وقتی ریشه های ما را میبریدند
چشمانِ ما آسمانِدیگری را
ستاره کاشت؛
دستهای ما
غریو ماشین پارهها را
– کودکوار-
به تسلا گرفت؛
پا هایما، زمینِدیگری را
گرم کرد؛
گوشهایما به پرخاشِ دگرگونه
خو گرفت.
و ما اما ایستاده
به آبادیِ
سرزمینی برخاستیم
که فرزندانِما ناشناخته
سفرهاش را
دعا میدادند –
با آمینی از شکرانِ نعمتِ آب.
و قلب ما هنوز و همیش
– بی ریشه تر –
خاکِ ویرانیِ را بهانه میگیرد،
که بوسهء سبزش
روی آفتابِ سرخ خشکیده است.
و تو
تیشه بدست
به جنگ چندمین ریشه برخاسته یی؟
آخ، کمر خمیده را
بکدامین ناکجا آباد
استوار گیرم؟
|