آن روز ديدم جوراب هاي
سياه به پا داشتي و كت قهوه اي چقدر به تو مي آيد! چشمهايت چشمهاي كوچكت
راهميشه دوست دارم! آيا از مرگ من روزي چشمهاي مورب كوچك ات خواهد گريست؟
دلم لرزيد وقتي تصور كردم تو را و همه ي كت هاي قهوه اي جهان را و همه ي
چشمهاي كوچك را و همه ي مردان جهان را تنها بگذارم! دلم لرزيد و ديدم
اينهمه بيرحمي از من برنميتابد! شبها كه ميشود ميترسم از آرام گرفتن
چشمهايم ميترسم از همه ي تيرگي و تاريكي شبها! ميترسم گمراه شوم و هرگز به
خانه نرسم! من در خواب ديوانه ميشوم ميرقصم و ميلرزم خر ميشوم و عررررها !
ميزنم . يادم رفت علت جنون را برايت بنويسم. ميداني هيچ آدمي ديوانه به
دنيا نمي آيد، آدمها به دنيا مي آيند كه راه و روش ديوانگي را ياد بگيرند.
به اعتقاد من افسردگي هميشه خوب بوده و من اگر روزي بيدار شوم كه افسرده
نباشم فكر ميكنم حتما بلايي به سرم آمده و طبيعي نيستم بايد بروم دكتر و
درمان شوم! درمان من پناه بردن به نوشتن هاي ديوانه وار است... شبها همه ي
مردگان زندگي من به سراغ من مي آيند هميشه كنار تخت خواب من ايستاده بودند!
سيني غذا به دست و من هي ميترسيدم من بشدت در خواب ميترسيدم.... مرده ها !
آيا مرده ها از من خشنود هستند؟ من حس آدم بزهكاري را پيدا ميكنم و بخاطر
معصيت هاي كوچك و بزرگم شبها گريه ميكنم! اما آنها همچنان ايستاده اند چون
اجسامي مبهوت در طواف جنازه ي انساني كه زنده مانده است! بعضي وقتها فكر
ميكنم در مرگ اينهمه مرده مقصر هستم و هيچ اعدامي روح مرا آرام نخواهد
ساخت....
به تعويق افتادي رفيق با كت قهوه اي! ميرويم با هم ژامبون مرغ حلال ميخريم
و من مثل همه ي دخترهاي جهان باز به كيف چرمي سياه مارك دار و شلوار فاق
بلند تنگ فكر ميكنم! دوست داشتم موهايم مثل همه ي عمرم باز بلند باشد و من
در باد با موهاي وحشي آزاد و رها بدوم و جزئي از باد شوم در آسماني كه
نميداند نهايت كجاست!
تو با كت قهوه اي و پيراهن سفيد هنوز منتظر مانده اي كه ديوانگي هايم روزي
تمام شود و دستهايم را بتواني به توان بينهايت زير فشار ببري و آنقدر فشارم
دهي كه من بتوانم ياد بگيرم اين فشار جزئي مهم از همان عاشقي معروف است...
امروز دوستم زنگ زده بود و حرف ميزديم من اصولاً پراكنده گو هستم اما
پراكنده گويي هايم هميشه هدفمند و با نظارت خودم انجام ميشود! ميان چاق
سلامتي گفتم عاشق عكسهاي فرنچسكا وودمن هستم دختر عكاس امريكايي كه در ٢٢
سالگي خودكشي كرد بطور اجمالي برايش تعريف كردم! فرنچسكا متولد سال ١٩٥٨
كلريداي أمريكا بود دوره ي عكاسي را گذراند و از خانواده اي معمولي بود
دختري كه دهها سال پيش با آن إمكانات كم أيده هاي عجيب عكاسي داشت! عكسهايش
را هر جا كه ميبرد توجهي به هنرش و أيده هايش چون خلاف معمول بود داده نشد!
فرنچاسكا بسيار افسرده بود و بنظر من دليل جاودانه شدنش همان افسردگي هنري
اش بود! او در سن ٢٢ سالگي در سال ١٩٨١ خود را از پنجره ي اتاقش پرت كرد و
بسرعت مرد... به سال نكشيده در اتاقش پليس و مقامات صدها عكس را كشف و ضبط
كرد كه حيرت جهان را برانگيخت!
از موضوع اصلي دور نشويم به دوستم پشت تلفن ميگفتم من فرنچسكا و أيده هاي
او را دوست دارم! فرنچاسكا مبهوت برهنگي انسان بود و در تمام عكسهايش
انسانهايي با دردهاي محترم و جاودانه زندگي ميكنند كه بشدت برهنه هستند!
البته اين برهنگي اصلاً جنبه ي سكسيزم ندارد. عكسهاي فرنچاسكا و عرياني مدل
هايش نماد و تصور وحشتناك انسان است... انسان هميشه تنهاست... يادتان حتما
نخواهد آمد وقتي متولد ميشديم حتي يك روزه عمر نداشتيم و تك و تنها در
جهاني تاريك بايد مي رفتيم تا از مادرمان زاييده شويم... رأه چقدر دور بود
نه پيامبري بود نه چراغي نه شمعي !! ما كوبيديم و ساعتها طول كشيد تا از
استخوان هاي لگن زني عبور كنيم و انسان شويم.... انسان هميشه تنهاست...
وقتي مرگ به سراغ ما مي آيد باز تنها هستيم در سفري كه نميدانيم به كجا
ميروم آخر ننمايي وطنم......
باران سجادي
پ . ن: عكس از فرنچاسكا وودمن است كه من عاشقشم كه..... |