دلم غنج میرود
برای طعم لبهایت
تا آنجا که نفسهای مان به شماره میافتند
و تو آهسته؛
آهسته، آهسته
با سرانگشتانت روی قلههای تنم
گام بر میبرداری
...
جوش میآیم
فورانی میشویم
در شش قدمی این تخت
که پر است از تو و عطر تنت
در من فرو میایی
مرا فتح میکنی
شب
بین خموشی لامپهای کمسو
خالی میشوم از احساس
با مقدسترین گناهان
در تواتر نفسهایت
وارد بهشت میشوم.