از پیراهنم گل چیدهاند
و آرزوهای کوچکم را
مثل خوشههای گندم
از لای موهایم باد بردهاست
نگران من نباش،
به چشمهایم نگاه کن
و تسلا شو
ببین، یاد گرفتهاند
زمستان را
در خود نگهدارند.
با سلام کوچکی
در آستان صبح میایستم
آفتاب که میتابد
تو با اشارت مرا میبوسی
و من حس میکنم
تمام دنیا بیدار مانده
تا من سر از پای گم کنم
زمستان را بهار صدا بزنم
و به تو بگویم:
“دوستت دارم.”
صنم عنبرین |