بيا بازى را
از سر آغاز كنيم.
اولين نگاه، يادم مى آيد
يادت هست؟
چه دزدانه بود
حساب نوازش و بوسه ها را
مگر خدا خودش بگيرد
سفر چند سالهء ما
در خنده و مستى ها
چه شتابان گذشت
در آخر
به گناهى ناكرده اى متهم شدم
شايد گناه بزرگى بود
من كه نميدانم
هيچ محكومى
يادم نمى آيد
و نه جائى خوانده ام
كه جرمش را چنين سنگين پرداخته باشد
كاسهء بلورينى را كه
بر زمين زدى و شكست
از هر دوى ما بود
بلكه يادگارى از زندگى ما بود
بايد مى داشتيم
شكستى و توته هايش
ريخت بر زمين
و من چون بندهء گناهكار
كه در روز بازخواست
رو در روى خدا
با پاى برهنه مى ايستد
چند سالى شد
با پاى و سر برهنه
روى شيشه هاى شكسته
ايستاده ام
كاش، يادم ميدادى
راه رفتن
بر شيشه هاى بشكسته را
بيا
هنوز هم دير نيست
اين بازى نيست
زندگيست.
(شاه رود) |