به پیش قد رسای. نازت ستاده سرو چمن به یکپا
اگر به افسون و ناز گردی بباغ عیشم تو جلوه فرما
نهال فکرم ز فرط عجزش بباغ اندیشه ی خیالت
خمیده قامت چو بید مجنون زبهر اظهار یک تمنا
چگونه سازم عیان تب و تاب این دل بسته در کمندت
به چهره ی زرد من نگاهی که حال زارم بود هویدا
فراق تو سوخت جسم و جانم ندارم اینجا زبان. اظهار
گداز دل، سوز و اشک وآهم، بود انیسم به نیمه شبها
غبار محمل چو کسوت عشق ،بتن، بدشتم بیاد مجنون
زخار، نعلین ، تا که دستم رسد به دامان وصل لیلا
به عذرو زاری به اشکباری. به بیقراری به سجده افتم
که شاید از لطف کند نگاهی بر این گداخویِ بی سروپا
ندانم اینجا چه بودپنهان درون حکمتسرای عالم
که یوسفِ عشق زچاه کنعان. رسد به معموره ی ذلیخا
یقینم این شد که لمحه ی عشق ز شمس خلقت فگنده پرتو
که واگذارد به پای معشوق تمام هستی زبرق ایما
زدرک اسرار ملک هستی که عشق شیرازه ساز گردید
زخود برون شد به اصل پیوست چو یافت راه بقا ذلیخا
امید دریاست وقت رفتن دو قطره ی زان سحاب رحمت
چو شبنمی شوید این غباری ز چهره ی او ز دار دنیا
مختار دریا 27 ماه مای 2019 بحیره ی اکیتانا
|