در تمام عرض دشت غربت دیشب
من به یک شعر ،فکر میکردم
دریغ ، شعر چه کوچک بود
بران صلابت و تمکین کوهسار پر از صخره
و دستها
از شرم ناتوانی خویش
میان جیبها گریزنده
و خامهی رهگذری در مسیر بادهای توفنده
درنگ،
چگونه اقامت گزید باز
که شهر و شب همه در بهت این تحیر گیجاند؟
تو در شکفتگیهایی «شدن» خلاصه گشتهای
و من، «رفتن »را
در بن ساقه ماندگارم
سفر، آزمون سادهی عشق است
و عشق بیکرانه وبی مرز
و طول فاصله از گامهای کو ته بیعار
***
در تمام طول قرن غیبت دیشب
و در تهاجم چنگیز وار یاد تو
دیدم
که فرمانروای «حضور»تو
بر خانهام مسلط بود
غریقی بودم در شب
میان آنهمه آماج خواستن ،نتوانستن
و اسیر تنها
به زیر آنهمه تاراج تاختن و شکستن
چگونه بگذرم از شب؟
چگونه فاصلهها را گره زنم باهم؟
که از کنار تو دورم
چگونه بگذرم من از درنگ این شب سنگین؟
کجاست دستانت؟
که پل همی زد از برای عبورم
چگونه بگذرم از شب؟
که همچو شبپرهای
در پس این شیشههای بستهی تاریک
درون ظلمت کورم