخصیتی رو به‌رویم که انگار صیرورتش نیز صیرورت تحمیل شده‎است. نویسنده در طول داستان، شخصیت را به دنبال خود می‎کشاند تا خود را به دنبال شخصیت و شنیدن آن‎چه او(غلام حسین) می‎خواهد از جهان پیرامون و احوالات ذهنی و روانی‎اش گزارش دهد. چنین برخوردی به‎ نظر من تا حدودی موفق بوده‎است، تا زبان و زبیایی را در این رمان تحت تآثیر قرار دهد.
منظور از نمونه‎ی بالا به‎ متن داستان از باب تشابه و نسبت به امور مشروط و نامشروط بود که ما در چنین فضاهایی چگونه باید با مفاهیم و تفکرات‎مان برخورد کنیم یا کنار بیاییم؟ من معتقدم که زبانِ درک مفاهیم متناسب به ظرفیت و توانایی، دارای یک‎سری توانایی‎های زبانی و پیچیدگی‎هایی است‌که به زبان و روایت معمول تقلیل‌پذیر نیستند. هرچند برای من به‎عنوان یک خواننده مهمت‌رین مساله نگاه دوگانه‎انگاری _ هستی‌شناسانه نویسنده ‎‎است. بنابراین می‎توان چنین تلقی کرد که آن سوی نیست‌شدگی (مرگ _ عشق) است‌که شخصیت داستان را بیشتر مجاب می‎کند و نگرانی‎های ناشی از این امر را بر «وجود» صیرورت خویش ترجیح می‎دهد که خود همانا پارادوکس یا نقطه‎ی مقابل امر مشروط ویا کرانمند است.
«من به خنده‌ام می‌اندیشیدم که چگونه انسان می‌تواند در وسط این‌همه اندوه بخندد؛ این خنده‌ها برای چیست؟ خود را گول می‌زنیم، دنیا را مسخره می‌کنیم یا جانوری استیم که به خنده عادت کرده‌ایم و ناگزیر به خندیدن‌ایم؛ شاید خندیدن ما به شادی و اندوه‌های ما ربطی ندارد...؛ همیشه، وقت وناوقت، از این‌گونه فکرها به‌گفتِ مردم فکرهای بی‌حاصل به‌سرم می‌زد.» ما تقریبآ در طول داستان با گفت‎وگوهایی از این دست رو به‌رو می‎شویم که به‎ظاهر تناقض‌آمیز و هر ازگاهی دچار پراکندگی و بیهودگی‎اند.
اما در واقع این خود می‎تواند تعبیر دیالکتیکی میان «امرمشروط و نا مشروط» باشد. زیرا امر کرانمند همواره در برابر امر ناکرانمند است‌که به مواجهه، یا خود معنا و هستی می‎بخشد. ممکن است خواننده ادعا کند که این پرسش‎ها در برابر چه کسی/ کسانی مطرح می‎شوند؟ و چرا برای نویسنده چنین پرسش‎هایی اهمیت دارد؟ از نظر من این پرسش‎ها و تمام مفاهیمی‌که در طول داستان می‎خوانیم، حکایت از مفهوم این‎همانی و دوگانه‌انگاری دارد که می‎توان از آن به‎عنوان «نیرو» یاد کرد.
هگل در متافیزیک ینا می‎گوید: «نیرو متشکل از قوه دافعه و جذبیه است. یعنی هریک در مقام همبودگی می‌توانند معنا داشته باشند، و بدون یک‎دیگر معنایی نخواهند داشت. در واقع یکی در مقابل دیگری تعریف می‎شود، بنابراین می‎توان گفت‌که وحدت عمل این دو(دافعه و جذبیه) به‎عنوان یک نیرو می‎تواند معنا دار باشد.»
بنابراین«نیروها» همواره در تقابل هم قرار دارند و علت قوام و هستی‎شان نیز تقابل پیوسته و وابستگی به‎هم‎شان است. آن‎چه میان« دافعه و جذبیه» اتفاق می‎افتد فرایندش، افق ناکرانمندِ تازه‎ای ‎است‌که آدمی را به‎سوی خویش فرا می‎خواند. می توان گفت‌که خواننده در مواجهه‎اش با رمان «در برگشت به مرگ» خود را در تقابل با امر نامتناهی یا ناکرانمند می‎یابد.
زیرا خواننده و حتا نویسنده نمی‎تواند ادعا کند که شخصیت داستان بعد از فراخوان به کدامین امور مشروط محض ملحق شده یا می‎شود. مبتنی بر آن‎چه در داستان می‎خوانیم؛ شخصیت داستان به افق تازه و ناکرانمندی پرتاب می‎شود و به‎عنوان امر تجربه‌ناپذیر و نامشروط برای خواننده باقی می‎ماند. آن‎چه برای خواننده از سرنوشت غلام حسین در دسترس است، صدایی است که می‎گوید: «باسمچی! باسمچی! باسمچی! و صدای‌های شلیک در گوش‌هایم طنین‌انداز شدند.». بناءً ختم داستان یا هر متنی با چنین کلمات و گزاره‎ها، خواننده را دچار حیرت و تفکر می‎کند. چون این کار برای خواننده معنا دار است و به آسانی نمی‎شود از آن تعبیر مشخص ارایه کرد. نویسنده در پایان داستان ما را با امر «ناکرانمند» و یا مشروط مواجهه می‎سازد که به سخن رولان بارت، این آن چیزی است‌که ادبیات را دچار فراروندگی کرده؛ امکان تعریف و تقلیل به آن را منتفی می‎سازد.
 

بالا

دروازهً کابل

الا

شمارهء مسلسل ۳۳۸     سال  پـــــــــــــــــــــــــــــــانزدهم             جوزا/ سرطان    ۱۳۹۸       هجری  خورشیدی     شانزدهم  جون  ۲۰۱۹